افلاطون نیازی به معرفی ندارد؛ او یکی از مشهورترین فیلسوفان تاریخ است که اندیشه‌های عمیقش دربارۀ انسان، خدا، سرنوشت، اخلاق و سیاست، در طی دو هزار و چهارصد سال گذشته به بخشی جدانشدنی از فرهنگ و تفکر بشر تبدیل شده‌اند. اما او فقط یکی از بزرگترین فیلسوفان نیست، بلکه یک داستان‌گوی شگفت‌انگیز هم هست.   […]

افلاطون نیازی به معرفی ندارد؛ او یکی از مشهورترین فیلسوفان تاریخ است که اندیشه‌های عمیقش دربارۀ انسان، خدا، سرنوشت، اخلاق و سیاست، در طی دو هزار و چهارصد سال گذشته به بخشی جدانشدنی از فرهنگ و تفکر بشر تبدیل شده‌اند. اما او فقط یکی از بزرگترین فیلسوفان نیست، بلکه یک داستان‌گوی شگفت‌انگیز هم هست.

 

در مجموعۀ آثار افلاطون داستان‌های زیادی وجود دارد که تعدادی از آن‌ها بسیار مشهور شده‌اند و ممکن است ما بعضی از آن‌ها را شنیده باشیم بدون اینکه بدانیم روای اصلی آن‌ها چه کسی بوده. داستان‌های افلاطون گاهی حتی الهام‌بخش داستان‌نویسان امروزی هم شده‌اند. البته افلاطون قصه‌ها را صرفا برای سرگرمی روایت نمی‌کرد؛ قصه‌های او همیشه به نوعی بخشی از استدلال‌هایش هستند و او آن‌ها را به عنوان مقدمه‌ها یا مثال‌هایی برای روشن کردن دیدگاه‌های فلسفی‌اش مطرح می‌کند.

۱. افسانۀ گوگس یا حلقۀ قدرت

افسانه‌های فلسفی افلاطون؛ از «حلقۀ قدرت» تا «نیمۀ گمشده»

رساله‌های افلاطون همگی به صورت گفتگو‌هایی میان دو یا چند شخصیت مختلف نوشته شده‌اند. در رسالۀ «جمهوری»، شخصیت گلاوکن داستان چوپانی به اسم گوگِس را نقل می‌کند که در یک روز بارانی، غاری زیرزمینی کشف می‌کند و در درون غار به جسدی برمی‌خورد که یک حلقه در انگشت دارد. گوگس این حلقه را برمی‌دارد و مدتی بعد متوجه می‌شود که اگر این حلقه را در انگشت کند و آن را بچرخاند نامرئی خواهد شد. گوگس با استفاده از این قدرت نامرئی شدن که حلقه به او بخشیده است، به دربار پادشاه نفوذ می‌کند، او را می‌کشد، خودش پادشاه می‌شود و به هر جنایتی که می‌تواند دست می‌زند.

 

شباهت این داستان با داستان «ارباب حلقه‌ها» که جی. آر. آر تالکین آن را نوشته کاملا آشکار است. در داستان تالکین هم بیلبو بگینز حلقۀ قدرت را در یک غار (محل زندگی گالوم) پیدا می‌کند؛ حلقه‌ای که صاحبش را نامرئی و البته فاسد می‌کند.

 

اهمیت فلسفی: افلاطون با روایت این داستان می‌خواهد این پرسش را مطرح کند که اگر کسی قدرت انجام اعمال نادرست را داشته باشد و مطمئن باشد که از مجازات هم در امان خواهد بود، آیا باز هم می‌تواند انسان عادل و درستکاری باقی بماند؟ پاسخ خود افلاطون این بود که اگرچه این مسیر بسیار دشوار و طاقت فرساست (درست مثل بالا رفتن فرودو بگینز از کوه سرنوشت در سرزمین موردور)، اما اگر انسان بتواند قوای شهوت و جاه‌طلبی‌اش را تحت تسلط نیروی خرد دربیاورد، هرگز فریفتۀ قدرت هیچ حلقه‌ای نخواهد شد.

۲. افسانۀ آتلانتیس

افسانه‌های فلسفی افلاطون؛ از «حلقۀ قدرت» تا «نیمۀ گمشده»

حتما اسم سرزمین گمشدۀ آتلانتیس را بار‌ها شنیده‌اید. این داستانی است که اولین بار افلاطون در رسالات «تیمائوس» و «کریتیاس» آن را مطرح می‌کند. بر اساس این افسانه، ۹ هزار سال قبل از زمان زندگی افلاطون (یازده هزار و چهارصد سال قبل از زمان ما) جزیره‌ای وجود داشته است به نام آتلانتیس که از نظر ثروت و رونق و شکوه، هیچ کشوری در دنیا با آن برابر نبوده است. در میان این جزیره قصری بوده است که پادشاهان آتلانتیس در آن زندگی می‌کردند؛ دیوار‌های شهر با طلا و نقره و سنگ‌هایی درخشان به رنگ آتش مزین شده بودند. آتلانتیس پر از چشمه‌ها و رود‌ها و محل رویش انواع درختان میوه بود و پر بود از بنا‌های شگفت‌انگیز و معابد و ورزشگاه‌ها و مجسمه‌های پریان دریایی.

 

بر طبق افسانه، این جزیره صاحب یک نظام سیاسی الهی و قانونمند بود و همین باعث شده بود که نظم درآنجا برقرار باشد و مردم بتوانند به رشد و کمال برسند. اما کم‌کم غرایز پست انسانی بر این مردم غلبه کرد و به جای فضیلت انسانی به دنبال ثروت‌های نامشروع رفتند؛ از همین رو عذابی الهی بر آن‌ها نازل شد؛ سیل و زلزله جزیره را فراگرفت و آن را در اعماق دریا فرو برد.

 

اهمیت فلسفی: سیاست و تنظیم یک نظام سیاسی ایدئال یکی از دغدغه‌های همیشگی افلاطون بود. او در رساله‌های «جمهوری» و «قوانین» طرح‌هایی را دربارۀ پایه‌گذاری یک شهر آرمانی بیان کرد که قوانینش بتواند راه سعادت مادی و معنوی مردم را فراهم کند. افسانۀ «آتلانتیس» مثالی است که می‌خواهد امکان وجود چنین کشور ایدئالی را با جزئیات و در قالب یک روایت تاریخی نشان بدهد. «آتلانتیس» علاوه بر اینکه نمونه‌ای از کشور آرمانی است، نمونه‌ای از چگونگی زوال این شهر را هم به خواننده نشان می‌دهد.

 

۳. افسانۀ نیمۀ گم‌شده

افسانه‌های فلسفی افلاطون؛ از «حلقۀ قدرت» تا «نیمۀ گمشده»

اگر دو نفر بتوانند در ارتباط عاشقانه‌شان به کمالی از هماهنگی برسند، ما درباره‌شان می‌گوییم که انگار «نیمۀ گمشدۀ» همدیگر هستند. این اصطلاحِ رایج در واقع از دل یکی از رسالات افلاطون به اسم «مهمانی» گرفته شده است.

 

در این رساله چند نفر در یک مهمانی جمع شده‌اند و قرار است هرکدامشان دربارۀ عشق سخنی بگوید. یکی از حاضران این جمع شاعری به اسم آریستوفانس است. داستان او از این قرار است که: در گذشته‌های دور، انسان‌ها بدن‌هایی گرد داشتند، با چهار دست و چهار پا. بیشتر این آدم‌ها هرکدامشان صاحب دو جنسیت بودند؛ یعنی یک طرف بدنشان زن بود و یک طرف مرد. این شکل بدن باعث می‌شد که این مردم صاحب قدرتی بسیار زیاد باشند و بتوانند کار‌هایی بکنند و چیز‌هایی بسازند که انسان‌های امروزی از انجامش ناتوان هستند. این قدرت به تدریج باعث غرور آن‌ها شد تا جایی که از اطاعت فرامین الهی سرپیچی کردند. به همین دلیل عذابی الهی به آن‌ها رسید و آن عذاب این بود که همگی از وسط به دو نیمه تقسیم شدند.

 

از آن زمان به بعد هر انسانی جدا از نیمۀ خودش به دنیا می‌آید، ولی آرزوی این را دارد که آن نیمۀ گمشده را بیابد و او را در آغوش بگیرد تا به آن کمال اولیۀ خودش نزدیک شده باشد. این میل و جستجو همان چیزی است که به آن عشق می‌گوییم. طبق این افسانه وقتی کسی نیمۀ راستین خودش را پیدا کند، «خداوند آن دو را چنان به هم پیوند می‌دهد که هرگز دل از یکدیگر برنمی‌دارند»؛ این عشق صرفا لذت جسمانی نیست بلکه اشتیاقی است که روح آنان را فراگرفته است.

 

اهمیت فلسفی: عشق برای افلاطون به معنی جستجویی است که می‌تواند انسان را به سوی اصل و مبدأ خودش هدایت کند. حتی عشق میان انسان‌ها نیز از نظر افلاطون مرحله‌ای از مراحل این سفر الهی و عاشقانه است. افسانۀ نیمۀ گمشده را می‌توانیم روایتی شیرین و زیبا از این ویژگی عشق به حساب بیاوریم.

در اینجا سه مورد از مشهورترین قصه‌های افلاطون را مرور می‌کنیم و به اهمیت فلسفی آن‌ها نیز اشاره خواهیم کرد.

 

  • منبع خبر : فرادید