▪️از آخرهای زمستان به این طرف عروس توکا در قفس بود. قفس از چوب بود و میلههای نازکی از آهن داشت. صاحب قفس از لای این میلهها به توکا آب و دانه میداد و خوشحالیش این بود که توکا در بهار برایش آواز میخواند. صبحها که سر کار میرفت قفسِ توکا را هم با خودش […]
▪️از آخرهای زمستان به این طرف عروس توکا در قفس بود. قفس از چوب بود و میلههای نازکی از آهن داشت. صاحب قفس از لای این میلهها به توکا آب و دانه میداد و خوشحالیش این بود که توکا در بهار برایش آواز میخواند. صبحها که سر کار میرفت قفسِ توکا را هم با خودش میبرد و آن را به شاخهٔ یک درخت آویزان میکرد و بعد دنبال کارش میرفت. صاحب قفس ظهر پیش توکا میآمد و از دانههای برنج ناهارش به او میداد و میگفت: بخوان.
توکا هم برای او میخواند. آنقدر میخواند تا او ناهارش را میخورد. اما توکا دلگیر بود. خسته میشد. خوشش نمیآمد که آوازش اینجور بیخود حرام میشود. بدتر از همه اینکه در قفس بود. توکا میگفت چرا او باید در قفس بماند و مثل توکاهای دیگر آزاد نباشد. زندگی او کور و خفه بود. در میان قفس هیچجا را نمیدید و از میان میلهها هر جا را که میشد دید آنقدر میدید که از تکرار آن خسته میشد حس میکرد با وجود آب و دانه فراوان روز به روز ناتوانتر میشود و به جای آن، میل به آزادی در او قوت میگیرد.
زندگی بدون آزادی برای او معنایی نداشت.
توکایی در قفس
نیما یوشیج
#کانون_پرورش_فکری_کودکان_و_نوجوانان
- منبع خبر : کانال استاد شفیعی کدکنی
Friday, 27 December , 2024