چارلز دیکنز در مطلع داستان دو شهر می نویسد: “بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی باوری بود. بهار امید بود و زمستان نا امیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، می گفتند همه به سوی بهشت می […]
چارلز دیکنز در مطلع داستان دو شهر می نویسد: “بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی باوری بود. بهار امید بود و زمستان نا امیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، می گفتند همه به سوی بهشت می شتابیم و جهنم در پیش رو هویدا، الغرض ، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن اصرار داشتنددر اینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسله مراتب قیاسات، فقط با درجه عالی بپذیرند”.
به تازگی سفرنامه “یوشیدا ماساهارو” نخستین فرستاده دولت ژاپن به ایران در دوره قاجار همزمان با زمامداری ناصرالدین شاه مربوط به تقریباً ۱۴۰ سال پیش را مطالعه می کردم، در جاهایی از این سفرنامه، خواننده ایرانی خجلتزده می شود و جاهایی لبخند خرسندی بر لبش می نشیند، هر جا که صحبت از امکانات و وسائل رفاه و آسایش است خصوصاً امکانات جاده و راه های مواصلاتی، بویژه در مناطق جنوبی کشور، خواننده همانند خود یوشیدای نویسنده، عرق شرم بر پیشانیش می نشیند، و هرجا گفتگو از فرهنگ و ادب و خصوصیات انسانیست، خواننده ایرانی باز هم همانند مسافر ژاپنی، چهره اش از احساس فخر گشوده می گردد و بر خود می بالد.
هر گاه یوشیدا پای صحبت مقامات می نشیند و با پادشاه، ناصرالدین شاه گفتگو می کند، کشور را بهشت موعود موصوف می بیند و هر گاه در اجتماع و بین رعیت است، فقط نابسامانی می بیند و هرج و مرج .
فیزیکدانانِ اخترشناس می گویند درصد عمده ای از جهان و گیتی را انرژی و ماده تاریک فراگرفته و ما انسان ها شناخت چندانی از این ماده و انرژی نداریم، با وجود اکتشافات شگفت انگیز و حیرات آور بشر در چند سده اخیر، در حال حاضر درصد اندکی از جهان پیرامون خود را می شناسیم و بر نظریه های علمی ارائه شده وثوق داریم. به درستی ادعا می کنیم که کره خاکی ما در جهان هستی، به مثابه یک ذره شن در ساحل اقیانوس است و در آن واحد می گویم با پیشرفت ارتباطات و توسعه علوم فناوری ارتباطات، جهان (کره زمین) همانند یک دهکده شده و با ورود اینترنت، دهکده جهانی بر سر زبان افتاد، یعنی این علوم و فناوری، جهان را مانند یک دهکده کوچک کرده و همه ساکنین همدیگر را می یابند و مشکلی در ارتباطات نیست. آیا همین برای دهکده نامیدن این سیاره کافیست؟ آیا همانند مردمان یک دهکده، مردمان جهان با هم آشنایند؟ به موقع به یاری هم می شتابند؟ یا فقط اسباب و وسائل ارتباطی فراهم شده است و بس؟
صحبت بر سر تخطئه یا تأیید یک قوم یا نژاد نیست و قصد تحقیر قوم یا نژادی و برتر دانستن دیگری در میان نیست، صحبت بر میزان آشنایی انسانها از یکدیگر است. آری ما بر حدود و ثغور قاره ها و کشورها، دریاها و اقیانوس ها و نحوه شکل گیری زمین تا حدود زیادی واقفیم، با دوره های مختلف زمین شناسی و شکل گیری لایه ها و سطوح زمین آشنا هستیم و حتی نحوه شکل گیری اقوام و ملل و کوچ انسان ها از سرزمین های مختلف را می دانیم ولی تا چه حد اقوام بشر به هم نزدیکند و روابط انسانی بین آنان رواج دارد؟ آیا بدرستی معنا و مفهوم زنجیر پنج حلقه ای رنگین المپیک، سمبل اتحاد ملل و نژادهای بشر، در جوامع ساری و جاریست؟
هواپیما در حال کاهش ارتفاع جهت فرود بود و سر مهماندار به سه زبان عربی، فرانسوی و انگلیسی اعلام می کرد که تا چند لحظه دیگر در فرودگاه آبیجان به زمین خواهیم نشست و از مسافران می خواست صندلی های خود را به حالت عمودی برگردانند و گوشی و دستگاه های الکترونیکی خود را خاموش کنند. از پنجره هواپیما که پایین را نگاه می کردم پیش خود می اندیشدم نکند اینجا آفریقا نیست، چقدر اینجا زیبا و سرسبز و قشنگ است.
از پلکان هواپیما در شهر آبیجان پیاده می شدیم.
– به به عجب هوایی! مگر اینجا آفریقا نیست؟ پس چرا هوا اینقدر خنک و لطیف است؟ چرا این فرودگاه زیبا و نسبتاً پیشرفته است؟ کاش می شد چند روزی اینجا می ماندیم و در شهر گشتی می زدیم.
– نه بابا اینجا فرودگاه هست و معلوم نیست که در شهر اینگونه باشد، فریب ظاهر فرودگاه را نخور، همین بهتر که ترانزیت می شویم.
– ولی من دلم می خواست حتی برای یک شب هم شده اینجا می ماندم، ولی افسوس که چاره ای نیست.
جهت شرکت در یک گردهمایی علمی، عازم داکار پایتخت سنگال در سواحل باختری قاره آفریقا بودیم، و به ناچار بایستی از آبیجان پایتخت سابق ساحل عاج ترانزیت می شدیم و این آرزوی من عملی شدنی نبود. در فرودگاه هواپیما عوض کردیم و راهی سنگال شدیم. آرزو کردم ای کاش داکار نیز اینگونه شهری باشد که اینجا از فراز آسمان دیدیم. سنگال نیز همانند ساحل عاج در باختر قاره سیاه بود در سواحل اقیانوس اطلس. این اقیانوس قاره های آفریقا و اروپا را از قاره آمریکا جدا می سازد و درازایش نیز از جنوبگان تا اقیانوس منجمد شمالی است. اگر به انحنای سواحل شرقی و سواحل غربی دو قاره آمریکا و آفریقا نظر کنید، اولین چیزی که به ذهن متبادر می شود این است که گویی این دو قاره به هم پیوسته بوده اند و این اقیانوس آنها را از هم جدا ساخته است، عجب اقیانوسی، برای وصل کردن آمدست یا برای فصل کردن؟
هنگام فرود در فرودگاه داکار، از آسمان فقط می شد روشنایی چراغ های شهر را دید و دریا و خشکی قابل تمایز نبودند. از هواپیما پیاده شدیم، هوا لطیف و خنکای بادی صورت ها را نوازش می کرد. پس از تحویل بار و انجام تشریفات گمرکی، سوار بر خودرویی شدیم که بیرون منتظرمان بود و رهسپار هتلی از پیش رزو شده گردیدیم.
از فرودگاه تا هتل محل اقامتمان راه چندان درازی نبود، ده دقیقه ای سوار بر خودرو بودیم که نور چراغ قوه هایی علامت توقف می داد، چند نفر آدم قوی هیکل که بنظر می رسید لباسی شبیه یونیفرم پلیس تنشان بود دور تا دور خودرو را گرفتند، من و همراهان فکر می کردیم مأموران ایست بازرسی پلیسند. یک نفر از اینان سمت در راننده رفت و با اشاره دست، دستور به پایین کشیدن شیشه را داد.
– آقای راننده اینها پلیسند؟
– نخیر، از اهالی این محلند.
– پس چرا شما را نگه داشتند.
راننده فرصت پاسخ دادن به ما را نیافت و شیشه را پایین کشید و به زبان فرانسه، و با لحنی آمیخته با اطمینان و دلهره شروع به گفتگو با مرد چراغ به دست نمود و سایرین نیز بدون اینکه به ماشین دستی بزنند، بدور ماشین می چرخیدند. همگی ما هاج و واج مانده بودیم که چه خبر است و نمی دانستیم باید بترسیم یا خیر، فقط به هم نگاه می کردیم و آدم های بیرون، و از گفتگوی راننده با سردسته افراد نیز چیزی نمی فهمیدیم، تا اینکه راننده حین اینکه از کیف پولش چند اسکناس بیرون می آورد، به ما گفت خراکی چه با خود دارید؟ و اضافه کرد مسئله مهمی نیست، توضیح می دهم که چه خبر است.
یکی دو نفر غذای هواپیما با خود داشتند و راننده خوراکی ها را با مقداری پول به سرکرده آنها داد و مجوز عبور گرفت. در راه راننده توضیح داد که اینگونه حوادث اینجا معمول است و افراد که البته شرور نیستند از خودروهایی که حامل خارجیانند، پول چای می گیرند و این روزها که زمان برگزاری گردهمایی است گرمی بازار اینان است.
هم خوشحال شدیم که خبری نیست و هم غمناک چرا اینگونه است.
به هتل رسیدیم، هتلی ساحلی و با چراغ های رنگارنگ. راننده قبل از اینکه برود گفت اگر هتل مورد پسندتان نبود، فردا به پذیرش کنفرانس بگویید، ظاهراً برنامه هایی دارند، گفتیم:
– هتلی به این بزرگی و زیبایی، چرا مورد پسند نباشد؟
– حالا تا فردا.
با این گفته راننده به خود گفتیم حتما هتل ظاهرش خوب است و سرویس دهی خوبی ندارد. به هر حال وارد شدیم و اطاق ها را تحویل گرفتیم.
لابی هتل بسیار شلوغ بود، از اروپا و آسیا، از آفریقا و آمریکا، آدم های جورواجور، رنگ وارنگ.
آسانسور شیشه ای بسیار زیبا، ولی کار نمی کرد.
راه پله پهن و دل باز ولی روی پله ای سطل آب و صابون سرریز شده، طبقه ای از راه پله تاریک تاریک و طبقه ای روشن روشن.
یک اطاق درش بسته نمی شد، اطاق دیگر حتی مأمور هتل قادر به باز کردنش نبود، و و و.
وارد اطاق شدیم، آب روشویی چکه می کرد، چکه که چه عرض کنم، آب روان بود و شیر درست بسته نمی شد و در عوض شیر دوش حمام خراب بود و آب نداشت. دستشویی البته فابریکاً همانند هتل های بلاد کفر فاقد آب، و بطری آب فریادرس.
ملحفه ها نو وتمیز ولی پتوها غیر قابل استفاده.
به هر صورت شب را به صبح رساندیم و جهت صرف صبحانه که بر روی بالکنی طبقه اول سرو می شد رفتیم. جمعیت مسافران هتل انبوه بود.
میز سلف سرویس به زیبایی آراسته شده بود.
نان و انواع غذاهای تخم مرغی، انواع پنیر و مربا و میوه، سوسیس و کالباس.
در قسمتی قاشق بود ولی چنگال خیر،
کارد بود ولی قاشق چایخوری خیر،
بشقاب بود ولی پیش دستی خیر .
بود، نبود، بود، نبود!!!
بالکنی مشرف به دریا با ساحلی بس چشمنواز و دل انگیز، قایق هایی در دریا شناور بودند موتوری و بادبانی، فضای بیرونی هتل الحق و الانصاف خاطره انگیز بود، کنار ساحل چند آلاچیق زیبا و تخت های پلاستیکی پهن سفید رنگ دیده می شد، چونکه اوائل صبح بود کسی مشغول آفتاب گرفتن و شنا نبود.
کیف های دستیمان را برداشتیم و به محل کنفرانس رفتیم، ساختمانی بزرگ یک طبقه سفید کنار ساحل. در فضای بیرون چندین میز پذیرش که بخوبی مدیریت می شد. با وجودی که شرکت کنندگان زیاد بودند و صف طویلی تشکیل شده بود، ولی به سرعت کارهای پذیرش انجام گرفت. هنگام پذیرش مأمور بومی میز پذیرش، سؤال می کرد که آیا از هتل راضی هستیم یا خیر، نمی دانستیم بله بگوییم یا خیر، گفته بودند که این هتل بهترین و نوسازترین هتل اینجا است و واهمه داشتیم اگر خیر بگوییم، جای بدتری نصیبمان شود و اگر بله بگوییم ضرر کنیم و جای خوبی از دست دهیم. تضاد بیداد می کرد. یکی از دوستان همراه که از دیگران کنجکاوتر و خارج از صف بود و مشغول وارسی اوضاع، به دادمان رسید و گفت ظاهراً برای اقامت شرکت کنندگان جای مناسبی با قیمت به مراتب کمتری در نظر گرفته اند، همگی بگید خیر، از هتل راضی نیستیم، ما نیز چنین کردیم.
محل اقامت جدید کشتی زیبا و غولپیکری بود چندین طبقه، با امکانات کامل یک شهر، از همان کشتی های لوکس ایتالیایی که در بار انداز گمرک داکار پهلو گرفته بود، استخر و سونا، زمین تنیس و فوتبال و سالن موزیکال و مرکز خرید مجهز و مجلل.، کشتی ای به نام MSC MUSICA .
صبحانه در یکی از رستوران های مجلل کشتی می خوردیم و ناهار و شام با بُنی که هنگام ثبت نام همایش گرفته بودیم در محل برگزاری همایش. البته با همان بُن می توانستیم در کشتی نیز ظهر یا شب غذا صرف کنیم، که یکی از روزها این کار را کردیم و ناهار را در کشتی صرف نمودیم، غذایی با نامی ایتالیایی که اسمش را جایز نمی دانم بیان کنم، غذایی سالاد گونه، ترکیبی از جانوران آبزی، انواع ماهی و میگو و خرچنگ، با سبزیجات تازه و زیتون که بسیار لذیذ بود، کنجکاوان با جستجویی در اینترنت می توانند نامش را بیابند.
چند روز اقامت در این شهر هم زیبایی دیدیم هم زشتی، هم نظم و انضباط دیدیم هم شلختگی و درهمریختگی. شهر زیبا با ساحلی زیباتر، مردمانی بلند قامت با البسه ای کاملاً سفید در تضاد کامل با رنگ رویشان. کفش ورنیه سفید براق، شلوار تنگ و اتو کشیده با کمربند مشکی چرمی اعلا، پیراهنی سفید یقه بلند با دکمه های بالایی باز و گردنبندهایی از جنس مرغوب، کلاهی شاپو مانند با لبه های دایره ای کشیده، کنتراست رنگ فوق العاده.
ثروت این سرزمین چیزی از کشورهای توسعه یافته نه تنها کم نداشته بلکه از وفور نعمات و منابع طبیعی همواره مورد طمع سایر ملل بویژه اروپائیان بوده است، تنها فقر موجود، نوعی فقر فرهنگی ناشی از خود کوچک پنداری تلقین شده از سوی استعمارگران بوده است. مردمان این دیار غریبه ها و غیر سیاه پوستان را غارتگر می بینند و با چشم بدبینی به آنان می نگرند و چون احساس می کنند مورد ظلم واقع شده اند، سعی دارند از روشهای غیر اخلاقی حق خود را بازپس ستانند، لذا یک گردشگر یا مسافر غیر آفریقایی ممکن است مورد سوء رفتار واقع گردد، ولی همین مردمان اگر ببینند، مهمانشان دلی پاک دارد،و به چشم مهربانی به آنان می نگرد، و رفتار انساندوستانه دارد، هیچ از مهمان نوازی کم نمی گذارند و حق میزبانی را در حد شایسته بجای می آورند و شاید همین رفتارشان خارجیان را به سوء استفاده کشانده و طمع غارت را در آنان پرورانده است.
باری، در خیابان ها و بازار گشت وگذاری کردیم، مراکز خرید مدرن در کنار بازارهای سنتی، سبزی فروشان در کنار ماهی فروشان، مجسمه سازان چوبی در کنار پارچه فروشان، همگی از جاذبه های گردشگری این دیار بود. یکی از عادات بازاریان طلب پول از خریداران خارجی بود، حتی اگر کالایی ابتیاع نکرده باشی، اکثراً فروشندگان متول بودند، ولی طلب پول بی مورد از عاداتشان شده بود، می گفتیم، جل الخالق، یعنی چه؟ ظاهراً تماشای کالایشان نیز هزینه دارد و باید آن را پرداخت.
پرواز برگشتمان از سنگال، دوباره به ساحل عاج بود و می بایست در آبیجان توقفی می کردیم و تعویض پرواز. پیش خود گفتم، خدا را شکر، گر چه داکار زیبا بود، ولی باز هم این توفیق را داریم که از فراز آسمان شهر زیبای آبیجان را ببینیم.
قرار بود در فرودگاه آبیجان هواپیما عوض کنیم و به موطن برگردیم، هنگامی که جهت اخذ کارت سوارشدن به هواپیما مراجعه کردیم، خبری دادند که همه ناراحت شدند الّا من.
– هواپیمای شما نقص فنی اساسی دارد و پرواز کنسل است، لطفاًدر فرودگاه بمانید تا تکلیف روشن شود.
با شنیدن این خبر، گفتم مثل اینکه خداوند تمنای مرا جهت ماندن در این شهر پاسخ داده، امیدوارم به زودی نقص فنی رفع نشود و حداقل شبی را در این شهر بسر بریم. بالاخره پس از گذشت چند ساعات خبر دادند که پرواز مورد نظر کلاً کنسل است و مسافرین جهت تعیین تکلیف به دفتر ایرلاین مربوطه مراجعه کنند. ما چند تن ایرانی با هم به دفتر مذکور مراجعه کردیم، گفتند سه راه پیش رو دارید، یک اینکه می توانید با پروازی که تا چند ساعت دیگر عازم پاریس است به آنجا بروید و از آنجا به مقصد نهایی، دوم اینکه با پروازی که فردا شب عازم کازابلانکا در مراکش است بروید و از آنجا به مقصد پرواز کنید، یا تا سه روز دیگر در همین شهر بمانید و با پروازی مستقیم به مقصد بروید. در هرصورت هزینه اقامت و خورد و خوراک با ایرلاین است، و کلی عذرخواهی کردند و از بابت مشکل پیش آمده پوزش خواستند. عجب پیشنهاداتی داشتند، یکی از دیگری بهتر، خدا شانس بدهد و اینگونه بدهد. قرار شد مشورتی بکنیم و تصمیم بگیریم.
– ما کار و زندگی داریم، این چه وضعیه؟ آقا نباید قبول کنیم، باید همین امروز با هر پروازی شده ما را به مقصد برسانند.
– ای بابا، پیش میاد دیگه، تازه پیشنهادهای خوبی هم دادند، یکیش انتخاب کنیم.
– من میگم خوبه بریم پاریس، فرانسه هم می بینیم، بد نیستا!!!
– پاریس خوبه، ولی هر کسی احتمال اینکه تو عمرش گذرش به پاریس بیافته هست ولی کو تا گذر ما به کازابلانکا بیافته، من فکر می کنم امشب و فردا همین جا باشیم، هم این شهر رو می بینیم، فردا هم می ریم کازابلانکا، و بعد پرواز می کنیم به مقصد نهایی، یک تیر و چند نشان خرجمان هم که با خودشونه.
در نهایت بعد از کلی شور و مشورت قرار شد با پرواز روز بعد راهی مراکش شویم. تصمیم را به اطلاع مدیر شرکت هوایی رساندیم و او نیز با احترام کامل ترتیب اقامت یک شبانه روز در آبیجان و صدور بلیت های ما داد و عازم هتل شدیم. هتلی نچندان خوب ولی برای یک شب قابل تحمل. صاحب هتل مردی سفیدپوست و خوش چهره، اهل بیروت بود، حسن نام، فردی مسلط به زبان عربی که زبان مادریش بود، زبان فرانسه که زبان رسمی مردمان آن دیار است و انگلیسی. این مرد میان سال هم صورتی زیبا داشت هم سیرتی نیکو، و به شایستگی ما را پذیرا شد و تحویل گرفت و همان شب آنچنان با ما صمیمی گشت انگار سالیان سال است ما را می شناسد، شاید مسلمان شیعه بودنش دلیل آن بود، باری به هر دلیل، ایشان حسابی با ما گرم گرفت و وسائل آسایش ما را فراهم نمود. مردی بومی کهنسال نیز دستیار این مرد بیروتی بود، مردی بلند قد، شبرنگ و با مویی سفید که بر جذابیتش می افزود. ایشان چند قدم جلوتر از درب ورودی هتل کنار یک گلدان بزرگ زیبا طلایی رنگ دست به سینه ایستاده بود و مرتب با عبور مهمانان تکرار می کرد:
– بونژو موسیو، بونژو مادام.
شب را در آن مهمانسرا بسر بردیم و صبح روز بعد، سر میز صبحانه، مدیر بیروتی هتل با دستیار بومیش، نزد ما آمد و پیشنهاد داد که ما را به گشت و گذار در شهر ببرد، تعارف نبود و از صمیم قلب این پیشنهاد را داد ولی ما نپذیرفتیم و خودمان جور گشت و گذار را کشیدیم.
بعد از ظهر راهی فرودگاه شدیم، گویی خدا می خواست ما بیشتر در آبیجان بمانیم و شب ساحل عاج را بیشتر ببینیم، در همان بدو ورود به فرودگاه و مراجعه به پیشخوان پذیرش، گفتند پرواز تأخیری شش ساعته دارد، می توانید در فرودگاه بمانید یا به شهر بروید که ما دومی را بیشتر پسندیدیم، این بار با وسیله نقلیه متعلق به خط هوایی، به منظور ایجاد مزاحمت برای حسن خان، مدیر هتل، به سمت هتل رفتیم و از او خواستیم به دعوت ما شام را در رستورانی که او پیشنهاد می کند، با ما همراه باشد، او نیز پذیرفت و گفتیم دستیار مهربانش که ما را به یاد نلسون ماندلا می انداخت او را همراهی کند.
آبیجان شهری سرسبز و خرم است، باغ و بوستان های فراوان با درختانی همچون مردمانش تنومند و بلند بالا، گویی مردمان و اشجار این سرزمین آنچه را در زمین نیافته اند از آسمان ها طلب می کنند.
خیابانها و گذرگاه هایی همچون پهنه سینه ساکنینش بس فراخ و با حاشیه ها و میانه خرم و پر از گل.
کنار خیابانی وسیع در کنار ساحل که با درختان نخل با ارتفاعی حدود ۳ متر با تنه کنگره ای یکی راست قامت و دیگری در جوارش با قدی خمیده و بطور منظم کنار هم قرار گرفته بودند و همچون دیواری، بلوار بزرگ را از دریا حائل می کرد۰
شاخه ای از خشکی، به پهنای ۲۵۰ متر، وبه طول حدوداً یک کیلومتر، به دریا کشیده شده بود، آقا حسن می گفت پنج شاخه همگی همانند همین شاخه، مثل پنجه دست انسان، از خشکی به دریا فرورفته است، و لذا چهار خلیج و پنج شبه جزیره طبیعی، کارساز دست طبیعت اینجا می بینید، همگی این شبه جزایر طولی نزدیک هزار متر دارند و در همه آنها رستوران و مراکز تفریحی ساخته شده است، جایی که ما ایستاده بودیم شاخه سوم یا چهارم بود که مرتفع ترین آنها نیز بود و از آنجا بر شاخه های دیگر اشراف داشتیم.
در همان شاخه در رستوارانی لبنانی و در فضای آزاد مستقر شدیم و سفارش غذا را به خود حسن سپردیم، صاحب رستوران از دوستان او بود. در آن فضای دل انگیز با مناظر شبانه زیبا، از یک سو دریا، خلیج و شبه جزایر، و سوی دیگر شهر و چراغ های رنگارنگ ساختمان ها که از لابلای درختان انبوه چشمک می زدند، و بر فراز سرمان ستارگان سوسو زنان خودنمایی می کردند.
از حسن نام دستیارش را پرسیدیم، نامی نامأنوس داشت و بخاطر شباهتش به ماندلا، اجازه گرفتیم نلسون صدایش کنیم، با افتخار پذیرفت.
– حسن خان، چرا این قوم اینگونه اند؟ سرزمینی غنی دارند، ولی در فقر مفرط بسر می برند، وضع مالیشان خوب به نظر می رسد، ولی حرص نان دارند؟ ممالکشان جای کار و سرمایه گذاری و توسعه دارد، ولی تن پرورند و چشم به دست دیگران؟
حسن و نلسون نگاهی به هم انداختند، گویی منتظر فرصت بودند که سفره دلشان را قبل از گسترده شدن سفره شام بگشایند.
– ما چیزی را باور می کنیم که می پسندیم، به چیزی باور داریم که حقیقت ندارد، جهان را آنگونه می بینیم که دوست می داریم نه آنگونه که وجود دارد. دوست داریم آنطور که خود می پسندیم با ما رفتار کنند ولی خود با دیگران آنطور که خود دوست داریم رفتار می کنیم. نلسون در ادامه درد دل رئیس اش اضافه کرد:
– دوست می داریم شنیده شویم ولی دوست نداریم بشنویم. دستمان در جیب دیگران است و دیگران را دزد می پنداریم. خود را زیبا می بینیم و دیگران را زشت، همه چیز را حق خود می دانیم ولی حقوق دیگران را نادیده می گیریم. حسن و نلسون، انگار مارا نمی دیدند و چشم در چشم هم می گفتند و می شنیدند و ما سراپا گوش. حسن دوباره سر رشته کلام را در دست گرفت و اینبار رو به ما مهمانانش ادامه داد:
– گرچه اینها که گفتیم در همه ملل کم و بیش دیده می شود، ولی درد این قاره همین است و مزمن نیز شده. این قاره در طول تاریخ مدتها در استیلای اروپاییان و حتی آمریکائیان بوده است، اینان اروپایی نیستند ولی به فرانسوی سخن می گویند، خود دزدی می کنند ولی اجنبیان را دزد می بینند. فرانسه، اسپانیا، ایتالیا در جایجای این قاره بوده اند و از ثروت اینان به یغما برده اند ولی به آبادانی آن نیافزوده اند. به اینان فهمانده اند که نباید بیاندیشند و فقط باید کار کنند بدون تفکر، واینان به بعد از کار یا بهتر بگوییم بیگاری، به این نتیجه رسیده اند که نباید کار کنند چون دسترنج کارشان از آن بیگانگان بوده، حال چرا به این نتیجه نرسیده اند که فکرشان را بیشتر به کارگیرند خدا می داند. لذا به تنبلی عادت کرده اند، تا اینجا فکرشان را بکار انداخته اند که دیگران حق و حقوقشان را غارت کرده اند و هرکسی به سرزمینشان آمده به قصد غارت آمده، عادت کرده اند از غریبه ها پول طلب کنند. من مطمئنم این قوم اگر به خود آیند به خدای می رسند، حال کی باشد الله واعلم. و در آخر نلسون حسن ختام سخنانشان را اینگونه زینت بخشید:
– آری این درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمی شود، درمان نمی شود. باید ابتدا قوم ها اتحاد داشته باشند، سپس ملت درون کشور باید یکپارچه شود و بعد ملل هم نژاد یکدل شوند، و آنگاه نوع بشر جدای از رنگ و نژاد، جدای از دین و مسلک، همانند حلقه های زنجیر متحد شوند، آن دَم است که این درد مشترک درمان پذیرد، آری این درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمی شود، درمان نمی شود.
هنگامی این جملات چون دُر و گوهر از زبان نلسون جاری می شد، سفیدی چشمانش در پهنه سیاهی رخسارش چون شمس و قمر می درخشید و به راستی اسطوره آزادی بخش آفریقا، نلسون ماندلا را در ذهن زنده می کرد.
پاسی از شب گذشته بود، جوابمان را گرفته بودیم و شاممان را نیز صرف کرده و چای دلچسپی نیز نوشیده بودیم. همزمان با برخاستن ما، کشتی ای بزرگ، که از دودکشش دودی غلیظ به هوا بر می خاست و انعکاس نور ساحل بر بدنه و سطح مواج دریا به زیباییش می افزود، به سمت شمال در حرکت بود، چه این کشتی نیز دلی آکنده از درد دارد.
هنگامی این جملات چون دُر و گوهر از زبان نلسون جاری می شد، سفیدی چشمانش در پهنه سیاهی رخسارش چون شمس و قمر می درخشید و به راستی اسطوره آزادی بخش آفریقا، نلسون ماندلا را در ذهن زنده می کرد.
پاسی از شب گذشته بود، جوابمان را گرفته بودیم و شاممان را نیز صرف کرده و چای دلچسپی نیز نوشیده بودیم. همزمان با برخاستن ما، کشتی ای بزرگ، که از دودکشش دودی غلیظ به هوا بر می خاست و انعکاس نور ساحل بر بدنه و سطح مواج دریا به زیباییش می افزود، به سمت شمال در حرکت بود، چه این کشتی نیز دلی آکنده از درد دارد.
سوار بر هواپیمایی نو و مجهز شده بودیم و رهسپار کازابلانکا. دم دمای صبح سینه هواپیما بستر مطمئنش را بر روی زمین وداع گفت و دل آسمان را شکافت و ما در انتظار دیدن شهری مشهور، پایین دست و دشت های پهناور و سرسبز آفریقا را نظاره گر بودیم.
– سرزمینی به این سرسبزی چرا قاره سیاه نامیده اندش؟ اینجا که از سرسبزی چیزی از قاره همسایه شمالیش کم ندارد.
– نه تنها کم ندارد، بلکه از نظر پوشش گیاهی، که مأمن جانورانی استثنایی است در دنیا بی نظیر است، جایی خوانده ام که ممالک خاوری این قاره مانند رواندا از نظر زیبایی طبیعت لنگه ندارند، تانزانیا با حیات وحش و کلیمانجارویش بی همتاست.
– این قاره را می توان به سه بخش جنوبی، میانی و شمالی تقسیم کرد، کمربند میانی البته بی آب و علف و لم یزرع و کویر و بیابان است، و در وسط دو بخش سر سبز شمالی و جنوبی واقع است.
هواپیما توقفی یک ساعته در آبوجا پایتخت نیجریه داشت و این بخت را نصیبمان کرد که از بلندای آسمان، این شهر و کشور را هم ببینیم، و در نهایت در فرودگاه کازابلانکا به زمین نشست.
وصف این شهر را در کتب و فیلم ها شنیده بودیم و اکنون توفیق داشتیم آن را از نزدیک ببینیم. یک روز و یک شب وقت مناسبی در اختیارمان می گذاشت تا سیاحتی در شهر داشته باشیم، خودرویی اجاره کردیم و به گشت و گذار پرداختیم. مراکشیان عربند، و زبان این قوم عربی، البته به خاطر همسایگی با آندلس، در اسپانیا، اسپانیایی نیز به راحتی تکلم می کنند و فرانسه را هم همانند همه هم قاره ای هایشان تا حدودی می دانند، راننده ما خوشبختانه انگلیسی نیز می دانست و می گفت به دلیل کثرت گردشگر انگلیسی زبان، ناچاراً به این زبان نیز تسلط دارند. ایشان می گفت دارالبیضا (عربی کازابلانکا)، شهری توریستی و پر از جاذبه های گردشگری است و هم او در فاصله یک نیمروز اکثر جاهای این شهر را به ما نشان داد، سواحل زیبای مدیترانه، مسجد حسن دوم، میدان محمد پنجم، بازار سنتی و …
ایشان می گفت خیلی از شیوخ عرب حوزه خلیج فارس در این شهر کاخ دارند و در فصولی از سال در این شهر خوش می گذرانند. شهر پر بود از گردشگرانی از اقصا نقاط دنیا، عرب، ترک، اروپایی، آمریکایی، چینی و ژاپنی، کلکسیونی از نژادها و اقوام. راننده توضیح داد که در هر خیابان این شهر سه مکان حتماً یافت می شود، مسجد که نماد مسلمانی است و شناسه اصلی شهر که معماری این مساجد ترکیبی از سبک ترکان عثمانی است و سبک حجاز و شام. بار و قمار خانه و مشروب فروشی که همه یک جا جمعند و کازینو نامیده می شوند و یادآور مونت کارلو موناکو در جنوب فرانسه است و این کازینوها شهرتی جهانی دارند، و سومین مکان دیسکوها هستند که یادآور شهر لاس وگاس آمریکا.
عجب معجونی است این شهر!!! از قِبَل همین شهر و جاذبه های آن مراکش درآمد خوبی کسب می کند.
بعد از ظهر همان روز از راننده خواستیم اگر امکان دارد به سمت تنگه جبل الطارق برویم، که البته پذیرفت ولی به دلیل کمی وقت چندان چنگی به دل نزد وچیزی قابل یاد ماندن در ذهنمان نماند.
صبح روز بعد پرواز کنان به سوی موطن بازگشتیم.
چیزی که از این مسافرت خاطره انگیز بیشتر ذهنمان را به خود مشغول کرد، پتانسیل و انرژی نهفته در این قاره بود که ما آنرا انرژی تاریک نامیدیم، همانند انرژی و ماده تاریکی که درصد عمده ای از گیتی را تصاحب کرده و همچنان ناشناخته مانده است، گویی متناظر این انرژی و ماده تاریک گیتی بر روی کره خاکی خودمان، انرژی تاریک و نهفته در این قاره ناشناخته است و روزی بشریت بسوی این انرژی روی خواهد آورد و مردمان آن سامان جایگاه خود را باز خواهند یافت، مطمئناً با کمبود منابعی که در سایر قاره های بوجود خواهد آمد، بروز و ظهور آن روز دیری نخواهد پایید، و سرزمین تضادها به سرزمین همخوانها بدل خواهد گشت.
وصف این شهر را در کتب و فیلم ها شنیده بودیم و اکنون توفیق داشتیم آن را از نزدیک ببینیم. یک روز و یک شب وقت مناسبی در اختیارمان می گذاشت تا سیاحتی در شهر داشته باشیم، خودرویی اجاره کردیم و به گشت و گذار پرداختیم. مراکشیان عربند، و زبان این قوم عربی، البته به خاطر همسایگی با آندلس، در اسپانیا، اسپانیایی نیز به راحتی تکلم می کنند و فرانسه را هم همانند همه هم قاره ای هایشان تا حدودی می دانند، راننده ما خوشبختانه انگلیسی نیز می دانست و می گفت به دلیل کثرت گردشگر انگلیسی زبان، ناچاراً به این زبان نیز تسلط دارند. ایشان می گفت دارالبیضا (عربی کازابلانکا)، شهری توریستی و پر از جاذبه های گردشگری است و هم او در فاصله یک نیمروز اکثر جاهای این شهر را به ما نشان داد، سواحل زیبای مدیترانه، مسجد حسن دوم، میدان محمد پنجم، بازار سنتی و …
ایشان می گفت خیلی از شیوخ عرب حوزه خلیج فارس در این شهر کاخ دارند و در فصولی از سال در این شهر خوش می گذرانند. شهر پر بود از گردشگرانی از اقصا نقاط دنیا، عرب، ترک، اروپایی، آمریکایی، چینی و ژاپنی، کلکسیونی از نژادها و اقوام. راننده توضیح داد که در هر خیابان این شهر سه مکان حتماً یافت می شود، مسجد که نماد مسلمانی است و شناسه اصلی شهر که معماری این مساجد ترکیبی از سبک ترکان عثمانی است و سبک حجاز و شام. بار و قمار خانه و مشروب فروشی که همه یک جا جمعند و کازینو نامیده می شوند و یادآور مونت کارلو موناکو در جنوب فرانسه است و این کازینوها شهرتی جهانی دارند، و سومین مکان دیسکوها هستند که یادآور شهر لاس وگاس آمریکا.
عجب معجونی است این شهر!!! از قِبَل همین شهر و جاذبه های آن مراکش درآمد خوبی کسب می کند.
بعد از ظهر همان روز از راننده خواستیم اگر امکان دارد به سمت تنگه جبل الطارق برویم، که البته پذیرفت ولی به دلیل کمی وقت چندان چنگی به دل نزد وچیزی قابل یاد ماندن در ذهنمان نماند.
صبح روز بعد پرواز کنان به سوی موطن بازگشتیم.
چیزی که از این مسافرت خاطره انگیز بیشتر ذهنمان را به خود مشغول کرد، پتانسیل و انرژی نهفته در این قاره بود که ما آنرا انرژی تاریک نامیدیم، همانند انرژی و ماده تاریکی که درصد عمده ای از گیتی را تصاحب کرده و همچنان ناشناخته مانده است، گویی متناظر این انرژی و ماده تاریک گیتی بر روی کره خاکی خودمان، انرژی تاریک و نهفته در این قاره ناشناخته است و روزی بشریت بسوی این انرژی روی خواهد آورد و مردمان آن سامان جایگاه خود را باز خواهند یافت، مطمئناً با کمبود منابعی که در سایر قاره های بوجود خواهد آمد، بروز و ظهور آن روز دیری نخواهد پایید، و سرزمین تضادها به سرزمین همخوانها بدل خواهد گشت.
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=1863
Wednesday, 30 October , 2024