قسمت هشتم فصل بهار بود و باران خوبی هم باریده بود .گل و‌گندم زارها خرم و سرسبز بود .گندم ها تا سینه، و علف هم تا دلت بخواهد میان گندم و‌جوها فراوان یافت می شد. دختران دسته دسته از گزای کره* تا بندرا* و مرشدی* و‌ شرق بند شمالی* با اجازه ی غله کاران به […]

قسمت هشتم

فصل بهار بود و باران خوبی هم باریده بود .گل و‌گندم زارها خرم و سرسبز بود .گندم ها تا سینه، و علف هم تا دلت بخواهد میان گندم و‌جوها فراوان یافت می شد.
دختران دسته دسته از گزای کره* تا بندرا* و مرشدی* و‌ شرق بند شمالی* با اجازه ی غله کاران به علف چینی برای بز و گاوهایشان مشغول بودند .
ربابه تنها تعریفش را می شنید وحسرت می خورد و اجازه نداشت جای دوری برود .انها یک‌گاو و‌چند بز داشتند و‌مادرش مجبور بود هر روز به چیدن علف برود.
ربابه دل به دریا زد و خطاب به پدر و برادرش گفت :
پدر ،برادر! دارم در خانه دیوانه می شوم ؛خدا را خوش نمی آید اینجوری مرا زندانی کنید.قول می دهم دست از پا خطا نکنم و‌ مادرم هم چهار چشمی مواظبم باشد.
برادر:
تو بارها قول داده ای ولی به حرفت اعتباری نیست .
ربابه بالاخره با التماس زیاد و ضمانت و پادرمیانی مادر مجوز گشت و‌گزار و علف چینی را از خانواده اش گرفت .
او برای این اجازه نقشه ای ریخت .دختر دایی اش را نزد فرهاد فرستاد و با او در بندرا برای ظهر قرار گذاشتند.
عاشق و‌معشوق در پوست خود نمی گنجیدند که سرانجام بعد از مدتی می توانند یکدیگر را بعد از آن دیدار خاطره انگیز ببینند.
وعده ی دیدار فرا رسید.مادر و‌ دختر با کیسه ای به قصد علف چینی راهی بندرا شدند .
نیم ساعتی از گشت و‌گذار انها وجمع کردن علف می گذشت که ربابه متوجه حضور فرهاد در پشت تیس* شمالی شد .
او وقتی مادر را غرق در علف چیدن دید کم کم به سمت شمال حرکت کرد و از مادر دور شد و خود را به عاشق رساند.
به فرهاد که رسید گریه ی شوق امانش نداد ؛فرهاد هم بغضش ترکید و هم آوایی زیبایی در آن بهار دلنشین شکل گرفت .
آنها خود را به پناهگاه تیس رساندند تا از دید عابران در امان باشند هرچند که در آن میانه ی روز کمتر عابری گذارش به آنجا می افتاد.
آندو چند دقیقه چشم در چشم هم فقط اشک شوق می ریختند.سپس با سلامی که بوی عشق از آن می تراوید کنار هم ایستادند.
فرهاد:
ربابه می دانی اگر خانواده ها بفهمند چه علم شنگه ای به پا خواهد شد و‌مردم چه ها که نخواهند گفت .
ربابه:
من پیه ی همه چیز را برای دیدن تو به تن مالیده ام و به جان خریده ام .اگر باز هم کتک بخورم و‌کوس رسوایی دیدن تو‌ در عالم بپیچد باز هم آنرا با یک دقیقه دیدارت عوض خواهم کرد.هرکسی خربزه بخورد پای لرزش هم می نشیند.
آنهااز روز و شب نخستین دیدار گفتند و قاه قاه مستانه سر دادند.
از کشیده خوردن ربابه ،از مخالفت ها و تهدیدهای دو
خانواده گفتند و خود را به دست پر حادثه ی تقدیر
سپردند.
چون دو کفتر کوهی عاشق روی دو سنگ تیس در سایه ای نشستند.
از هر دری سخن گفتند و‌دُرسفتند .عاشقانه و شاعرانه
به هم چشم دوختند و‌عشق ورزیدند.
زمان دیدار چون برق و باد برایشان در گذر بود و ماشوه ی* عشق انها در تلاطم امواج دلدادگی مرما*می کرد و‌می رقصید .
آنها همه چیز حتی مادر ربابه را هم فراموش کرده بودند.
مادر پیچاره پس از پر کردن کیسه اش یک لحظه یاد ربابه افتاد هرچه نگاه کرد و صدا زد او را ندید .فقط دیده بود که او داشت علف می چید و به سمت شمال می رفت .شستش خبردار شد که حقه خورده است.
به سمت تیس ها متمایل شد .صدای خنده ی بلند ربابه از دور به گوشش خورد .فهمید کسی پیشش می باشد.
آهسته و‌پاورچین به انها نزدیک شد .صدای مردی در کمر پیچید و ظن مادر به یقین مبدل گشت .
آری دو عاشق و‌معشوق گل می گفتند و‌گل می شنفتند .آنها اصلا متوجه حضور مادر ربابه نشدند .
مادر در گوشه ی پنهانی ایستاد و‌کنجکاوانه آن دو را زیر نظر گرفت.صدای هر دو‌نفر به او‌می رسید .
دانست که آن دو نفر نه یک دل بلکه صد دل عاشقانه به هم مهر می ورزند و دل اسیر دارند.هیچ کس و هیچ باور و‌اندیشه ای قادر نخواهد بود که آن دو‌نفر را از هم جدا کند.مادر دانست که فرهاد یک رابطه ی پاک و عاطفی با دخترش دارد .
ربابه که گرم صحبت با فرهاد بود یک‌لحظه به یاد مادرش افتاد و‌می دانست که مادر است ودلسوز ،و قطعا بدون او به خانه بر نمی گردد.
زیر آن سایه بیرون آمد تا مادرش را جستجو کند که مادر را در چند قدمی خود دید .جا خورد و‌ سرجایش خشکش زد .دانست که مادرش انها را دیده و همه ی حرف های او‌ و فرهاد را شنیده است .
فرهاد آمد و به مادر ربابه سلام کرد.مادر جواب سردی داد و ناخشنودی خود را از کار آنها ابراز نمود.
مادر ربابه :
آغا فرهاد می دانی که از رابطه ی شما هر دو خانواده ناراضی هستند. چرا دست از سر دختر ما بر نمی داری ؟می دانی که او نامزد دارد و داری با آبروی ما بازی می کنی .
خانواده ی خودت هم وصلت با ما را عیب و عار می دانند ،کاری که سرانجامی ندارد چرا بر انجام آن اصرار می ورزید.
فرهاد :
مادر می دانی که ما همدیگر را دوست داریم و تا سرحد جان به هم وفادار می مانیم .برایم مهم نیست که پدر و‌مادرم چه فکری می کنند و مردم چه می گویند.هردو انسانیم و هیچ فرقی میان ما نیست؛شما به ما کمک کنید تا ما به هم برسیم .
مادر ربابه جواب فرهاد را نداد و دست دخترش را گرفت وبدون خدا حافظی از پیش فرهاد رفتند .ربابه برای فرهاد دستی تکان داد که دست مادرش بر پشت دستش فرود آمد و نهیبی به او زد.
در راه ربابه از مادرش قول گرفت که به پدر وبرادرش
چیزی نگوید.مادرش هم به شرطی که دیگر او این کارها نکند پذیرفت .ولی رفتارش با دخترش تند وپرخاشگرانه شده بود .

*******
گزای کره ،بندرا،مرشدی.بند شمالی :اسامی مکانهایی در همان موقعیت جغرافیاییست
تیس:تپه های سنگی وصخره ای
ماشوه:قایق
مرما:تکان خوردن

  • نویسنده : عبدالرحیم کارگر نصیر بوشهر انلاین