شهریور ماه سال ۱۳۹۶ به همراه خانواده به تهران رفتیم. طبعاً از بینِ جاهایی که در اولویّت بود و حتماً می بایست می رفتیم، دوجا بود؛ یکی منزل زنده یاد عبدالحسین شریفیان، مترجم نام آشنای بوشهری، برای دیدار با همسر و سایر بازماندگانش و دیگری دیدار با نجف دریابندری. مرحوم شریفیان که در سال ۱۳۸۸ […]

شهریور ماه سال ۱۳۹۶ به همراه خانواده به تهران رفتیم. طبعاً از بینِ جاهایی که در اولویّت بود و حتماً می بایست می رفتیم، دوجا بود؛ یکی منزل زنده یاد عبدالحسین شریفیان، مترجم نام آشنای بوشهری، برای دیدار با همسر و سایر بازماندگانش و دیگری دیدار با نجف دریابندری. مرحوم شریفیان که در سال ۱۳۸۸ وفات یافت، همسر خواهر نجف دریابندری بود. منزل دریابندری تغییر یافته بود و ما آدرسش نداشتیم، پس ابتدا منزل خواهرشان رفتیم و فرداروزش که جمعه بود، با هماهنگی و همراهی یکی از خواهرزاده های دریابندری به منزل ایشان رفتیم. چراکه به سبب شرایط خاصّ دریابندری، پس از دوبار سکته، فقط جمعه ها دوستانش برای دیدار در منزلش گِرد می آمدند. طبیعی است که این دیدارها تبدیل به محفلی فرهنگی شده بود و اگرچه نجف نه می شنید و نه حرفی میزد، ولی مرکزِ ثقلِ این گردِهمایی چند ساعته بود.
زنده یاد دریابندری، در این اواخر (تا پیش از سکته دوم)، عطشش برای خواندن دوچندان شده بود و مانند تشنه ای که هیچگاه سیراب نمی شود، هرچه به دستش می رسید می خواند.
ولی در هنگام نوشتن، رسمی ویژه و شاید منحصر به فرد داشت. دوست مشترکمان، آقای عبدالرضا کرم زاده، که از بستگان دریابندری هم هست و با ایشان مراودات زیادی داشت می گفت: نجف پس برخاستن از خواب، دوش می گرفت و اصلاح می کرد و صبحانه می خورد و مانند کارمندی که بر سرِ کار حاضر می شود، لباسِ رسمی می پوشید و به کتابخانه اش، که در اتاق مجاور قرار داشت، می رفت و مشغول نوشتن می شد!
از بعد از آمدن دریابندری به بوشهر، او را ندیده بودم، ولی از حالش باخبر بودم. ما به طبقه اول ساختمان و به درونِ اتاقی بزرگ هدایت شدیم. در آنجا تعداد زیادی دور تا دور نشسته و گرم صحبت بودند. حدود ساعت ۱۰ صبح بود که وارد اتاق شدیم. گویا از صبح تا آن زمان، نجف هیچ حرفی نزده بود و فقط با تکان دادنِ سر و چشم و لبخندی پنهان (که همیشه زیر پوستش داشت) با حاضران ارتباط برقرار کرده بود. در بینِ حضّار، در حال جستجوی نجف بودم که دیدم در یک مُبل فرورفته؛ یک لحظه چشم در چشم شدیم. گمان می کنم که سرِ تاسِ من با دو عصا در زیر بغل، به همراهِ همسرم که از بستگانش است، یکباره حافظه ی دور و بلند مدتِ نجف را به کار انداخت، چراکه در میان بُهت و حیرتِ حاضران، دو دستش را بلند کرد و با صدایی رسا گفت: *بوشهریا، بوشهریا آمدند!!*
افراد حاضر، از این حرکت و رفتار نجف چنان متحیّر شده بودند که یکی از آن میان گفت: نجف! تو که حرف نمی زدی! چی شد؟!
می دانستم که آقای دریابندری دُمبازِ سَمبرون (سَعمرون) دوست دارد، ولی شوربختانه دُمبازِ سَمبرونِ خوب و تمیز در بوشهر گیر نیآمد و ما به جای آن، برایش دُمبازِ شهابی بردیم. بعد سلام و احوالپرسی و خوشحالیِ دریابندری از دیدنِ ما و دُمباز و خوردنِ دُمباز، با حرکت دست و سر به مهمانان تعارفِ کرد و یکی از حاضران این کار را عهده گرفت. مهمانان هم خوردند و طبعاً این نوع از رُطب، خیلی برایشان جالب بود. از آن میان، یکی دونفر خوزستانی بودند و تا حدودی با نخل آشنا بودند و می دانستند نخل ها متنوعند ولی اکثرِ قریب به اتفاق، هیچ اطلاعی نداشتند و برخی می پرسیدند که؛ این خُرما چرا این شکلی است؟ من هم فرصت را غنیمت شمرده و در پاسخ به این پرسش، بالای منبر رفته و در موردِ انواع نخل ها، تفاوت انواع میوه هایشان و اینکه؛ خارَک چیست و رُطب چیست و خُرما چیست؟ و اینکه برخی خارکشان، برخی رُطبشان، برخی خُرمایشان و برخی نیز مانندِ قَصب و دیری، نوعی ویژه ای از رُطبشان مطبوعند، نطقِ غرّایی ایراد کردم!
تا حدود ساعت یک بعد از ظهر آنجا بودیم. پس از خداحافظی و در راهِ بازگشت، بیش از اینکه از دیدنِ دریابندری خوشحال باشم، اندوهگین بودم؛ زیرا نه تنها از آن خنده های بلندِ نجف، که زیرِ سقف پژواک می یافت، اثری نبود بلکه این غم در دلم سنگینی می کرد که او در آرزوی دیار و یارانی گُم کرده است که می داند دیگر دیر شده و دست نیافتنی اند!
این آخرین دیدار ما بود. یادش گرامی باد.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر