صبح که می شد، روزمان با بازی شروع می شد؛ یکی یکی جمع می شدیم و توی حیاط ها سر می کشیدیم تا نیامدگان را به بازی دعوت کنیم و سر و گوشی آب می دادیم تا بفهمیم امروز اوضاع از چه قرار است. محدوده ی بازی ما درندشت بود، کوچه، باغ، دره و دریا […]
صبح که می شد، روزمان با بازی شروع می شد؛ یکی یکی جمع می شدیم و توی حیاط ها سر می کشیدیم تا نیامدگان را به بازی دعوت کنیم و سر و گوشی آب می دادیم تا بفهمیم امروز اوضاع از چه قرار است.
محدوده ی بازی ما درندشت بود، کوچه، باغ، دره و دریا و هر جا که پاهایمان ما را بکشاند.
دلم می خواست یک صبح مادرم حواسش به کار ما نباشد، نه! مادرم هوشیار بود و وقتی جنب و جوش ما را می دید و عجله کردن ما را می فهمید، در می آمد و می گفت: یالله صباح الخیر! ( باز صبح شد! ) این عبارت هم زمان با جنب و جوش ما ورد زبانش بود؛ مادرم این تکیه کلام را از مادر بزرگم به ارث برده بود؛ این تکیه کلام، کلافگی مادرم از ما بچه ها را نشان می داد؛ نه این که مانع بازی کردن ما بشود، نه! می خواست جلو چشمش باشیم تا از ما غافل نشود؛ او می دانست اگر جمع مان جمع شود هیچ کس را بنده نیستیم، همه ی مادرها همین رفتار را داشتند؛ به همین خاطر یواشکی و با ترس و لرز در حیاط ها سر می کشیدیم تا مادر ها با خبر نشوند.
محله ی ما اگر چه به محله ی عرب ها وصل بود ولی محله ی عرب ها نبود، بیش تر وابسته و وصل به محله ی عرب ها بود.
در این محله که ما زندگی می کردیم، بیش تر خاله و خاله زاده، عمو و عموزاده، عمه و عمه زاده بودیم، همه با هم فامیل در محله ای دور هم جمع شده بودیم.
دایی ما، شیخ عبدالنبی، باغی داشت، باغ دور از ولایت بود، دایی همیشه در باغ بود چه موسمِ باغ باشد، چه نباشد و ما بچه ها همه در کار باغ به او کمک می کردیم، باغ کارهای زیادی داشت به قول خود دایی که می گفت: اگر روز تا ” بی وادی “۱ از شب هم کار کنی، باز هم کم می آوری! خاله ام می گفت: یا پیش می ریزد یا تاپ از بالا ” تُلَهپ “۲ می افتد، کار هر روزمان جمع کردن و جا دادن است و باز هم نمی رسیم!
دایی چهار پسر و دو دختر داشت، پسر بزرگ او محمد که اولین و بزرگ ترین فرزندش بود از دنیا رفته بود عبدالله، پسر دوم دایی از علی، بزرگ تر بود و عباس از همه کوچک تر، دایی، دو دختر هم داشت، مکیه و زبیده هر دو بزرگ تر از پسرها بودند، و مکیه از همه بزرگ تر بود.
ما با پسرهای دایی با فاصله ی سنی بسیار کمی از هم، هم بازی بودیم، اسم این دو پسرِ دایی همیشه وردِ زبانمان بود، علی این گفت و عبدالله آن؛ اگر چه عبدالله از علی بزرگ تر بود ولی ما اول نام علی را می گفتیم بعد نامِ عبدالله! این طور این دو نام را ردیف کردن، برای ما خوش آهنگ تر بود!
دایی در کار باغ خیلی سخت گیر و هوشیار بود و هیچ کس نمی توانست برگ و باری از باغ بی اجازه ی او بُبُرَد یا بَبَرَد.
سختگیری اش بیش تر به این خاطر بود که قدر باغ را می دانست.
همیشه علی و عبدالله و بعدها عباس را در باغ وادار به کار می کرد، اگر در کار باغ کوتاهی می کردیم، حسابمان را کف دستمان می گذاشت؛ هیچ چیز نباید “بابُ الِخلاف”۳ شود، او معتقد بود که این سخت گیری ها، ما را هوشیار می کند و پخته بار می آورد.
وقتی کاری دسته جمعی به ما می سپرد باید آن را درست انجام می دادیم، عذر خواهی ما، تویِ کتش نمی رفت، و ما، بچه ها برای این که دایی کاری به دستمان بسپارد با هم رقابت می کردیم و تنبیه دایی در این مواقع که ما کاری را درست انجام نداده بودیم، این بود که تا مدت مدیدی دیگر کاری به ما نمی سپرد! و شاید این سخت ترین تنبیهی بود که ما تحمل می کردیم؛ آخر ما در انجام کار، آن هم کار دایی با هم رقابت داشتیم و احساس قهرمانی می کردیم و اگر این تنبیه دایی شامل حالمان می شد، به نظرمان می آمد که کار بلد نبوده و هنوز بزرگ نشده ایم!
البته دایی ضمن کار، کلاس های قرآن خوانی در باغ هم برای ما برپا می کرد؛ کار باغ یک طرف و قرآن خوانی پیشِ دایی از طرف دیگر، این هر دو کار برای ما سخت و سنگین بود؛ علاوه بر این ها شیطنت های ما، بچه ها هم جای خود را داشت که هیچ گاه از دیدِ دایی پنهان نمی ماند و همه ی این ندانم کاری ها و شیطنت ها برایمان دردسر داشت.
عبدالله سر به راه تر بود، کمتر بازخواست می شد چون سعی می کرد که کارها را درست انجام دهد و اگر هم انجام نمی داد به راحتی خودش را تسلیم می کرد اما علی به زودی تسلیم نمی شد و در این مواقع چاره ی کار فرار کردن می دانست و فرار را برقرار ترجیح می داد.
پاییز که فرا می رسید به مدرسه می رفتیم، همه ی ما در یک مدرسه درس می خواندیم، ولایت ما یک دبستان پسرانه بیش تر نداشت؛ علی، عبدالله، عبدالرسول، محمد، حسین، صالح، بهمن، احمد، سلمان، فریدون، ابراهیم، عباس، کرم، اسماعیل، محمود و..؛ همه، ریز و درشتمان، به یک مدرسه می رفتیم؛ از محله ی سید صفا، به دبستان داریوش می آمدند، از محله ی خنیا به دبستان داریوش می آمدند، ما هم که چسبیده به محله ی عرب ها بودیم به دبستان داریوش می رفتیم.
هیچ کدام از معلم ها آشنا نبودند، به قول خاله ام همه از بالاسون به این جا آمده بودند.
مدرسه، برای ما، بچه ها، که آزادی مان را می گرفت بلایی شده بود؛ پدران و مادرانمان می خواستند ما به مدرسه برویم و درس بخوانیم و به قول خودشان، آدم بشویم، و ما، بچه ها که حرف پدر و مادرها را درک نمی کردیم، فکر می کردیم که آدم هستیم! من وقتی این جمله را می شنیدم چون مدرسه را دوست نداشتم و هم این که درست و حسابی معنی آدم شدن را نمی فهمیدم، می رفتم کنار آینه و خودم را به درستی نگاه می کردم، می دیدم به اندازه ی کافی مثل بقیه آدم هستم!
مشق شب ها هم قوز بالای قوز بود، دو نوبت به مدرسه می رفتیم، یک نوبت صبح، یک نوبت هم بعد از ظهر و یک نوبت هم مشق شب بود! مشق شب های طولانی صیادپور، تمرین های ریاضی اَشو، کتابِ جغرافیایِ بی در و پیکرِ شعبان زاده، کلافه امان می کرد! هرکدام از معلم ها یک ساز جداگانه ای می زدند و ما که از محیط درندشت باغ پا به محیط بسته ی مدرسه گذاشته بودیم به این راحتی ها عادت نمی کردیم، و سخت گیری معلم ها روز به روز نفرتمان را از مدرسه بیش تر می کرد تا جایی که گاهی دست جمعی تصمیم به ترک مدرسه می گرفتیم اما هیچ گاه نتوانستیم این تصمیممان را عملی کنیم اگر هم روزی موفق به این کار می شدیم به زودی لو رفته و هیچ کس در این مورد ما را حمایت نمی کرد، ناچار تسلیم می شدیم و اگر کوچک ترین فراغتی برایمان پیش می آمد، باغ و کوه و در و دشت ما را به سوی خود می کشاند، به گفته ی سال خوردگان مثل مار بودیم زمین به فرمانمان بود، هر جا که می خواستیم می رفتیم، می خواستیم هیچ بنی بشری ما را نبیند، می خواستیم رهایِ رها باشیم، این قدر دور می شدیم که خودمان از رفتن و دور شدن می ترسیدیم.
گاهی تا بعد از غروب آفتاب خسته و کوفته برمی گشتیم، مشق های نانوشته و درس و مشق های ناخوانده مجبورمان می کرد که به سراغ کیف و کتابمان برویم، باز همه با هم، خانه ی دایی برای نوشتن مشق جمع می شدیم، زن دایی که خاله ام بود خیلی مهربان بود همیشه وقتی جمع مان را جمع می دید با خنده، می گفت “این ها چند چون و یک تنبونند”۴ و مادرم می گفت انگار نافشان را با هم بریده اند! در همان خستگی چه جایی بهتر از خانه ی دایی، در حیاط دایی، شش اتاق بود، چهار اتاق سمت غرب و دو اتاق سمت شرقِ حیاط، در سمت غرب اتاق های دروازه ای، اتاق قبله ای، اتاق سرپله ای و اتاق خری بود؛ اتاق خری بسیار کوچک بود به اندازه ای که یک خر در آن، جا می گرفت و در سمت شرق، اتاق های روزی و اتاق کاهی بود که به آن اتاق “دی عباس”۵ هم می گفتند.
کنار مهربانی های خاله و گرمی خانه ی قبله ای و نور خواب آور “فِنَر”۶! ردیف روی شکم می خوابیدیم و سرهایمان نزدیک فِنَر می بردیم و روی دفتر خم می شدیم تا مشق های طولانی صیّادپور و تمرین های ریاضی اَشو را بنویسیم.
همه ی ما با هم همکلاس نبودیم، چند تا کلاس سوم، چند تا کلاس چهارم و چند نفر کلاس پنجم یا ششم بودیم با همه ی این ها، همه با هم در خانه ی قبله ای مشغول درس و مشق می شدیم.
خانه ی قبله ای، یعنی همان خانه ی مشق نویسی ما، عمر زیادی داشت و جای گرمی برای زمستان بود، خانه از سنگ و شل ساخته شده بود، سقفِ آن، تُنگِ نخل بود و و زیرِ تُنگ “بُریُو”۷ و “بارچیل”۸ گذاشته بودند و گاهی هم خاله “کِلَکِ تشیِ”۹ خود را در همین خانه روشن می کرد تا برای دم کردن چایی و آتش قلیان، خُرُنگ های تازه داشته باشد.
در زمستان وقتی این خُرُنگ ها رو به “بُل شدن”۱۰ می گذاشت، این خانه آن قدر گرم و مطبوع می شد که هوای خواب به سرمان می زد و پای مشق ها خواب می رفتیم؛ علی پسرِ دایی زودتر از همه ی ما به خواب می رفت و به خوش خوابی معروف بود، به محض این که چشمش به کتاب و کاغذ می افتاد، خوابش می برد، اصلا گرمای خوش اتاق، خودش قوزِ بالایِ قوز بود و نوشتن مشق ها هم آن قدر طولانی می شد که ما چند بار چرت می زدیم و بیدار می شدیم ولی باز مشق ها تمام نمی شد.
روزهای زمستان کوتاه بود و آفتاب هم بی مهری می کرد و زود جُل و پلاسش را جمع کرده، می رفت آن طرف کوه ها، دره ها و دریاها ناپدید می شد، در لحظه های پایانی غروب، سایه ها درازتر می شدند و در همین چند دقیقه مانده به غروب ما در یک بازی تکراری و همیشگی، یعنی درازی و کوتاهیِ سایه هایمان بازی می کردیم – که سایه ی چه کسی کوتاه تر و سایه ی چه کسی بلندتر است – ، اغلب دعوا می شدیم و پس از یک وساطت توسط بزرگ ترها به غروب می رسیدیم.
شبِ زمستان با همه ی سنگینی اش زود فرا می رسید و دایی هم به محض گفتن اذان، علی و عبدالله را برای نماز صدا می زد و ما، همه، حساب کار دستمان می آمد، دایی به در می گفت تا دیوار بشنود و ما باید جلو چشم دایی و خاله نماز می خواندیم، البته گاهی این قدر همین نماز خواندنِ به موقع برایمان تکراری می شد که می رفتیم گوشه ای به تنهایی دور از چشم دایی و خاله تندِ تند نماز می خواندیم بعد از نماز اگر سری به خانه می زدم اولین سوال مادرم این بود که نماز خوانده ای؟ اگر می گفتم بله چون می دانست که با عجله خوانده ام و هنوز زمان زیادی از اذان نگذشته است، می گفت: کی خواندی؟ و نمی گذاشت که جوابش بدهم ، فوری خودش هم جواب خودش را می داد و می گفت، بله، فهمیدم “خِله پِله ای”۱۱ کرده ای.
در روزهای مدرسه روزگارمان به سختی می گذشت، گاهی اتفاق می افتاد که با مشق های نانوشته و درس های ناخوانده، صبح می کردیم، گاهی ما، همان هفت هشت نفرِ فامیل و همسایه همان جا، پای مشق ها خوابمان می برد و صبح متوجه می شدیم که نصف مشق ها را ننوشته ایم که تنبیه خاص خودش را داشت.
ما از صبح شنبه تا بعد از ظهر پنج شنبه صبح و بعد از ظهر به مدرسه می رفتیم و بعد از ظهر پنج شنبه تعطیل بودیم و عیدمان از همان بعد از ظهر آخر هفته شروع می شد؛ چون صبح جمعه تعطیل بود، شب های جمعه تکلیف را انجام نمی دادیم در عوض همراه دایی به نماز می رفتیم و اگر مراسم دعایی بود در آن شرکت می کردیم و در همین جلسه های شب جمعه، با گوش دادن به دعاها خیلی از آن ها را بهتر از درس های مدرسه یاد می گرفتیم و از میان ما علی صدایش خوش تر بود به همین دلیل، خواندن دعا را به او می سپردند و او می خواند و بهتر از همه ی ما هم یاد گرفته بود و اصولا کار بزرگان مجلس این بود، می خواستند کوچک ترها، در جمع بخوانند و بیاموزند.
خیلی از ما، بچه ها دعا را نزد دایی و یا مادر بزرگ ها یاد گرفته بودیم، آن ها دعا و نماز را بلند می خواندند و ما خواه ناخواه می شنیدیم و می آموختیم، دعای شب جمعه را همه بلند می خواندند ” یا دائم الفضل علی البریه یا … ” دایی در حکم معلم خانوادگی ما بود و علی در این زمینه از همه ی ما -از همان روز اول- علاقه مند تر بود و خیلی از دعاها و شعرهای تاریخی و مذهبی را از کوچکی در حافظه داشت و ما بلند با هم می خواندیم ” بعد که مصعب سرِ سردار شد / دست خوش او سر مختار شد/ هین! سر مصعب بودت در کنار / تا چه کند با تو دگر روزگار ” و … و این گونه در ما تعصب مذهبی دمیده می شد و سلسله درس های تاریخ در وجودمان خانه می کرد!
روزی با علی و عبدالله گذرمان افتاد به یک “مِجری”۱۲ که پر از برگ های زرد قدیمی و اسناد رنگ و رو رفته ی دورانِ حاج شیخ محمد علی، پدربزرگ دایی بود و به شیخ عبدالله، پدر دایی به ارث رسیده بود؛ سر مِجری را گشودیم و می دانستیم که عقوبت سختی دارد اما هر سه دل به دریا زدیم و در میان همین برگ ها، شعری یافتیم که در هجو یکی از بزرگان شهر بود؛ شعری که هجو و طنز را با هم در آمیخته بود و مطلع آن با ” دانی که خدا راضی ست در بندگیت بالله / کی اسم خبیث تو بگذاشته…. ” شروع می شد؛ علی دیگر شده بود مثل ملا مکتبی های قدیم هم دست خط های قدیمی را می شناخت هم خوب می توانست آن ها را بخواند و ما چون دور و برمان کسی را ندیدیم همراه علی شروع کردیم با صدای بلند خواندن و آن قدر روزها دزدکی تکرار کردیم تا واو ننداز از بِ بسم الله تا نون ضالین، همه را به خاطر سپردیم، روزی با صدای بلند طبق عادت کودکانه یزله گرفته بودیم و شعر را می خواندیم، به این بیت رسیده بودیم ” در حرف حریف استی و در خرج خسیس استی/ فردا تو اندر گور بی یار و انیس استی ” که دایی مچمان را گرفت؛ روح از قالبمان رفت!
ما با هم یک دوره نصاب الصبیان ابونصر فرهی را پیش ملا ابراهیم موذنی خوانده بودیم، لغت عربی و شعر را آموخته بودیم، به همین دلیل همیشه کنجکاو بودیم تا مطلبی جدید برای خواندن پیدا کنیم و دسترسی به آن شعر هم یکی از همان انگیزه ها و کنجکاوی ها بود.
دایی از کارمان خیلی تعجب کرد اما این بار به جای این که بازخواستمان کند، شیطنت و انگیزه ی خودش را درباره ی این شعر برایمان تعریف کرد و معلوم بود که خودش هم ذهن بسیار گیرا و پویایی داشته است و همیشه دوست داشته مطلبی را پیدا کند و آن را بخواند، او می گفت در نوجوانی روزی با پدرم به بازار رفتم و در مغازه ی یکی از مغازه داران ثروت مند و با سواد دیدم که جلو چشم پدرم، مغازه دار بعد از خواندن کاغذی، آن را پاره کرد و دور انداخت، دایی می گفت چون همیشه مشتاق خواندن بودم آن تکه پاره های کاغذ را آوردم و به هم چسباندم و شعر را حفظ کردم و کاغذ را دوباره پاره کرده و دور انداختم، او می گفت مدت ها این شعر را از حفظ می خواندم ولی کم کم ترسیدم که از یادم برود به زحمت برگی را پیدا کردم و شعر را روی آن برگ نوشتم و در مِجری گذاشتم این همان شعری است که با خط خودم نوشته ام! …
دایی برای این که ما چیزی بیاموزیم، خیلی کمکمی کرد همین خاطره اش باعث شد که ترسمان بریزد و این شعر را در محافل و مجالس محدود به خودمان از حافظه بخوانیم؛ از میان ما صالح هم که پسرِ دخترِ دایی بود و به شعر بسیار علاقه داشت به ما سه نفر پیوست و من و صالح مرتب این شعر را می خواندیم تا این که همه ی بچه های فامیل یاد گرفتند.
هر چیزی که ما، بچه ها از قرآن، دعا، نماز و شعر تا درس های مدرسه یاد گرفته بودیم می آمدیم و نزد بزرگ ترها امتحان پس می دادیم و علی نیز چون در زمینه ی خواندن قرآن و دعا استعداد بهتری داشت، گه گاهی می آمد نزد مادر بزرگ من که عمه ی پدرش بود، امتحان پس می داد، وقتی علی واو ننداز و بدون غلط همه ی مطالب آموخته را می خواند، تحسین و تشویق می شد.
مادر بزرگم معلوم بود که در طول عمرش خوب مادری کرده و یک سر و گردن از مادر بزرگ های دیگر روان شناس تر و مادر بزرگ تر است، مادرم می گفت حیف که زود چشم هایش را از دست داد ولی مادر بزرگم انگار چهار چشم داشته و دوتایش را از دست داده و دو تا چشم ذخیره برای روز مبادا گذاشته است چون خیلی هوشیارانه دو گوشش به جای دو چشمش کار می کرد، حس بویایی اش حرف نداشت از روی حس بویایی، اشخاص را بدون این که ببیند، می شناخت و به اسم صدا می کرد.
ما، بچه های فامیل همیشه برای امتحان پس دادن نزد همین مادر بزرگ می آمدیم و او عادت داشت، پس از خواندن تشویق می کرد و جایزه اش که بیش تر نخود و کشمش بود و به آن ها آجیل می گفت به ما می داد و این آجیل ها به اندازه ی تمام مسقطی های جهان مزه داشتند!
ما، شبِ جمعه به تکالیف مدرسه اهمیت نمی دادیم و دیگر در خانه ی دایی برای نوشتن مشق دور هم جمع نمی شدیم و به خانه برمی گشتیم ولی علی و عبدالله همراه با برادرشان عباس که از همه کوچک تر بود باید صبح جمعه بلند می شدند و علاوه بر نماز، قرآن می خواندند؛ روزهای جمعه، صبح زود، همیشه صدای قرآن خوانی این سه نفر می آمد و حتی خطاب و عتاب های دایی توی کوچه هم شنیده می شد.
روزهای شنبه سخت ترین روز همه ی ما بچه ها بود، شب جمعه مشق هایمان را ننوشته بودیم و هی هیِ غروب آفتاب، مشق و مدرسه به یادمان می افتاد، ما که خستگی یک روز پر جنب و جوش را پشت سر گذاشته بودیم، شب شنبه از فرطِ خستگی خوابمان می برد و برای ننوشتن درس و مشق کتک روز شنبه نوش جان می کردیم در این میان عبدالله بیش تر از همه ما احساس مسوولیت می کرد و به اقتضای این که چند سالی از ما بزرگ تر بود، اندیشه اش مانند مورچه ها در فکر ذخیره بود و برای یک چنین روزهایی، مشق هایش را کم کم در طول روز جمعه می نوشت و بام در خانه اش را در پاییزِ جمعه می ساخت تا به زمستانِ سختِ شنبه گرفتار نشود ولی علی علاوه بر استعداد خدادادی و علاقه به کتاب های دعا، قرآن و تعزیه، بنا بر طینت بچگی، شیطنت های خاص خودش را داشت و در یک چنین اوضاعی بی کار نمی نشست، صبح شنبه هنگام رفتن مدرسه، کمین می کرد و دفتر مشقِ برادرش، عبدالله را از دستش می قاپید و پا به فرار می گذاشت، عبدالله هم برای پس گرفتن مشق های شبش به دنبالش می افتاد و ما هم در این دعوای حیدری – نعمتی، – از خدا خواسته – آن دو را دنبال می کردیم و به طرف باغ می دویدیم و عاقبت این جنگ و گریز این بود که همه با دست های باد کرده به خانه برمی گشتیم، علی مشق های عبدالله را پاره می کرد و آن دو پس از یک جنگ لفظی طولانی با هم آشتی می کردند و همه در باغ مشغول بازی می شدیم و مدرسه را از یاد می بردیم تا چند دانش آموز به اصطلاح مامور مدرسه می رسیدند و ما، دانش آموزان فراری را به مدرسه می بردند به محض رسیدن ما به مدرسه، مدیر چوب تر را که برای چنین روز مبادایی نگاه داشته بود از حوض آب خوری بیرون می آورد و با چوب تر، “تَرتِمان”۱۳ می افتاد و ما با دست های باد کرده به خانه برمی گشتیم که در خانه هم اتاق های بازجویی پدران و مادرانمان امانمان را می برید و جان سیرمان می کرد که فکر ترک تحصیل و نرفتنِ به مدرسه به سرمان می زد.
وقتی این فصل مدرسه را با هر زحمتی به پایان می بردیم، تابستان فرا می رسید و ما از این که تابستان فرا رسیده و می توانیم نفس راحتی بکشیم در پوست خود نمی گنجیدیم.
تابستان فصل گرما، خارک و لیمو فرا می رسید و فصل کوچ نشینی فامیل شروع می شد و همه ی فامیل در کوچی خود خواسته، باغ نشین می شدیم و یک تابستان در باغ می ماندیم تا فصل گرما به پایان برسد؛ باغ برای ما خوش آب و هوا تر و پربارتر بود.
ماه آخر بهار زمان کوچ نشینی شروع می شد و ماه آخر تابستان، زمان برگشتن از کوچ بود؛ وقتی خرداد فرا می رسید و هم زمان با امتحانات مدارس بود کوچ از ولایت به باغ شروع می شد و وقتی شهریور کم کم به پایان می رسید و بحبوحه ی امتحانات تجدیدی مدارس بود، برعکس، کوچ از باغ به ولایت آغاز می شد که در هر دو صورت به امتحانات ما، بچه ها در مدارس، لطمه می زد.
خلاصه با شروع تابستان و تش باد و شرجی کار باغ و دردسرهای آن نیز شروع می شد، کار باغ تنها خوش نشینی و چین و واچین نبود، هزار و یک دردسر داشت!
باغی که ما به آن می رفتیم فاصله ی زیادی با ولایت نداشت و چون دایی شیخ عبدالنبی آن را اداره می کرد به نام باغ شیخ عبدالنبی معروف بود و در هر تابستان برای ما تازگی داشت البته برای خود دایی که مرتب توی باغ بود فرقی نمی کرد، فصل پاییز و زمستان که شروع می شد و باران های موسمی باریدن می گرفت با باریدن اولین باران که کمی زمین تر می شد، دایی همراه برادرانش ” کُرُو”۱۴ و “سَخین”۱۵ را بر می داشت و به باغ می رفت تا آبراه باغ که از کوه به طرف باغ سرازیر می شود، بازسازی کند و در این کارِ جان فرسا از کوه تا باغ، سد و بند می زد تا آب به طرف باغ هدایت شود و تابستانی پربار داشته باشد و در همین فصل بود که دایی با خیش تمام “بندهای”۱۶ باغ شخم می زد تا آب به راحتی در زمین فرو رود و هر وقت بارندگی زیاد می شد حتی اگر شب بود، همان نیمه های شب با بیل و سخین به باغ می رفت تا از هدر رفتن آب و شکستن تیر بندها جلوگیری نماید.
دایی برای “بر و بو نهادنِ”۱۷ نخل ها، چند ماه قبل از این که نخل ها ًتاره”۱۸ بزنند، در فکر تاره ی نر بود و با تاره زدن نخل ها و گُل کردن لیموها، روی تیربندِ باغ، “کَرگی”۱۹ می زد تا کار باغداری و حفاظت درختان شروع کند و نوبتی بچه های خود علی، عبدالله و عباس را می فرستاد تا نگهبانی دهند و در کار نگهبانی باغ به ویژه در این زمان حسابی سخت گیر و حساس بود و اجازه نمی داد بچه ها به جز نگهبانی باغ به کار دیگری مشغول شوند و حتی اجازه ی بازی کردن به آن ها تحت هیچ شرایطی نمی داد و در صورت تخلف تنبیه می کرد و همه همّ و غمِّ او باغ بود و به قول مادرم بزرگم او تابستان و زمستان “آبلِ”۲۰ باغ می کرد و در این “اُبالت”۲۱ رنج فراوان می برد، در واقع ثمرِ باغ مدیون تلاش و سخت کوشی او در باغ بود.
این کوچ تابستانی بیش تر بهانه ای بود تا هوای گرم و مرطوب ولایت را رها کنیم و قدری از دریا و رطوبت و گرمی آن فاصله بگیریم، هوای باغ خشک تر و قدری آزادتر بود.
در ییلاق، دایی، حکم امیر سامانی را داشت و ما هم اتباع و اذناب او بودیم البته که این ییلاق، ییلاقی نبود که کره ها در آن داغ کنند و مجلس عشرت و بشین، پاشو و برقصِ امیر در آن بر پا شود! در این ییلاق به جای کره ها ما داغ می شدیم و به جایِ آلو، و خوشه های انگورِ آب دارِ چند منی، “خلالو”۲۲ و “پی تُرش”۲۳ می خوردیم.
چند خانواده ی فامیل به محض رسیدن به باغ، کِپَرها را برپا می کردند و به فاصله ی بسیار نزدیکی اتراقِ تابستانی شروع می شد، بعد از آن مردها همراه با زن ها به درست کردن “لُوکِنه”۲۴ و “سِجَم”۲۵ مشغول می شدند، ما، بچه ها هم در این کار کمک می کردیم و برای ساختنِ کپر و سِجَم، پیش و گُرد می کشیدیم؛ علی و عبدالله پسرهای دایی خوب یاد گرفته بودند که چگونه از گُردها “سَطحه”۲۶ بسازند و چگونه این سَطحه ها را با بند به دیواره ی چوبی کِپَر ببندند و به درستی این بند و بست ها را تکمیل کنند تا از دستِ باد در امان باشند؛ ما هم به نوبه ی خود با نگاه کردن به دست آن ها آموخته بودیم که در این کار شرکت کنیم.
در این تلاش ها نظارت دایی را نباید از یاد برد، او مرتب بر کارها نظارت داشت و اشتباه ها را گوش زد می کرد، نظارت دایی بر باغ به گونه ای بود که هیچ جنبنده ای در باغ از چشم عقابی او پنهان نمی ماند و صد البته که آبادی باغ و سرسبزی آن هم خداییش مدیون همین نظارت و مدیریت دایی بود.
علی و عبدالله هم مانند دایی – بگویی نگویی – بر باغ نظارت داشتند و ما پذیرفته بودیم که تحت نظارت آن ها در باغ کار کنیم.
البته که دایی خودش به تنهایی یک قبیله بود و تمام کارهای باغ را یک تنه سر و سامان می داد؛ او باغ دار خستگی ناپذیری بود، هنگام “اِشکِنه”۲۷ زدن، حسن اشکنه زن را خبر می کرد و یا گاهی که بی کار بود خودش با الاغی که داشت به دنبال او می رفت و او را به باغ می آورد تا نخل ها را اشکنه بزند، جدول های آب را خودش می بُرید، خر و “گارو”۲۸ را برای آبیاری باغ آماده می کرد، پَسکَنِ لیموها و سُبُک و سنگین کردنِ نخل ها، همه و همه از کارهایی بود که دایی می باید قبل از موسم رطب انجام دهد.
این تازه اول ماجرا بود، بعد از ثمر دادن باغ تازه کارها شروع می شد، باغ دو چاه داشت، چاه “صندیکی”۲۹ که در میان لیمو ها بود و با سنگ و ساروج حفر شده بود و آب شیرینی داشت و برای نوشیدن از آن استفاده می کردند و چاه چهابی که کنار گارو بود و برای آبیاری باغ حفر شده بود دایی باید هر روز از چاهِ چهابی که کنار گارو بود، آب می کشید و در حوض می ریخت تا با جدول های بریده از حوض به پای نخل ها و لیمو ها هدایت شود.
آب کشیدن و هدایت کردن خر به داخل گارو تا دول از چاه بالا بیاید و در حوض بریزد و از حوض سرازیر جدول ها شده پای نخل ها و لیمو ها برود، کار هرکسی نبود ولی علی و عبدالله، پسران دایی آن را به خوبی یاد گرفته و در این کار مهارت پیدا کرده بودند.
چاه چهابی عمیق بود، چرخ چاهی روی آن نصب شده بود و پایین چرخ چاه “بَکرِک”۳۰ تعبیه کرده بودند، جلو چاه حوضی بزرگ بود که حجم وسیعی از آب را می گرفت و پس از حوض گارو بود، گارو، گودالی عمیق و شیب دار بود که طولش به اندازه ی ارتفاع چاه بود و طنابی دو برابر طول گارو و ارتفاع چاه به دول بسته بودند، گارو از آغاز کم عمق بود و هرچه به پایانش نزدیک می شدی عمیق تر می شد تا جایی که هدایت کننده ی خر با خر ناپدید می شدند، دول که در چاه فرو می رفت خر ابتدای گارو بود و همه می توانستند آن را ببینند و وقتی دول از آب پر می شد، هدایت کننده، خر را به حرکت در می آورد و به عمق گارو می برد، وقتی خر به عمق گارو می رسید، ناپدید می شد ، دولِ سیاهِ پر آب از چاه بالا می آمد و در حوض سرازیر می شد، آب حوض سر می آمد و در جدول ها می ریخت و می رفت به سمت نخلستان ها و نخل ها، لیموها و حاصل ها را آب می داد.
این کار برای ما که تماشا می کردیم لذت داشت و می دانستیم که کار طاقت فرسایی است، علی در این کار از همه ی ما بیش تر جرات داشت حتی از برادرش عبدالله که هوشیارتر بود هم جرات اش بیش تر بود؛ علی از بس که تمرین کرده بود به راحتی می توانست خرِ چموش یا گاو نافرمان را هنگام کشیدن دول به عمق گارو ببرد و برگرداند؛ البته گاهی در این آمد و شدِ، خر یا ورزا فرمان نمی برد و نیمه ی راه می ایستاد و کار سخت تر می شد؛ هر وقت این اتفاق می افتاد، علی و عبدالله هر دو از دایی یاد گرفته بودند که چگونه ساعدشان، “جِیِ”۳۱ طناب را به کمک خر و یا ورزا بکشد تا فرمان ببرند و موقع ریختن آب از دول، طناب دهانه ی دول را از روی بَکرَک بالا بیاورند تا آب از دهانه ی دول به درون حوض بریزد و دول منحرف نشود و یا دوباره با برگشت گاو یا خر از نیمه ی راه دول به ته چاه برنگردد.
تا جایی که یادم می آید دایی برای کشیدن آب به جایِ ورزا از خر استفاده می کرد و برای این کارش استدلال داشت ؛ او می گفت ورزا مرتب نافرمانی می کند و خطرناک است ولی خر اگر بخواهد فرمان نبرد فقط فرمان نمی برد، خطرناک نیست. او راست می گفت خر وقتی خسته می شد، فقط می ایستاد ولی ورزا بعد از نافرمانی دوباره به ابتدای گارو برمی گشت و چموشی در می آورد، می رمید و اوضاع به هم می ریخت به قول مادرم وِل می شد و با آن تن و مُلِ بی تُرَش به عالم و آدم شاخ می زد و همه را از پیش رو درو می کرد؛ ما هم که بی نی مست بودیم، گاو بیچاره را دنبال می کردیم و یک ریز هُو می زدیم و این کار ما گاو را دیوانه تر می کرد و دایی به شدّت عصبانی می شد! به همین دلیل کمتر می گذاشت هنگامِ کشیدن آب کنار گارو برویم و کشیدنِ آب را تماشا کنیم.
دایی در کشیدن آب، کار را بیش تر به علی می سپرد چون هم قوی هیکل تر بود و هم دل و جرات بیش تری داشت و دایی هم از این بابت خیالش تخت تر بود.
روزهایی که دایی خودش آب می کشید و یا بنا به دلایلی کیفش کوک بود، آن روز ما کنار گارو برای تماشا می آمدیم و دایی هیچ ممانعتی نمی کرد و ما هم هنگام کشیدن آب از بالای گارو با ورزا می آمدیم و می رفتیم.
گاه گاهی هم می شد که علی و عبدالله دو تایی آب می کشیدند و توی گارو می رفتند و می آمدند و ما تماشاگر بودیم آخر این کار برای ما یک سرگرمی بود؛ دایی در هفته ای دو سه بار آب می کشید، گاهی هم دایی شیخ احمد این کار را انجام می داد و ما منتظر بودیم که این اتفاق هر روز تکرار شود؛ آخر این سرگرمی نیم روزه برایمان بسیار جالب و دیدنی بود، ما دوست داشتیم ماجرایِ هر بار آب کشیدن در هر مرحله را ببینیم به همین دلیل یک جا نمی نشستیم و با هر بار رفتن و برگشتن خر یا گاو در گارو در بالای گارو می رفتیم و می آمدیم.
تابستان گرم بود و گاهی به شدت هوا “کِپ”۳۲ می کرد و در کنار گارو گُل سایه ای نبود و ما در آفتاب می ماندیم و صحنه ی آب کشی را تماشا می کردیم و دایی بیش تر اوقات که خودش مشغول آب کشی نبود به جاهای مختلف باغ سر می کشید و مشغول کار می شد، در آن هوای گرم و طاقت فرسای باغ دایی “شُپِ”۳۳ عرق می شد وقتی می آمد تا از گرما حالت غش دارد به همین دلیل خودش را تُلُپ توی حوض می انداخت و درست موقع بالا آمدن دول آب، نقطه ای می ایستاد که آب دول روی سرش سرازیر شود، این کار دایی، ما را هم به آب تنی در حوض تشویق می کرد ولی هیچ وقت اجازه نداشتیم هنگام آب کشی در حوض شنا کنیم، این کار، تنها دایی می توانست انجام دهد ولی ما بچه ها بعد از آب کشی و تمام شدن کار در گارو رفته و ادای کشیدن آب را در می آوردیم و به بازی مشغول می شدیم، گارو در اثر رفت و آمد زیاد، پر از خاک نرم و سفید شده بود که سر تا قدممان را یک تکه سفید می کرد، خاک باغ سفید و به قول مادرم “گُلو”۳۴ پرور بود و همان لحظه انگار در کارخانه آرد کار کرده باشیم اگر با همین وضع به خانه برمی گشتیم، بعضی هامان کتک مفصلی نوش جان می کردیم به ناچار دور از چشم دایی، خودمان را با لباس توی حوض می انداختیم و بعد به خانه برمی گشتیم البته که این کار هم مجازات خودش را در پی داشت مگر این که شانس یاریمان کند.
گاهی برای این که از این مجازات احتمالی هم در امان باشیم، جانب احتیاط را رها نمی کردیم، آن قدر توی باغ می ماندیم تا لباس ها و سرو صورتمان خشک می شد، بعد به خانه برمی گشتیم؛ این کار ممکن بود همیشه اتفاق نیفتد و کِلِکِ بچگی ما نگیرد زیرا دخترها نیز هم بازی با ما بودند، فاطمه، سارا، خدیجه، زهرا، زبیده، مدینه، سکینه و … چون نمی توانستند مثل ما در حوض شنا کنند، گزارش ما را می دادند و مفصل تنبیه می شدیم!!
گاهی در اثر کم شدن آب چاه چهابی آب کشی با حیوان متوقف می شد و برای این که باغ بی آب نماند و به نخل ها و مخصوصاً لیمو ها آسیب نرسد، دایی از چاه صندیکی برای آبیاری باغ استفاده می کرد، این کار به وسیله ی بکرک و با دست انجام می داد، آب را از چاه می کشید و در “پیپ”۳۵ می ریخت و پیپ ها را با “کَنتَل”۳۶ بر دوش گذاشته و با سختی و مرارت زیاد لیمو ها را آب می داد و این کار را بیش تر به کمک علی و عبدالله انجام می شد و چون کار پر مشقّتی بود گاهی هم این کار را در ازای دادن لیمو و رطب به کسانی که برای تفریح به باغ می آمدند واگذار می کرد.
دایی در باغ، کارهای دیگری هم انجام می داد و این کارها، همه حاصل باغداری او بود؛ او با پیش نخل ها، بَل، “تَک”۳۷، سفره، “سیلَک”۳۸، بادبزن، “مُشَبِّه”۳۹، “جامَر”۴۰، زنبیل، “ملاله”۴۱ … می ساخت و پنگ نخل را “پَنگاشت”۴۲ کرده و با پَنگاشت، “کُرکُر”۴۳ درست می کرد و گاهی همراه با دایی شیخ حسن، و شیخ احمد، یک هِندِر سیم می کشید و با آن گرگور می بافت.
علی و عبدالله، هر دو طرز بافتن با پیش و سیم را آموخته بودند و می توانستند در بافتن بَل و یا گرگور به دایی کمک کنند، برای بافتن باید اول مقدمات کار فراهم می شد؛ ما، بچه ها و علی و عبدالله در مقدمات کار همکاری می کردیم.
برای این که دایی از پیش نخل بَل و یا از پنگ نخل کُرکُر درست کند باید پیش و پنگ از باغ به سایه ی گِز یا کِنارِ “مُشتُو”۴۴ جمع می شد و شاید سخت ترین کار بود که حوصله ها را سر می برد و ما در این کار به بزرگ ترها کمک می کردیم و هر چه پیش و پنگِ نخل بود از باغ کنارِ دست سازندگانش می آوردیم و قدری دور تر از مُشتُو، در زیر سایه ی کُور یا گِز جمع می کردیم که حکم یک کارگاه صحرایی را داشت.
در این کارگاه صحرایی، دایی شیخ عبدالنبی، شیخ حسن و شیخ احمد، هر سه از سازندگان اصلی، صنایع دستی باغ، یعنی زدن گرگور با سیم و بافتن بَل و زنبیل با پیش و ساختن کُرکُر و مَلّاله با پنگ بودند.
ما، این کار سخت طاقت فرسا را با نیرویِ بازی و بچگی انجام می دادیم و در کنار همان کارگاه صحرایی به دستِ دایی ها نگاه می کردیم تا بیاموزیم! البته خیلی از ما علاقه ای نشان نداده و نیاموختیم ولی علی و عبدالله آموختند امّا به قول دایی فرز نبودند.
این نوع کار و بافتن این محصولات بسیار حوصله سوز بود، با نور چشمت و سر انگشتانِ دستت و اعصابت سر و کار داشت، باید ساعت ها می نشستی تا گرگوری و یا کُرکُری ساخته می شد.
هر نخِ سیم یا پَنگاشت را باید به شکل لا، دولا می کردی، یک نخ چپ و یک نخ وسط و یک نخ راست با دو دست و چند انگشت نخ ها را به طرز شگفت انگیزی به موقع پس و پیش می کردی تا کار شکل می گرفت؛ در ابتدای شکل گیری کار به کندی صورت می گرفت چون دقت زیادی می خواست تا روی روال بیفتی و کار را به تندی پیش ببری؛ اگر در هنگام کار یک نخ پنگاشت یا سیم و یا پیش، پس و پیش می کردی کار خراب می شد؛ ما، بچه ها بارها برای آزمایش شروع می کردیم و کار از همان آغاز خراب می شد و دیواره ی گرگور یا کُرکُر کج و معوج بالا می آمد و بلافاصله دایی در می آمد و می گفت: ” کار هر بز نیست خرمن کوفتن ” و ما خودمان چون در این گونه مواقع بارها این شعر را شنیده بودیم، دنباله اش را می گفتیم ” گاو نر می خواهد و مردِ کهن ” و می پذیرفتیم و کار را دوباره تکرار می کردیم! در واقع آموختن در این کارگاه هم فال بود و هم تماشا!! تازه این زمانی بود که همه ی مقدمات کار جور شده و برای بافتن و ساختن مهیا می شدی البته که آماده کردن پنگاشت برای ساختنِ کُرکُر و یا سیم برای گرگور، کار ساده ای نبود و فقط از عهده ی سه دایی برمی آمد وقتی باغبان پنگ و پیش های اضافه را می برید یا در اثر باد می افتاد، ما آن ها را زیر سایه ی کُور و کِرتی یا سایه ی گزی و یا سایه ی مَشتِ مُشتُوی می آوردیم، وقتی انبوه می شد هر کدام از دایی ها با حوصله ای مثال زدنی با داسی تیز برگ را از گُردها جدا کرده و پنگها را از ته خوشه می بُریدند و یکی یکی، پنگ ها ی جدا شده از خوشه را از طول به تریج های مساوی تقسیم می کردند؛ از هر چوب خوشه ده تا پانزده تریج باریک به دست می آمد بعد این تریج ها را در دسته هایی صدتایی با طناب می بستند و همه ی دسته ها را توی آب می گذاشتند تا نرم و انعطاف پذیر شود، و پس از چند روز آن ها را از آب در می آوردند و تویِ آفتاب “تُو”۴۵ می کردند و در این حالت تریج های پنگاشت به رنگ حنایی در می آمدند و آماده ی بهره برداری می شدند.
دایی، شیخ احمد هم در این میان بی کار نمی نشست و برای درست کردن گرگور، سیم ها را با
“چَرخُو”۴۶ می کشید تا صاف شوند و در سایه ی مشتِ درختی، گودال کوچکی به اندازه ی تَهِ گرگور درست می کرد و شروع می کرد به گرگور زدن، این کار گاهی چند هفته طول می کشید، البته همه ی این کارها علاوه بر کار باغ تلاش و کوشش زیادی می خواست.
دایی ها در کنار کارهای باغ و ساختن گرگور و دیگر محصولات باغ، کلاس های قرآن هم راه می انداختند و دایی، شیخ عبدالنبی در راس کلاس ها بود، دایی، شیخ عبدالنبی، کلاس های خود را مانند ملا مکتبی ها با عمّ جزء و اَبجَد خوانی به شیوه ی هُجیوه آغاز می کرد و ما با تکان دادن سر و گردن و بالا و پایین کردن بدن، هجای کلمه ها را همراه با دایی تکرار می کردیم: اَلف بِ سَر اَب / جیم و دال سَر جَد = اَبجَد / حِ بُر حُ طی یِ طی = حُطی تا الی آخر و با موسیقی کلمات به حافظه می سپردیم؛ این تکان خوردن ها با نوعی نظم و موسیقی، مرتب تکرار می شد تا ملکه ی ذهنمان می گردید و خود به خود، بیرون کلاس هم در مواقع مختلف، طبق عادت تکرار می کردیم که بعد ها وقتی برایم تداعی می شد من را به یاد فیلم عصر جدید و چارلی چاپلین می انداخت، که الینه شده بود ولی فرقش این بود که فیلم عصر جدید صامت و قرآن خوانی ما ناطق بود و ما برای این که بیاموزیم از دستِ این تکرارها الینه شده بودیم.
هُجیوه دو شیوه بود و دایی هر دو شیوه را می گفت، یک شیوه بسیار غلیظ و سخت بود و یک شیوه نرم تر و راحت تر و ما باید هر دو شیوه را می آموختیم و پس از تمامِ شدنِ ابجد خوانی، سوره های کوچک عمّ جزء می خواندیم و هرکس در این کلاس ها تمام سوره های عمّ جزء را یاد گرفته بود می توانست کل قرآن را بی غلط بخواند و ما همه در همین کلاس ها قرآن را آموختیم و درست قرائت کردیم که در میان ما بعضی صدایشان خوش بود و با لحن زیبایی قرآن را می خواندند و علی صدایش از همه خوش تر بود.
هر چند ما هُجیوه و قرآن را نزد دایی می آموختیم، وقتی کمی بزرگ تر می شدیم ما را دوباره به شکل رسمی نزد ملا ابراهیم موذنی یا شیخ عبدالله به مکتب می فرستادند و این دو بعد از ختم قرآن کتاب سعدی یا حافظ و یا نصاب الصبیان را به دستمان می دادند و تازه کار از نو شروع می شد و ما نیز در مکتب به شیوه ی این دو ملا باید درس پس می دادیم.
اما شب های باغ مرموزتر و راز آلودتر بود، آسمان باز و …
………………………….
✅
۱- بی واد: زمانِ زیاد، سپری شدن زمان زیاد.
۲- تُلَهپ: صدای افتادن از بالا، نام آوا است.
۳- بابُ الخلاف: در لهجه ی بوشهر، باب الغلاف، خیانت، سوء استفاده، خلاف کردن، ر.ک، فرهنگ نامه بوشهر، دکتر حمیدی، سید جعفر، در این جا یعنی کم یا زیاد شدن.
۴- چند چون و یک تُنبون اند: از هم جدا نیستند، از هم جدا نمی شوند، یکی هستند.
۵- دی عباس: پیرزنی اهل ریز که در همین خانه تنها زندگی می کرد.
۶- فِنَر: چراغ فانوس.
۷- بُریُو: بافتنی بسیار نازک و معمولا به رنگ زرد که در سقف خانه به کار می بردند، همان بوریا از نوعی نی است
۸- بارچیل: چوب های درازی که عرض آن یک تا دو سانتی متر بود و برای محافظت و قشنگی در سقف خانه ها به کار می بردند. برخی قبل از به کار بردن، آن را رنگ می زدند.
۹- کِلَکِ تِشی: منقل آتشی.
۱۰- بُل شدن: سرد و خاکستر شدن تدریجی خُرُنگ های آتش.
۱۱- خِله پِله: چیزی را درست نخواندن، چیزی را درست درک نکردن.
۱۲- مِجری: صندوق، صندوق چوبی کوچک، چمدان کوچک چوبی، ر.ک، فرهنگ نامه بوشهر، دکتر حمیدی، سید جعفر.
۱۳- تَرت: به خرمنی می گویند که کم و قابل بُرّا کردن نیست و آن را با چوب می کوبند تا کاه از آن جدا شود، در این جا کنایه از این که به شدت ما را تنبیه می کرد.
۱۴- کُرو: وسیله ای فلزی که با آن زمین را شخم می زنند.
۱۵- سخین: شن کش، بیل برگشته لب وسیله ای فلزی برای برداشتن و کندن خاک.
۱۶- بندها: سد ها، خاک ریخت های دور باغ برای جمع آوری آب را بند و یا تیربند می گویند.
۱۷- بَر و بو دادن یا نهادن: بارور کردن.
۱۸- تاره: تارونه، غلاف شکوفه ی نخل که هنوز نشکفته و از آن خوشه برنیامده.
۱۹- گَرگی: نوعی کَپَر.
۲۰- آبِل: کسی را گویند که در کار شتر و چرانیدن آن مهارت پیدا کرده است و چون کار بسیار پر زحمتی است در گویش این منطقه کنایه از کار پر زحمت و مرارت شده که نتیجه ی چندانی از آن کار هم عاید نمی شود.
۲۱- اُبالت: رنج فراوان بردن.
۲۲- خِلالو: خارک کوچک و نارسیده.
۲۳- پی ترش: رطب تُرش افتاده پای نخل.
۲۴- لُوکِنه: نوعی تخت که معمولا دو تا دو و نیم متر ارتفاع داشت و با تنگ نخل و یا چوب گز و چَندَل برپا می کردند و روی آن را با پیش و سَطحه می پوشاندند و تابستان ها بر روی آن می خوابیدند.
۲۵- سِجَم: تخت خواب از چوب و سَطحه.
۲۶- سَطحه: یک دسته پیش که با بند به هم بسته و پیوسته شوند.
۲۷- اِشکِنه: وسیله ای بسیار تیز برای بریدن و کوتاه کردن تاپِ نخل ها که با آن نخل ها را پیراسته می کردند.
۲۸- گارو: همان گاو رو است، گودالی شیب دار که شیب آن از صفر شروع می شد و به عمق چهار متر می رسید و طول آن هفت یا هشت متر بود و محلی بود که گاو برای کشیدن آب با چرخ چاه و دول از ابتدا تا انتهای آن می رفت و می آمد.
۲۹- صندیکی: صندوقی،چاهی که از دهانه تا عمق به شکل مستطیل حفر کرده آند و چون شبیه صندوق بود به آن سندیکی ( صندوقی ) می گفتند .
۳۰- بَکرَک: چرخ چاهی کوچک به طول یک متر که طناب دول با چرخیدن به آسانی بر آن می گذشت تا دول بالا بیاید.
۳۱- جِی: وسیله باریک، صاف و قوس دار که به طناب چرخِ چاه و دول بسته می شد و در ساعد کسی قرار می گرفت که هنگام آب کشی، حیوان را در گارو هدایت می کرد.
۳۲- کِپ: پُرِ پُر، بستن، در مورد گرمی و بی حرکتی هوا به کار می رود، در این جا یعنی بی حرکت.
۳۳- شُپ: بسیار خیس
۳۴- گُلو: گربه، موجودات بسیار ریز و سفید که محل زندگی آن ها بیش تر خاکِ سفید و نرم باغ بود.
۳۵- پیپ: حلبی، پیت
۳۶- کَنتَل: چوبی به طول دو متر که در دو سر آن شیار ایجاد می کردند و طنابی به آن می بستتند و دو حلبی پر از آب به دو سر آن آویزان کرده و بر دوس می کشیدند.
۳۷- تَک: حصیر کوچکی که از پیش نخل می بافتند.
۳۸- سیلَک: زنبیلی که به شکل کوله پشتی می بافتند و آن را پشت کول می انداختند و برای رفتن جاروف یا ریه دستی با خود می بردند تا صید خود را در آن بیندازند و نگه داری کنند.
۳۹- مُشَبّه: بادبزنی دایره ای شکل بدون دسته که با پیش نخل می بافتند، این باد بزن بیش تر برای این که آتش را با آن باد بزنند، می ساختند.
۴۰- جامَر: جاروب
۴۱- مَلّاله: سبدی که از سیم یا پیش نخل می بافتند و غذای پخته شده در آن می گذاشتند و برای نگهداری آن را در سقف خانه آویزان می کردند.
۴۲- پَنگاشت: تریج های طولی چوب پنگ را پنگاشت می گفتند.
۴۳- کُرکُر: قفس مرغ و خروس ها و پرندگان.
۴۴- مُشتُو: مشتآب (مشت + آب )، در گویش منطقه به آن مشتو (مشت + او )، می گفتند
حصاری بود که با سنگ و شل می ساختند ارتفاع دیوار به دو متر می رسید و در آن جا رطب های تازه را آفتابی می کردند تا خشک شود و آن را در بل یا خمره و یا حلبی می گذاشتند و خرما می گرفتند، موقع گرفتنِ خرما، دانه های رطب که خشک و چسبنده بودند به دست می چسبید و کسانی که خرما می گرفتند کاسه ی بزرگی از آب نزد خود می گذاشتند و هر چند بار یک مشت آب برمی داشتند تا هنگام گرفتنِ خرما، دانه های رطب به دستشان نچسبد به همین دلیل این حصار، را مشتو نامیدند.
۴۵- تُو: در گویش منطقه، آفتابی کردن هر چیزی را تُو می گفتند، شاید از تاب گرفته شده باشد.
البته این واژه در گویش منطقه به معنی عبور هم آمده است.
۴۶- چَرخُو: وسیله ی چوبی که با میله ای در زمین فرو می رفت و شبیه چرخ به دور خود می چرخید با این وسیله سیم را می کشیدند تا صاف شود و با سیم های صاف شده گرگور درست می کردند.
در پایان از استاد محمد کاظمی و استاد مصطفی فخرایی که در پرداختن به متن و ویرایش یاری ام کرده اند و از آقای عباس بحرینی و زنده یادان عبدالله و علی بحرینی که در این زمینه کمک کار و یاری رسان حافظه ام بوده اند سپاس گزارم
………………………………..
از مجموعه ی
” سانسور نمی کنم”
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=2750
Thursday, 26 December , 2024