نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر: فرهاد پسری خوش قد و قامت با موهایی مشکی و شلال، و چهره ای گندمگون که تازه دیپلمش را گرفته بود و خود را برای کنکور آماده می کرد . او کدخدا زاده، فرزند اول خانواده ،درسخوان و شاگرد اول کلاس بود .اهل ورزش ،بسیار اجتماعی ومبادی به […]
نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:
فرهاد پسری خوش قد و قامت با موهایی مشکی و شلال، و چهره ای گندمگون که تازه دیپلمش را گرفته بود و خود را برای کنکور آماده می کرد .
او کدخدا زاده، فرزند اول خانواده ،درسخوان و شاگرد اول کلاس بود .اهل ورزش ،بسیار اجتماعی ومبادی به آداب می نمود و بقول قابوسنامه اصالت موروثی واکتسابی هردو یک جا در او موج می زد .
پدرش اهل کتاب ،شعر و ادبیات بود که گاهی هم از سر تفنن شعرکی می سرود .کتابخانه ی قابلی داشت که زینت بخش مجلسی او بود.مجلسی یا اتاق شاه نشین مخصوص مهمانان دولتی ،خان ها و کدخدایان منطقه بود که در منازل بزرگان جایگاه خاصی داشت .
شاه نشین در گذشته با شیشه های رنگی و چشم نواز آن مهم ترین مولفه در طراحی آن بود. زمانی که آفتاب از بیرون به درون شاه نشین می تابید، با عبور از شیشه های رنگی، طرحی بسیار زیبا بر سقف های آینه کاری شده ی شاه نشین پدید می آورد.
فرهاد در چنینمحیط ، فضا وخانواده ای داشت نشو و نما می یافت و بزرگ می شد.
او مرتب و از کوچکی با پدرش که میر اشکال قهاری بود به کوه و شکار می رفت .کوه را کاملا می شناخت واز پدرش نام کوه و کمرها ودره ها را یاد گرفته بود.
پدر از بوشهر با لنج بومش* خشکبار زده و به کویت سفر کرده بود تا از آنجا نیز باری بیابد و به ایران و یا دول خلیج فارس ببرد؛ هرچند که کدخدا کمتر به سفر می رفت و بوم را بیشتر برادرش اداره می کرد .
فرهاد آنروز هوای شکار کرد ؛برنو و کوله پشتی اش را برداشت و در هوای دل انگیز بهاری تنهایی دل به کوه و کمر زد.
از تپه ماهورها گذشت؛ وارد دره ی بُندر* شد ؛دو ساعت در این دره جلو رفت ؛نخلهای زیبای دره را هم پشت سر گذاشت و کمی بالاتر رفت ؛آنجا که برکه ی آبی بود و با پدر کمینگاهی تدارک دیده بودند به کمین نشست .
بعد از ساعتی بزی بر سر آب آمد تا یک کهره تازه به دنیا امده هم همراه او می باشد .بز کاملا در تیر رسش بود ؛دست را پشت ماشه کرد تا مادر را هدف بگیرد ولی دلش سوخت وپیش خود گفت که فرزند پس از مادر چه کند؟پشیمان شد و تفنگ را بر زمین گذاشت .
نیم ساعت پس از بز وکهره اش بزی دیگر که آبستن بود آمد تا آب بخورد .
فرهاد از پدرش یاد گرفته بود که شکار بز باردار گناهی کبیره است و بدیمن می باشد .لذا آن بز را هم بدرقه کرد بدون آنکه فکر شلیکی به ذهنش خطور کند .
سه تا چهار ساعت متنظر شکاری بی حرف و حدیث ماند ولی از کَل و بزی خبری نشد و دستش خالی ماند.
غذایش خورد و ناامید با تفنگ برنو خود از تیفه* راه برگشت را پیش گرفت ولی این ناامیدی برایش لذت بخش بود .زیرا هم کهره ای را بی مادر نکرده ، وهم بر جنینی ترحم آورده بود.
از کوه سرازیر شد و از همان مسیر دره ی بُندر قصد برگشتن کرد.
سلانه سلانه داشت از کوه سرازیر می شد و رویای یک رتبه ی خوب کنکور را در مخیله اش می بافت ؛آنجا که مهندس و یا معلمی شده است .
چون دپیلم ریاضی بود بیشتر دوست داشت معلم ریاضی شود و به مردم روستایش خدمت کند .
معلمی قرب وارزش والایی در جامعه داشت و دوست نداشت از روستایش به شهر کوچ کند زیرا دل کندن از کوه ، دریا و خاک پدری برایش سخت بود .
در همین اوهام و افکار بود که به ناگاه صدای آه و ناله ای فرهاد را سر جایش میخکوب کرد .اول تشخیص نداد که حیوان است یا انسان .
مکثی کرد و جهت صدا را تشخیص داد .فهمید آه و ناله ی یک هم نوع است .به سوی صدا رفت .از چند متری دختری را غرق خون و گل آلود پشت سنگ بزرگی یافت ؛در حالی که پشته ی هیزم هنوز بر پشتش بسته بود.
در آن تنهایی و سکوتِ کوه یک لحظه قصه ی پری به یادش آمد و تاملی کرد و کمی ترسید .
ولی پشتگرم به برنوش جلوتر رفت و با خود گفت اگر قصه ها راست باشد و او پری زاده ، کمکش می کنم و از او بهره ای خواهم گرفت .
به دختر نزدیک شد فهمید پری نیست و آدمی زاده است .نخست او را نشناخت چون صورتش را خاک وخون گرفته بود .شرم وحیا را که ذات هر دختر وپسر روستایی بود کنار گذاشت .برنوش را روی سنگی گذارد
و به سوی او رفت .اول طناب را دور شانه و کمر ربابه باز کرد و کوله را از او دور نمود .خواست که با روسری ربابه خاک وخون را از رخ او بزداید ولی روسری که به گوشه ای افتاده بود کثیف و پر از خاک بود .
دستمال جیبی اش را در آورد و گونه های دختر را تمیز کرد و سپس پیشانی خونی او را با همان دستمال بست .سپس مانند همه ی میر اشکالان رفت آبی را که همان حوالی با پدرش هنگام زمستان قایم کرده بود آورد و سر و روی او را کامل شست .دختر را شناخت ؛هم محلی اش ربابه دختر زایر حسین بازیار پدرش ،که کمتر او را دیده ، و یا اینکه تا حالا توجه ای به ننموده بود .
ربابه که کم کم داشت جان می گرفت با صدایی آرام و بی رمق گفت :
فرهاد تویی ؟اینجا چه کار می کنی ؟
فرهاد گفت :اینرا باید من از تو بپرسم ربابه .
خنده ای نمکین و آرام میان فرهاد و ربابه رد و بدل ،و خونی که از پیشانی اش سرازیر می شد در این لبخند ممزوج گشت.
تلاقی خون با لبخند وگلگونگی ربابه چون جرقه ای در در دل فرهاد شعله کرد .
ربابه :فرهاد خیلی تشنه هستم .
فرهاد :به اندازه کافی آب داریم نگران نباش.
ربابه که حسابی تشنه شده بود قمقمه ی آب فرهاد را یکسره سر کشید و سر جایش نشست .
لنج بوم :نام نوعی لنج که بیشتر در گذشته استفاده می شده است .
بندر:نام دره
تیفه:کمینگاه شکارچی
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Wednesday, 30 October , 2024