اسکندر شگفت زده پرسید بزرگتان کجاست ؟ بزرگ شهر پیش آمد و گفت اینجا درختی است که دو ریشه دارد یکی ماده و دیگری نر و شاخ و برگش بسیار خوشبو است ، این درخت ، سخنگو است ! ماده در شب و نر در روز گویا هستند .      اسکندر پرسید چه وقت درخت زیاد […]

     اسکندر شگفت زده پرسید بزرگتان کجاست ؟ بزرگ شهر پیش آمد و گفت اینجا درختی است که دو ریشه دارد یکی ماده و دیگری نر و شاخ و برگش بسیار خوشبو است ، این درخت ، سخنگو است ! ماده در شب و نر در روز گویا هستند .

     اسکندر پرسید چه وقت درخت زیاد سخن می گوید مردم گفتند وقتی ۹ ساعت از روز بگذرد نر سخن می گوید وقتی شب فرا می رسد ماده گویا می شود و شاخه و برگش بوی خوش می دهد .

    اسکندر گفت اگر از آن بگذری به چه می رسی ؟ به او گفتند بعد از آن پایان جهان و تاریکی است که ما آنجا را ندیده ایم .

        اسکندر به سوی درخت رفت زمین گرم و روی زمین پر از پوست حیوانات وحشی بود  . اسکندر از راهنما پرسید این پوست ها برای چه اینجاست ؟ راهنما گفت درخت چند پرستنده دارد که خوراک خود را از حیوانات وحشی تهیه می کنند !

ندای درخت سخنگو به اسکندر

      هنگام غروب ناگهان صدای وحشتناکی از درخت بلند شد . اسکندر از راهنما پرسید چه می گوید ؟ او گفت درخت می گوید اسکندر جهان را برای چه درمی نوردد ؟ و چه چیزی به دست آورده است ؟ اسکندر غمگین شد و گریست تا نیمه شب درخت سخن نگفت باز صدایی آمد که که با حرص و آز چرا روانت را می آزاری ؟ و روزگارت را سیاه و تار می کنی ؟ چیزی به پایان عمرت نمانده است ؟

      اسکندر به راهنما گفت از او بپرس اگر به روم برگردم سرنوشت من چه خواهد شد ؟ آیا مادرم مرا زنده خواهد دید ؟ درخت گفت نه مادرت و نه خویشانت و نه رومیان تو را زنده نخواهند دید ! مرگ تو به زودی در شهری غریب و در این سفر است .

        اسکندر به لشکرگاه برگشت بزرگان شهر هدایای فراوان چون جوشن زیبا ، دو عاج فیل بزرگ ، زره و دیبای گران قیمت ، شصت من تخم مرغ زرین ، زر و گوهر به اندازه یک کرگدن به اسکندر تقدیم کردند . اسکندر هدایا را پذیرفت و غمگین به راه افتاد . 

  • منبع خبر : کانال تاریخ