نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر: اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی (نجات جاشوان ومیزبانی بلوچ ها ) اُمار*روزگار جاشوان از هم گسیخت و بحر ،قساوت را در سخاوت به هم آمیخت ؛چند نفر مرده و مابقی را زنده ارزانی برّ کرد. بر و ساکنانش آغوش بازکرده و طوفان زدگان را […]
نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:
اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی
(نجات جاشوان ومیزبانی بلوچ ها )
اُمار*روزگار جاشوان از هم گسیخت و بحر ،قساوت را در سخاوت به هم آمیخت ؛چند نفر مرده و مابقی را زنده ارزانی برّ کرد.
بر و ساکنانش آغوش بازکرده و طوفان زدگان را به گرمی پذیرفتند.
عمر عده ای هنوز به دنیا بود و به خشکی رسیدند و سه نفر هم جان به جان آفرین بدرود گفتند و تسلیم خشم و مرارت های اقیانوس گشتند.
چراغ عمری که در ساحل سو سو می زد و غرق شده ها را به سوی خود کشاند مربوط به واحه ای متعلق به ساربانان بلوچ بود.
صبح زود ماشوه ای که در ساحل بر ماسه ها بوسه ی مرگ داده بود توجه انان را جلب کرد .
یکی از بلوچ ها :
نگاه کنید انگار کنار ساحل خبری است .برویم ببینیم چه شده ؟
آب کاملا خالی شده و ماشوه بالا افتاده بود .انان شتابان به سوی آن رفتند .
۱۲ نفر را لب ساحل بی رمق و نیم جان چون سربازان از نبرد آمده روی ریگ ها افتاده یافتند که سردی هوا هم مزید علت در ناتوانی انها شده بود.
نفسی ممد حیاتشان بود و اندک جانی در کالبدشان ،
نه رنگی بر رخسارشان مانده ،ونه رگی در جسم شان.
ماشوه را هم که وارسی کردند سه نفر دیگر را درون ان مرده دیدند که دو نفرشان گندیده ، ویک نفر هم چند ساعت می شد که مرده بود .
رستاخیز دهشتناکی شکل گرفته بود.صحنه ی رقت انگیز ودرد ناک که قلب هر بیننده ای را می رنجاند .
بزرگ بلوچ ها:
نخست زنده ها را به سیاه چادر ببرید و انها را درون جاجیم والبسه ی گرم بپوشانید تا شاید نجات یابند ؛سپس سه گور بکنید وهر سه مرده را دفن کنید.
ساربانان زنده ها را به داخل بردند و مرده ها را هم دفن کردند.
ان روز هیچکدام از پنج خانواده ی ساربانان ،شترها را به چرا نبردند وبه تیمار داری ملوانان مشغول شدند .انها چادری را کلا خالی کردند و جاشوها را در ان جای دادند تا بهتر بتوانند به آنها رسیدگی نمایند .
جاشوان در جهانی میان وجود و عدم به چادر آرمیدند و شرق و غرب خود را نفهمیدند .
بلوچ ها نخست گذاشتند تا انها خوب بخوابند و خستگی از تنشان زدوده شود ؛کمی که تکان می خوردند با آب ولرم دست وپای انها را می شستند و با روغن و پیه ی شتر ماساژی حسابی به انها می دادند تا بدنشان از کرختی ،سرما و خستگی باز شود در عین حال هم مواظب بودند بدن های زخم خورده و تاول زده ی انان آسیب نبیند .زخم ها چون ستارگان بر آسمان جسم آنها تلالو می زدند .
نزدیک ظهر ملوانان که انگار از نیستی پا به هستی گذارده بودند یکی یکی داشتند سر بلند می کردند و نفس گرمی می کشیدند که یعنی زنده ایم .
شیر گرم شتر نخستین غذا و مایعی بودند که بلوچ ها به مهمانان غرقی خود دادند .بلوچ ها مردمی هستند که به مهمان نوازی و خون گرمی معروف می باشند به خصوص عشایری که در بیابان و بیرون از شهرها زندگی می کنند .
کوچ و بلوچ دو همزادی بودند که شترانشان در دشتستان و کوهستانِ بلوچستان این سرزمین را زیر سم بیابانگردی خود عطر آگین کرده اند و گرگ بلوچ نان را بر کوهان شتران به تکاپو ایستاده است .
از حال وروز غرقی ها فهمیدند چند روز است که انها آب و غذای درستی نخورده اند ؛دست به کار شدند و صبح زود کهره ای را که دم چادرشان برای گوشتشان نگه می داشتند سر بریدند و آب گوشتی لذیذ و پلو برای مهمانان تازه وارد تدارک دیدند که مهمان حبیب خداست و خدا رزق رسان است .
جاشوان تن تکیده واز نفس فتاده نای برخاستن نداشتتد . هر کدام که سری تکان می دادند و نیم خیز می شدند پس از نوشیدن شیر شتر با برنج خوش بوی پیشاوری و آب گوشت پذیرایی می شدند و دوباره به آغوش خواب می رفتند .بیست وچهار ساعت بر ملوانان چنین گذشت وخوابی عمیق بر انها مستولی شده بود .
روز بعد حوالی ظهر اسحاق وناخدا سربلند کردند و خود را در محاصره چند بلوچ و در کنار دوستانشان یافتند.تا مدتی گیج ومنگ بودند و نمی دانستند چه اتفاقی افتاده .به خود که آمدند به بلوچ ها گفتتد :
اینجا کجاست ؟شما که هستید؟بگویید چه شده است ؟
بلوچ ها جریان را که به انها گفتتد یادشان امد چه اتفاقی برایشان افتاده است .
غرقیان خوشحال شدند که به خشکی رسیده اند و سرپناهی یافته اند .
مرکوب شکستگان دریا درگیجی روزهای ناکوکی به سر می بردند
که لحظه ها راخمیازه می کشید و به آینده ای مبهم گره می زد.
زندگی دوباره به انها لبخند زده بود و از میان جهنم بی پایان اقیانوس به مامن سیاه چادرهای بلوچ ها رسیده بودند و هنوز حیات مجدد خود را باور نداشتند .
غروب روز بعد تقریبا هر ۱۲ نفر سرپا شده بودند ولی توان راه رفتن نداشتند و همچنان باید به استراحت می پرداختند .
بلوچ های هندی که امروز جز پاکستان می باشند به خاطر مراوده با بلوچ های ایران کم و بیش فارسی می دانستند ؛ضمن آنکه هنوز زبان فارسی سیطره خود را بر شبه قاره ی هند کاملا از دست نداده بود و تقریبا مورد استفاده قرار می گرفت .
دیر زمانی شبه قاره هند شاعران پارسی گوی زیادی داشتند که تاثیرات فراوانی بر فرهنگ و زبان آن مردم نهادند که ناخدا کم و بیش آشنایی نسبی با انها داشت .او کتاب بیدل دهلوی و مسعود سعد را از بمبئی خریده بود و در کتابخانه ی منزلش داشت ؛ حتی اقبال لاهوری را هم می شناخت .ناخدا که نیم جانی یافته بود چند بیت از مسعود سعد را برای بلوچ ها خواند که باعث مسرت انها گردید .ناخدا این دوبیت را هم خواند :
تا دل به هوای تو گرفتار آمد
جان در تن من تو را خریدار آمد
ای آنکه رخت چون گل پربار آمد
از گلبن تو نصیب من خار آمد
انها که با اسحاق و ناخدا وارد گپ وگفت شده بودند از چگونگی حادثه ی پیش آمده نیز پرسیدند .ناخدا جریان را برایشان کاملا توضیح داد و انها را فرشته ی نجات خودشان دانست که از طرف خداوند مامور این کار شده اند و بسیار از انها بابت زحمت هایی که برایشان می کشند تشکر و قدر دانی کردند .
طبع شعرش هم گل کرد و فی البداهه این شعر را برای میزبانان خواند که انها را به وجد آورد.
بوی نان گرم روستای بلوچ
ناله مرغان دریای بلوچ
از نژاد پاک آریایی اند
مردم خوبِ بی ریای بلوچ
بلوچ ها که دانسته بودند مهمانان ایرانی و مانند انها مسلمان هستند و در پذیرایی از انان اهتمام ویژه ای ورزیدند ؛آنها هرچه داشتند گذاشتتد و دریغ نکردند.
عصر روز سوم که حالشان تقریبا بهتر شده بود همگی بر سر مزار آن سه نفر از همراهانشان که پدر یکی از ملوانان جوان هم بود رفتند و یاد ونام انها را با قرائت فاتحه گرامی داشتند وکلی هم به یاد خاطراتشان گریه و زاری کردند .
شب هم بلوچ ها مراسم ختمی همراه با قرائت قران ، فاتحه و دادن خیرات برای درگذشتگان برگزار کردند و یادشان را گرامی داشتند
روز چهارم ماندن برای ناخدا وهمراهانش سخت بود ولی توان رفتن هم نداشتند . لذا همچنان ماندند و بلوچ ها برایشان کم نگذاشتند..وقتی که مهمان غرقی هم باشد توجه انها دو چندان خواهد بود .
در میان غرقیان یکنامسلمان وجود داشت که همان معلم هندی و سیک بود.او حال و روز خوبی نداشت ؛هم سرما خورده بود و هم اینکه لطمات آوارگی چند روزه روی آب او را سخت ناتوان کرده بود.
او پس از سلامتی می خواست راهش را از بقیه جدا کند ولی قبل از آنکه کامل سلامتی اش را به دست آورد این کار را کرد . از بلوچ ها آدرس شهر را گرفت و خواست خودش را به دکتر برساند و به خانه اش بر گردد. از همگی خداحافظی کرد و با چند نفر عابر رهگذر راه شهر را پیش گرفت ورفت .
بلوچ ها در انتهای بیابانی با دو حلقه چاه ،بیست نفر نخل و ۱۲شتر در کنار اقیانوس زندگی می کردند که کمتر چشم به دریا داشتند . بیشتر پای خوان بیابان می نشستند و از کرمش نان جوین می جستند .
ناخدا خطاب به بلوچ ها:
کم کم باید زحمت را کم کنیم .به ما بگویید چگونه باید به مرز ایران برویم ؟
بزرگ بلوچ ها:
تا مرز ایران دو روز راه است و شما را با شترهای خود به آنجا می بریم ؛باید امروز بمانید تا خستگی کاملا از تنتان بیرون برود و برای مسیر فردا اماده شوید.
تاول ها و زخم های جاشوان تا حدی بهبود پیدا کرده و خستگی هشت روز گم شدن در دریا از تنشان بیرون رفته بود.
انها روز چهارم هم پیش بلوچ ها ماندند .با اینکه تعدادشان زیاد بود میزبانان پخت وپز غذا را تقسیم کرده و روزی یکخانواده این مسوولیت را با جان ودل انجام می دادند .ماست ،شیر ،پنیر ونان محلی پای ثابت غذای روزانه بود و هم چنین لورک .
بلوچ یعنی دریا دلانی که بخشندگی را از بیابان در کنار اقیانوس اموخته بودند .بیابان گرچه بی آب و علف است ولی ساربانان را در آغوش خود جای داده و رزق و روزی می رساند.خار اشترش زندگی بخش ،چاهش گوارا و نخلش طلای زیستن بود .
شب آخر که مهمانان می خواستند از آنجا بروند میزبانان سنگ تمام گذاشتند و خاک ره بوم شکستگان را توتیای دیدگان خود کردند .دریایی از سخاوت و بیابانی از نعمت پیش روی میزبانان گشودند و به برکت سلامتی ونجات جاشوان ولیمه ی مفصلی ترتیب داده و در پایان دست به دعا بردند و عافیت را از دادار بزرگ برای همگان خواستند .
بعد از شام هر کدام از خانواده ها فرشی کوچک از پشم شتر را که از هنرهای دستی زنان خودشان بود به مهمانان هدیه کردند .
بزرگ قبیله هشت جمازه ی با کجاوه را برای فردا اماده کرد ودوجوان را هم مامور بردن مسافران غرق شده نمود؛ مقدار زیادی خرما،چند مشکآب ونان محلی را هم که زن ها عصر پخته بودند گوشه ای گذاشت تا با خودشان ببرند..
وخلاصه اینکه چنته مهمان را پر توشه کردند تا راه وبیابان بر آنها هموار گردد.
واژه نامه:
امار:طناب لنگر لنج
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Friday, 27 December , 2024