ضرب المثلی هست که میگوید …درس معلم گر بود زمزمه محبتی …جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را … یا شاعرش طفل نبوده و یحتمل چهل سالگی را پشت سر گذاشته بوده و یا اصلا دانش آموز نبوده و یا یه شعری از روی تفنن سروده … دانش آموز که باشی, فرقی ندارد کدام […]
ضرب المثلی هست که میگوید …درس معلم گر بود زمزمه محبتی …جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را …
یا شاعرش طفل نبوده و یحتمل چهل سالگی را پشت سر گذاشته بوده و یا اصلا دانش آموز نبوده و یا یه شعری از روی تفنن سروده …
دانش آموز که باشی, فرقی ندارد کدام نیمکت نشسته باشی ..درسخوان باشی یا تنبل…قلدر باشی یا مظلوم …موزی و آب زیرکاه باشی یا شفاف ….امکان ندارد برای یک بار هم دعا نکرده باشی معلمت مریض نشود ….یعنی چنان گاهی از خدا می خواستیم امروز معلم مریض شود و سر کلاس نیاید که خدا هم احتمالا تعجب می کرد و شاید هم خنده اش می گرفت از این همه دعای الکی و بی اثر …
اما وقتی بزرگ تر میشوی دیگه اوضاع فرق خواهد کرد …دلت برای همه چیز تنگ میشود ….حتی برای مشت محکمی که سال اول راهنمایی آقای زارع معلم علوم چنان تو کمرم زد که تا چند روز صدای قورباغه می دادم …یعنی از اون مشت هایی که بیشتر به درد راهپیمایی ها می خورد که دهن آمریکا و اسرائیل را سرویس کنه …اما کمر منو سرویس کرد ….یا برای بیو اینجای کمندی معلم تاریخ که نگاه نافذش, اون زمان ضد بشری ترین نگاه تاریخ بود با اون دسته کلید معروف که دقیقا تو مرکز سرت آروم میزد تا تو بگی آقا غلط کردم ….یا حتی برای گویش زیبای دمب گو ( دم گاو) زندویان معلم زبان و اون نیشگون هایی که کیسه صفرا را به لوزالمعده وصل میکرد…..یا حتی برای صدای لهجه دار کازرونی امیر ازودی که مانند مامور ژاور رمان بینوایان ویکتور هوگو هر روز صبح زود قبل از آمدن معلم, بیات دم در کلاس و بگه …غمخوار …دیرو کوج بیدی ….این یک صدای عادی نبود …پتکی بود که بر سرت آوار میشد و شاید زمخت ترین, وحشتناک ترین و البته نابودگر ترین صدای تاریخ بشری ….وقتی بزرگ میشوی دلت کلا تنگ میشود …حتی برای ناسزاهای مظلومانه و زیر لبی واعظی پای تخته سیاه که اصلا نمی شد فهمید با کداممان است ….یا جدیت اسدی دبیر ریاضی تو دبیرستان سعادت که هر کلاسش راهی کوتاه تا برزخ بود …بله …بزرگ که شدی کتک ها, هم مقدس میشوند و خاطره …زدن کلید تو کله پوک ما میشود سمبل بیداری و عشق آزادی و اصلا خود نلسون ماندلا ….اما هنوز که هنوز است درست نماز را یاد نگرفتم , آنطور که خیاری معلم پرورشی مدرسه سعید محسن ( شهید پاسدار) می خواست به زور یادمان دهد ..همچنانکه من هم نتوانستم سه چیز را به او یاد دهم …اول اینکه قبل از مدیر سر صف حرف نزند و دوم اینکه اینهمه تو اون میکروفن بد شکل و بد فواره هوف نکند که پر از تف شود و سوم اینکه این همه حرف نزند
اما همه اینها گذشت …چه معلم هایی …چه وقتهایی که برای ما می گذاشتند و چه بردباری ها و تلاش هایی که برای بزرگ شدن ما کشیدند و امروز حال معلم خوب نیست ….حال معلم اصلا خوب نیست و اگر گله ای هم بکند جایش آنجا نیست که می برندش…جای معلم همیشه در قلب ماست …گوشه ای از دهلیز چپ و یا شاید بطن راست قلبمان …..ما اگر چه بزرگ شده ایم …اگر چه قد راست کرده ایم …اما هنوز به شما نیاز داریم …به قول ارغوانی دبیر ادبیات …نقطه سر خط .
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=2124
Wednesday, 30 October , 2024