آنروز بعد از ظهر پس ازتعطیلی دبستان ،با عجله  خود را به خانه رساندم. کیفم را در حیاط پرت کرده  و سریعا خود را به بس مدینه رساندم(میدانی در جلو  خانه مان بود که در آن فوتبال بازی می کردیم ) بازی تازه شروع شده بود.با اشاره کاپیتان،با پای برهنه وارد میدان شدم. در بدو […]

آنروز بعد از ظهر پس ازتعطیلی دبستان ،با عجله  خود را به خانه رساندم. کیفم را در حیاط پرت کرده  و سریعا خود را به بس مدینه رساندم(میدانی در جلو  خانه مان بود که در آن فوتبال بازی می کردیم ) بازی تازه شروع شده بود.با اشاره کاپیتان،با پای برهنه وارد میدان شدم. در بدو ورود بر روی یکی از بازیکنان تیم مقابل٬ چنان خطایی  انجام دادم که بیچاره از درد به خود پیچید و نتوانست به بازی ادامه بدهد.با وجود خطاهای زیادی که من و همبازیهایم  بر روی بازیکنان تیم حریف انجام دادیم ،آنها با وارد کردن دو گل به دروازه تیم ما ،تلافی همه خطاها را جبران کردند.پس  از اتمام بازی به خانه  برگشته و باکشیدن،” دول” (وسیله ای که سالها قبل بوسیله آن آب از چاه به بالا کشیده می شد) از چاه  دست و پایم را کاملاشستم.مادرم در حیاط ایستاده بود و با زیر چشمی قیافه ام را ورانداز می کرد. با عجله وارد اتاق شده و بدون مقدمه پشت سفره نشسته و به همراه دیگر اعضای خانواده مشغول خوردن شام شدم .پس از آن باید از روی  کتاب فارسی(درس دهقان فداکار) دو بار می نوشتم. (سابقا در دوره ابتدایی به دستور معلم باید هرشب  دو بار از روی درس کتاب فارسی ٬ مشق می نوشتیم و مدارس بصورت دو وقته (صبح و ظهر)اداره می شد) حل تمرینات ریاضی تکلیف دیگری بود که آن را هم باید انجام می دادم .راستش حال نوشتن  مشق شب نداشتم .یادم می آید وقتی معلم درس دهقان فداکار در کلاس برای اولین بار خواند  از “ریز علی “خیلی خوشم آمد ،اما آن شب  چنین احساسی نسبت به “دهقان فداکار “نداشتم .در دلم گفتم کاش آن شب “ریز علی “سر کار نرفته بود تا من از روی درس او مشق ننویسم.از خواهرانم خواستم که هر کدام برایم  مشقی بنویسند اما آنها بخاطر دعواهایی که روزهای گذشته با آنها کرده بودم،حاضر به انجام این کار نشدند.به علت حضور مادر ،نمی توانستم  به آنهاچیزی بگویم. خواهرانم چند سال از من بزرگتر بودند،اما هر وقت از آنها کاری می خواستم و آن دو حاضر به انجام نبودند،بساط  دعوا  براه می انداختم و این کار تا رسیدن مادرم به خانهّ ادامه  داشت.برادرم هم حاضر نبود حتی یک کلمه از مشقم بنویسد.اوچند سال از من بزرگتر بود و زورم به آن نمی رسید. غیر از مشکل نوشتن مشق،باید “جدول ضرب.” هم حفظ می کردم.تنها راهی که به نظرم رسید این بود که  تکالیف شب گذشته ام  را با آب دهان پاک کنم ،مشکل این، کار راضی کردن مبصر کلاس بود،او هر روز صبح مشق ها یمان را خط میزد. فانوس را چرخاندم تا خط کشیده شده  بر روی مشق های شب گذشته را بهتر ببینم ،آرام و بدون این که خواهرانم متوجه شوند، یکی از انگشتانم را با آب دهان تر کرده و خطوط کشیده شده بر روی صفحه دفتر مشقم را پاک کرده و بر روی خطوط پاک شده طوری نوشتم تا معلوم نشود که با آب دهانم آنرا پاک کرده ام.با خودم گفتم هر طور شده مبصر را راضی می نمایم.برای حفظ جدول ضرب راهی پیدا نکردم .صبح در راه رفتن  به دبستان قاسم (مبصر)را دیده و  قضیه را برایش توضیح دادم،او راضی شد که به معلم چیزی نگوید.وقتی به مدرسه رسیدم زنگ  به صدا در آمد.پس از خواندن قرآن ودعا،مدیر مدرسه دانش آموزان تنبل و غایبین روز گذشته را صدا زد،آنها با حالتی اجبار ازصف بیرون می آمدند.طبق سنت هر روزخطا کاران چند چوب از دست مدیر نوش جان می کردند.احمد  مانند اکثر روزها بر روی صندلی قرار گرفت و مدیر با چوب به کف پای او  می زد. بعد از انجام مراسم صبحگاه و کتک خوردن دانش آموزان خاطی ّاز طرف مدیر فرمان رفتن به کلاس  صادر و ما بطرف کلاس حرکت کردیم.پس از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد.زنگ اول ریاضی داشتیم خوشبختانه معلم به خیال این که جدول ضرب حفظ کرده ام،مرا به پای تخته نبرد.

ساعت دوم معلم به تدریس علوم مشغول گردید.بخاطر  سوالات فرهاد کنجکاو که  در درس اول کتاب علوم بود و من در حین تدریس خنده ام گرفته بوداز دست معلم کتک خورده بودم.طوری از اسم فرهاد بدم می آمد که  حتی حاضر نبودم جلو خانه مشهدی فرهاد که در مسیر راهم قرار داشت،رد شوم.ساعت سوم املاء داشتیم ،درسی که اصلا آمادگی نوشتنش را نداشتم.معلم با صدای بلند از روی کتاب فارسی می خواند و من با بی میلی صفحه دفترم را سیاه  سیاه می کردم.پس از اتمام،دفترهای املاء توسط قاسم جمع آوری گردید .نگران تصحیح املای خود بودم .معلم پس از آنکه املاء همه را تصحیح کرد  به ترتیب بچه ها را جهت گرفتن دفتر صدا می زد . وقتی نام مرا بزبان آورد،دلم فرو ریخت با ترس و لرز نزد او رفتم .بدون مقدمه کشیده محکمی به گوشم زد و بعد با چوب محکم به دستم نواخت ،طوری می زد که انگار مرتکب جنایتی شده ام. بعد از نوش جون کردن کتک ،آموزگار دفتر املاء به سویم پرت کرد.چشمتان روز بد نبیند  در پایین صفحه صفری به اندازه کله ام گذاشته بود.زنگ خانه به صدا در آمد ،بی حال بطرف خانه براه افتادم .آهسته وارد حیاط شدم ،مادرم  مشغول کشیدن آب از چاه بود.بدون سلام از کنارش رد شدم .مادرم با طعنه گفت: علیک سلام.در حین ورود به اتاق ناگهان صدای قاسم شنیدم که به مادرم گفت: امروز پسرت صفر گرفته است. مادرم که انگار دچار برق گرفتگی شده باشد چند لحظه کنار چاه خشکش زد و بعد به طرف من آمد و گفت دستت درد نکند جوابهای زحمات پدرت در غربت خوب می دهی(پدرم در کویت کار می کرد)بیچاره منتظره که پسرش در آینده دکتر بشه .خواهرانم  از شادی در پوست خود نمی گنجیدند.باخودم گفتم انشالله  تلافی همه اینکارها  بر سرتان خالی خواهم کرد.مادر با صدای بلند گفت : برو بیرون، من به  کسی که نمره صفر بگیرد ناهار نمی دهم.چاره ای نداشتم از خانه خارج شدم از گرسنگی  نای را ه رفتن  نداشتم .نمی دانستم به کجا برم. در کوچه تعدادی از بچه های همسایه که با سر و صدای مادرم بیرون آمده بودندو  مرا نگاه می کردند.دختر همسایه که چند روز پیش ازدستم کتک خورده بود،خیلی شاد ی می کردانگار عروسیش بود.وقتی کنارش  رد شدم  آهسته گفتم : فردا حسابت خواهم رسید او بلافاصله گفت: برو صفرو.از خودم بدم آمد که نمی توانستم جوابش را با مشت بدهم. وقتی  نزدیک خانه قاسم رسیدم  از گرسنگی  حال نداشتم. یهو فکری به نظرم رسید که  “توله ” (نوعی گیاهی که مردم آنرا پخته و می خورند)از زمین کنده و بخورم.همین کار انجام دادم اما پس از خوردن  چند برگ نتوانستم ادامه بدهم.از جا بلندشده و زودتر از همیشه به مدرسه رفتم. وقتی به آنجا رسیدم کسی نبود.دقایقی بعدسر و کله بچه ها پیدا شد و بعدزنگ دبستان به صدا در آمد .خبر اخراج شدنم از خانه توسط قاسم به همه  اعلام شده بود.بعضی بچه ها که دل پُری از من داشتند خیلی خوشحال به نظر می رسیدند.دقیقا یادم نیست که بعد از ظهر در کلاس چطور گذراندم.بعد از  به صدا در آمدن زنگ خانه به طرف خانه حرکت کردم از گرسنگی   نمی توانستم  درست راه بروم .وقتی در حیاط رسیدم سرکی داخل کشیدم کسی  دیده نمی شد،پاورچین ٬پاورچین وارد  شده و خود را به آشپزخانه رسانده و با عجله دیگ غذایی برداشته و مشغول خوردن  غذا شدم، باورم نمی شد که غذا می خورم(مادرم غذای ظهر برایم نگه داشته بود) همینطور که مشغول خوردن  غذا بودم صدایی از پشت سر شنیدم که می گفت: بچه خودت خفه نکنی وقتی سرم برگرداندم  مادرم دیدم پشتم لرزید اما مادرم بجای دعوا بر رویم لبخند زد و گفت: مواظب باش که دیگه صفر نگیری.در حالی که لقمه فرو می بردم گفتم قول می دهم .قول میدهم و او خم شد و صورتم  رابوسید وگفت : خیلی دوستت دارم.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر