نصیر بوشهر – مراد دشت پور – مطلبی که نوشته شده بر مبنای یک رویداد واقعی تنظیم شده است. آن جاهایی که گفتگو و توصیف وقایع از زبان علی بیان شده است.منِ روایتگر، آب و رنگش را زیادتر کرده ام تا به انسجام و یک پارچگی متن از لحاظ ادبی لطمه ای وارد نشود. یک […]

نصیر بوشهر – مراد دشت پور – مطلبی که نوشته شده بر مبنای یک رویداد واقعی تنظیم شده است. آن جاهایی که گفتگو و توصیف وقایع از زبان علی بیان شده است.منِ روایتگر، آب و رنگش را زیادتر کرده ام تا به انسجام و یک پارچگی متن از لحاظ ادبی لطمه ای وارد نشود.

یک شنـبه ای از ماه خرداد ۸۷ بود. با آسمانی که آبـی بود و کامـلا صـاف و درخـشان. هــوا کم کم،در کنــگان رو به گرمـی می رفت با بادی مرطوب ، همراه با بوی نم و شرجی.جنب و جوش و تحرک و های و هوی و سروصدای ماشین آلات سنگین و غلطک ها و کامیونها در مراحل مختلف گازی کنگان به شدتِ گـرمی هوا و افزایـشِ گرد و خاک و آلـودگی هـوای شـهر می افزود. نتیجه و پیامد چنین روندی ،بارِگرانی و تورمِ روز افزونِ مواد خوراکی،مسکن و کرایۀ حمل و نقل ، بر شانۀ مردمِ شهرِکنگان سنگینی می کرد.

در یک بازه زمانی ، با سمَت معاون مدیر ایمنی در یکی از پروژه های گازی درکنگان، مشغول به کار بودم. به طور ناخواسته با موضوعی برخورد کردم که آن را برایتان بازگو می کنم.حکایتی است جالب و قابل تأمل.

غروب ها، به مدت شش روز هفته ،هنگام استراحت در کمپ ؛ شخصی برای این که استخدام شودبه دیدن من به خوابگاه می آمد. «التـماس و اصــرارکه خـدمـت سربازیــم تمـام شـده است و دنبـال کار می گردم.» چنـد بار سعـی کردم او را دسـت به سـر کنم.دست خالـی بر می گشت.امـا وِل کن نبود.عین کِنـه سمج بود و از رو نمی رفت. شخصی به او گفته بود که: «من می توانم دستش را به کار بند کنم.» همین حرفِ آن آقایِ به اصطلاح دلسوز یا خیرخواه، مُخل آسایش و اسـتراحت من شده بود.آن هم بـعد از ساعت های طولانی کار در کارگاه، که واقعا توان و رمقی برای کسی باقی نمی گداشت.خورد و خسته، بعد از شام در در حال استراحت بودم.یکی در می زد.رضا،کمپ باسِ خوابگاه رو می کرد به من و می گفت: «آن مَرده دو باره پیدایش شده است.» به رضا می گفتم:«ردش کن بره حوصله اش را ندارم.»

شنیده بود که قراراست یک نفر کارگر برای قسمت تنظیفات به امور اداری معرفی کنم ، از سرِ دلسوزی یا شاید هم برای رهایی از شّر مزاحمت های مکرر او تصمیم گرفتم برایش کاری دست و پا کنم. پس به او اجازه دادم وارد خوابگاه بشود.همین که او را دیدم انگار که با خودم حرف می زدم با اندکی ناراحتی گفتم:«چرا نمی گذاری استراحت کنم هی مرتب مزاحم می شوی؟»

دیدم بِر و بِر نگاهم می کند؛ بدون این که چیزی بگوید، این باعث شد تا حدی آرام شوم.خواستم از تجربیات و سابقه کاریش چیزی بدانم.لذا با تندی ازش پرسیدم.چه کاری بلدی؟ با غرور جواب داد:«چوپانی.» تعجب کردم.گفتم.چــوپــانـی!!! پاسخ داد:« آره آغا از شش سالگی تا هفده سالگیی! گله های مردم را به چرا می بردم.» دیدم کمی لکنت دارد. با خود گفتم یعنی چی؟ آخه در چوپانی چه چیزی وجود دارد که این همه مایه غرور و افتخار این آقا شده است که این جوری با قاطعیت و با اعتماد بنفس پاسخ می دهد؟

انتظار داشتم این قسمت از سابقه کاری خود را حذف می کرد.اگر می گفت. کارگری در نخلستان یا به طور مثال، روی زمین مردم سبزی می کاشتم،یا مقنی بودم چاه آب حفر می کردم، باز هم بهتر قابل قبول بود.تا چوپانی. آن هم این جوری با تأکید بیانش کردن؟ غیر عادی بود. نه؟

وقتی چنین پاسخی شنیدم با خودم فکر کردم عجب آدم کج فهمی است.تو این دوره زمانه که مردم، کلاغ را رنگ می کنند عوض قُمری به همدیگر می فروشند آن وقت این مرد صاف و ساده این جوری!!! لذا رو ترش کردم به او گفتم ما این جا کار چوپانی نداریم. می خواستم ردش کنم بره دنبال کار و کاسبی خودش.اما او این بیت شعرِ حافظ را برای من خواند:

« مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن         که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست»

گفت:« برادر، گناه من چیست که از بچه گیی مرا به چوپانی وادار کرده اند؟»

از تعجب نفسم بند آمده بود.مکث کردم. به او نگاهی انداختم. پاسخ دادم. خیلی خوب. مدارک شناسایی ات را با خودت بیاور.اولِ وقت با سرویس کارگران بیا کارگاه، خودت را به قسمت ایمنی پالایشگاه معرفی کن.

به این صورت، به عنوان کارگر نظافت چی در کارگاه مشغول به کار شد. خیلی زود چم و خم کار را یاد گرفت.زیاد مشکل نبود. نه به تخصص خاصی نیاز بود نه به سوادِ خواندن و نوشتن. به اتفاق چهار نفر دیگر،باید کارگاهی که حداقل سیصد نفر مشغول کار بودند. جمع و جور می کردند.سرویس های بهداشتی را تمیز می کردند.مـواد دسـتشویی سرویـس ها را تأمـین می کردند. زباله های کارگاه را جمع و جور می کردند و با ماشینِ وانت بار از کارگاه خارج می کردند.کارهایی از این دست.

سیمایش به خوبـی نمایانـگر روحش بود.آمیـزه ای از سادگی و زلالـی ، پاکـی و صـداقت.بعد ها ، هر چه بیشتـر با او آشـنا

می شدم بیشتر پی می بردم که در لایه های شـخصیتی او چیـزهایی پنـهان شده بود که او را پُخـته تر از عمــری که گذرانــده بـود نشــان می داد.کم حرف و تودار بود.وقتی حـرف می زد کـمی تُپُـق می زد. این دلیل کـم رویـی وگوشــه گیـری اش بود.

.با جمعِ همکاران خود قاطی نمی شد.کارش که تمام می شد گوشۀ خلوتی پیدا می کرد. سیگاری روشن می کرد. در حالی که در خودش فرو رفته بود، چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد.وقتی او را دراین حالت می دیدم.می گفتم ها علی، چی شده؟ تو فکری. جواب می داد:«ای ی، دلم برای شُوَهتنگ شده».بارها او را در این حالت دیده بودم. هر وقت خودش را تنها و بی کار می دید می رفت تو فکر و گریزی می زد به گذشته ها.به آن روزهایی که بز ها و گوسفندان چاق و چله و پروار، کنارش در حال چرییدن علف بودند. و او برای تمرین مشقِ شبش وایت بُردی داشت به وسعت دشتِ بی کران پیرامونش.

حالا چی؟ باید در فضای آلوده و خاکی و پرجنب و جوش گارگاه،به همه، جواب پس بدهی.سرویس بهداشتی این جا آب نداشت.آن جا مواد شوینده نبود.آن ورتر زباله ها روی هم تلنبار شده بود.جای دیگری و جای دیگری.گرفتاری هایی از این دست.تا دلت بخواهد فراوان بود.به خصوص برای کسی که وجدان کاری داشت، و نمی خواست کسی ازش ایراد بگیرد.

این شخص معمایی بود عجیب و غریب.بی سواد باشی.چوپان باشی و شعر حافظ را به این قشنگی و روانی از بر بخوانی!!! عجیب بود. نبود؟ چیزی این وسط برایم روشن شد.حتما او قـدرت روحـی و روانی خود را از شـعر می گرفت.البته مطمعن نبودم .بهتراست زود قضاوت نکنم. با خواندن یک بیت شعر،نمی شود نتیجه گیری کلی کرد.  

اسمش علی بود.بیست و سه ساله. قد و قواره قُرص وپُری داشت با قدی متوسط،با چشم هایی سیاه و نگاه خیره ،براق وسنگین. ترکیب صورت،تا حدی کشیده با موهای فرفری و مجعد و پُرپُشت با بینی قلمی قشنگ و خوش فرم.این تیپ چهره ها مدت ها در یاد و خاطره آدم می ماند.

          بی سواد بود.مدرسه نرفته بود. با هوش به نظر می رسید. در جمع پنج نفری که کار می کرد شرایط متفاوتی داشت. بقیه زیر کار در رو بودند.به بهانه های مختلف، مثل دستشویی رفتن و یِللی تَللی،این ور آن ور پرسه زدن، اتمام کار روزانه را به تعویق می انداختند.او این جوری نبــود.ازآن تـیپ افـرادی بود که وقتـی کاری به او محـول می شد سفت و سـخت پایـش می ایستاد.تا حدی که اغلـب اوقـات،همکارانش به او تهمت چاپلوسی می زدند. می گفتند برای خود شیرینی این طوری کار می کند. می دانست که بقیه زرنگ بازی در می آورندو سرش کلاه می گذارند.ولی به این چیزها اهمیت نمی داد. شاید هم  اهمیّت می داد ولی کاری نمی توانست بکند. مجـبور بـود با شــرایط کنـاربیاید. همیــن جـوری بـه کارش ادامه

می داد. بدون این که واکنش منفی نسبت به همکاران بی انصاف خود نشان بدهد. یا گله گی بکند.

بعضی از آدم ها این طوری هستند ،در تمام لحظه های زندگی،به کـاری که وجـدانِ خودشان فرمــان می دهـد عـمــل می کنند.حـتی اگر کسی نباشد که آن ها را کنترل کند. خودشان کارشان را به خوبی انجام می دهند.این یک حس درونی است و به شغل خاص و موقیعت ویژه ای نیاز ندارد.

           به مرور، بیشترنیمۀ پنهان شخصیت او آشکار می شد. از عجایب روزگار این بود که با وجود بی سوادیش، به شعر علاقه زیادی داشت. خـیلی از شـعرهای حافظ و سعـدی را از بَر بود. استـعداد خوبـی در سرودن شــعرمحـلی داشـت.  پُشت بندِ هر صحبت و حدیثی، بلافاصله بیت شعری رو می کرد. از خودش سر هم بندی می کرد یا از حافظ و سعدی قرض می گرفت. شعرهایی که وِرد زبانش بود همه، معنی و مفهوم خاصی داشت که برای سن و سال و وضــعیت بی سوادی اش عجیب و باور نکردنی بود. یکی از شعرهایی که هنوز به یاد دارم این بود:

«از رویش خار روی دیوار،فهمیدم که             ناکَس،کَس نمی گردد از این، بالانشینان.»

از گفته های سعدی،مناجات خدا را به خوبی به یاد داشت. مرتب آن را تکرار می کرد.

مِنَّت خدای را عَزَوَجّل که طاعَتَش موجب قُربت است و…..

باز هم از سعدی:

«سخن ها دارم از دستِ تو در دل          و لیکن در حضورت بی زبانم»

یا این که از حافظ بزرگ:

«در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست       که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

          کارش را با حوصله و بردباری،بدون نِـق زدن انجام می داد.کم کم ،به کم رویی خود غلبـه می کرد و با دیگـران اُخـت می شد.در اوقات فراغت، هنگام غذا خوردن و استراحت یک ساعتۀ ظهردر جمع، حاضر می شد . برای آنها شعر می خواند. آنها هم از شنیدن دیکلمه شعرهایش لذت می بردند.

با گذر زمان، برای پی بردن به راز پنهانِ علاقه مندی اش به شعر، مجبور شدم گذشته اش را زیرورو کنم.

چــرا مـدرسـه نـرفـتـه ای؟

طوری ازش پرسیدم تو گویی قصد سرزنش او را دارم.

به طور حتم کسی که باید پاسخگو باشد، او نبود.

زاده روستا بود. بهترین ایام زندگی اش را که باید صرف آموختن می شد.با کارِ چوپانی برای دیگران،همراه با گوسفند و سگِ گله در صحرا و دشت گذرانده بود. حتی یک روز هم به او اجازه نداده بودند به مدرسه برود. با وجود استعداد و علاقه اش به کلاس و درس،پدرش اجازه نداده بود برود سواد یاد بگیرد.. علی مثل بقیه بچه های با هوش، به خاطر فقر و نداری، و عدم دسترسی به آموزش مناسب، عین گُلی در حالِ شکفتن، داشت  پرپـر می شد. عمرش به تباهی کشیده می شد.پدرش از سن شش سالگی او را همراه خودش به دشت و صحرا می برد.در سنی که باید به مدرسه می رفت همراه و همدمِ گوسفندان بود.عوض بازی و شادی و درس و مشق،دنبال حیوانات دیگر، سگ دو می زد. بعدها خودش،بعد از فوت پدر، به عنوان چوپان به کارش ادامه داد تا سن هفده سالگی.

بعد، خشکسالی و قحطی و بُز مُردگی،گله را از بین برد. او هم بی کار شد.یک سال به عنوان کارگر در نخلستان، کارهای پراکنده ای انجام می داد. بعد هم خدمت سربازی و دو سالی هم بیکاریِ بعد از خدمت. بقیه سرگذشت او راکه در جریان قرار گرفتید. از این به بعد همراه و همسفرش خواهیم بود.

شــعر را چــگونـه یـاد گرفته ای ؟ راز نهانی که آشکار شد.

پاسخ او شنیدنی بود و بسیار تأمل برانگیز.یک معلم بازنشسته ادبیات در یکی از دبیرستان ها ، که خودش ساکن همان روستا بود.شبها ، افراد علاقه مند به شعر را در خانه اش جمع می کرد. به آنها دیکلمه شعر یاد می داد. بدون هیچ چشمداشتی.فقط به خاطر علاقه و دلسوزی. چند نفری در کلاس شبانه استاد حاضر می شدند. علی هم بود. ولی تنها فرد بی سواد جمع بود. با هوش سرشـاری که داشـت نشان داد که بی سوادی مانع یادگیری اش نمی شود.کم کم با بقیه نه تنها همراه، بلکه سرآمد آنها  شد .حتی یک شب هم نشد که در درس غیبت کند.شعـرها را حفظ می کرد. روزها همـراه با گلـه در صحـرا، شعر ها یش را بـارهـا و بـارهــا مــرور می کرد.به عبارتی با شعرها و تکالیفی که معلم دلسوز به او می داد زندگی می کرد.تنهاییش را در صحرا و همراه با گله، با خواندن شعر می گذراند. او تنها نبود.حافظ و سعدی همراهش بودند.لحظه ای رهایش نمی کردند.دیوانه شـعر بود.طـوری که برایم تعریف کرد.

هر گز خودش را در دشت و بیابان تنها حس نمی کرد.

در مسیری که گله را برای چرا می برد. برایش مثل کلاس درس بود.حیوانات هم به منزله هم کلاسی هایش بودند،که فقط باید شنونده اش باشند بدون این که کلمه ای بر زبان بیاورند.

شعر ها را برای گوسفندان می خواند با صدای بلند. با شنیدن صدای خودش، مست و مَلَنگ می شد.وقتی آقـای دبـیر متـوجه شد که بی سـوادی عـلی مانع یادگـیری او نمی شود در آموزش او بیشتراصرار می کرد.تا اینکه از حافظ و سعدی به او آموخت.با دلسوزی و علاقه، عطـشِ او را به شـعر شعـله ور می کرد. عـیـن زنـبور عسل که با چشـیدن شـهد گُل،عـسل می سازد.علی هم با جذب تراوشات فکری معلم،شعر یاد می گرفت و رشد می کرد

عـلاوه بر شـعر از اجتماع و سخـتی های زنـدگی به او می گفت. علـی، آگاهی و انـدوخته های فــکری خودش را تماماً مدیــون این انسان دلـسـوز، به فرهنــگِ آباء و اجــدای ایــن مــرز و بـــوم می دانست.

رفتاراین انسان شریف با علی، ورای رابطه معلم-شاگردی بود.آموختن چیزهایی، که در خانه پـدری و در مدرسه ازش دریــغ شده بود، او در اختیارش می گذاشت .علاقه اش به شعر و موارد مختلفِ اجتماعی،همه را مدیون این ایّام می دانست. هر چی زمان می گذشت شناختش از زندگی بیشتر و بیشتر می شد. مدت ده سال این روند ادامه داشت. تا این که فرا رسیدن زمان خدمت سربازی؛ یاد گیری او را متوقف کرد.دو سال سربازیش تمام شد و برگشت پیش مادر و دو خواهرش در روستا، زمان آن فرا رسیده بود آن چه را که آموخته بود بتواند برای تغییر شرایط زندگی خود وخانواده اش به کار ببرد.آیا ممکن بود؟ آیا دانستن چند بیت شعر و موارد دیگری برایش به تنهایی کافی بود؟

آموزه های دبیر فرهیخته،بستر مناسب و دور نمای متفاوتی به روی علی گشوده بود.او عاقل تر و پخته تر شده بود عین آجری که در کوره، پخته، قرص و محکم شده است.آموزش ها و سختیِ خدمت دو سال سربازی هم باعث جا افتادن خصوصیات شخصیتی او شده بود.کم حرف و تا حدی متفکر.

وقتی با غرور به شغل قبلی خود یاد می کرد بی راه نمی گفت.او در ایّام چوپانی ساخته شده بود. پس به جا بود که از شکوفا شدن خود ببالد. و با غرور از آن ایّام یاد کند.اکنون کاملاً به منشأ غرورش پی برده بودم.

بعدها، بعد از استخدام به عنوان نیروی رسمی شرکت، در مورد اقامت اجباری یک هفته ای خودش در کنگان این طور برای من تعریف کرد: «یک هفته ای می شد که از روستای محل زندگی خود، به کنگان آمده بودم. شب ها،بعد از جواب رد شنیدن از شما ، با کلی پیاده روی،تک وتنها و غریب به کنار دریا بر می گشتم.آن جایی که استراحت می کردم نوعی موج شکن داشت که جلوی امواج سهمگین و خروشان دریا را می گرفت.در این قسمت همیشه ساحل آرام بود. حتی هنگام تلاطمِ دریا، امواج، با آهنگ و ریتـم یکسان روی ماسه های ساحـل پـهن می شد. سپس به صورت سینه خیز عقب نشینی می کرد. به همین ترتیب، موج بعدی و موج بعدی.عین حرکت یک نواخت و آرام  پاندول ساعت.با صدای موزونِ برخورد با ماسه ها همراه با خرچنگ های کوچک و خاکستری تیره رنگِ رها شده روی ماسه ها که با تقلا خودشان را داشتند بسوی آب دریا می کشیدند که موج بعدی دو باره روی سرشان سرازیر می شد.

         آنجا در فضای باز، پایین ترازچند دکه ساحلی، روی ماسه های چِرک و کِرمی تیره رنگ، بدون زیر انداز و رو انداز،زیر آسمان خدا، تا صبح استراحت می کردم.تابستان بود و هوای ساحل،دَم کرده و نمناک بود.در طول روز پرندگانِ سفیدِ ماهی خوار،خودشان را به باد ساحلی سپرده بودند.تو گویی برامواجِ باد سوارند. هی بالا پایین می روند. با بال های گشوده. جیک جیک کنان همراه با صدای ملایم و بی رمقِ پاشیدن امواج بر ماسه های ساحل، آهنگ تکراری آن روزهای ناامیدی بود. این صحنه هایی بود ، از ساحل کنگان، در جایی که روزها،همین طور بی هدف قدم می زدم. و خون دل می خوردم.

صدای امواجِ آرام و یکنواخت دریا،هنگام شب، عین قصه های آخر شبِ مادر بزرگ ها ، که طفل را به خَلسه و بیهوشیِ خواب فرو می برد.مرا هم ، خواب به آغوش می گرفت.در حالی که درخشش ستـارگان وگذر تند و سریع  شهاب سنگها،در آسـمان تیـره و تار، مدتی با چشمان باز به آسمان پر ستاره خیره می شدم، در حالی که به اقبال بدی که در زندگی نصـیب من شـده لعنـت می فرستادم.کم کم به خواب می رفتم.

چشم هایم را باز می کردم.نسیم خُنَک و لذت بخش هوای گرگ و میشِ صبـحگاهی را روی صورتـم حس می کردم. بیدار می شدم.به سرعـت خود را به دستشویی ساحــل می رساندم.وضو می گرفتم و نماز صبح را می خواندم.دو ساعتی در هوای خُنَک صبحگاهی روی ساحل قدم می زدم.تمام روز را در ساحل می ماندم.با نان و بیسکویت و چای،صبحانه و نهارم را سرهم بنـدی می کردم.پولـم داشـت تمـام می شد. برای صرفه جویی،مجبور بودم از شلوغی شهر و دیدن تصاویر رنگارنگ و وسوسه کننده مغازه ها و فروشگاه ها دوری کنم.مبادا چِندرغازی که داشتم خرج بشود.هنگام غروب که می شد.به طرف کمپ برای دیدن شما،سرازیر می شدم.»

و حالا علی، قدر موقعیتی را که نصیبش شده بود می دانست.با تمام سختی کار،تصمیم داشت به کارش ادامه بدهد. شرکت جای خواب، سه وعده خورد و خوراک او را تأمین کرده بود مثل بقیه کارگران و بیمه اش را ما به ماه پرداخت می کرد.

من با توجه به خصوصیات وهوش او تشویقش کردم از هوشش استفاده کند و سواد یاد بگیرد. شبها تو کمپ کارگری از بقیه کمک بگیرد و شروع به آموختن کند.خیلی در این مورد اصرار کردم. به او یاد آوری می کرد اگر درمدت ۵ سالی که روند ساخت پالایشگاه به اتمام می رسید. بتواند دیپلم خود را بگیرد می تواند برای استخدام شرکت درآزمون ورودی، شرکت کند. بعد از یک سال، بنا به دلایلی، شرکت را ترک کردم. مجبور شدم برای کار به ماهشهر بروم. دو سالی در ایام عید نوروزبرای عید مبارکی باهم تلفنی حرف زدیم.احوال پرسی کردیم .تا اینکه ارتباط ما قطع شد . نه سال از هم بی خبر بودیم تا اینکه: سال گدشته،ارتباطِ مجدد ما در فضای مجازی بر قرار شد.در یکی از پیام هایش عکس پسر شش ساله اش را با من به اشتراک گذاشته بود.یک دسته گُل دست پسرش داده بودکه به من تقدیم شده بود.

       مرحله اتمام کار پالایشگاه عوض ۵ سال ۹ سال طول کشیده بود تا به بهره برداری برسد. طبق شنیده ها، علی با هوش سرشارش توانسته بود دیپلم خود را به صورت جهشی بگیرد و از طریق امتحان ورودی به عنوان نیروی حراستی شرکت در پالایشگاه گازِ فاز سیزده استخدام شود. چون فردی وظیفه شناس بود و سابقه اش تو شرکت ،معرّف وظیفه شناسی او بود. باعث شد که به راحتی مراحـل سخت گزینش را پشت سر بگذارد. در حـال حاضـر،با همـسر و پسرش در شهرستان جـم زندگی می کنند.چهارده روز کار وهفت روز استراحت برنامه کاریش بود از وضعیت خودش کاملا راضی و خوشنود بود.

من چند سالی است که بازنشست شده ام . بسیار خوشحالم از این که توانسته بودم با توجه به هوش سرشار علی و صداقت او و تشویق و امیدواری دادن به او،راهی را به رویش بگشایم که مسیر زندگی اش را دگرگون کند. رابطـه دوسـتی ما، رو به پیش است. بیشتر از آن کـه من به او کمک کرده باشم.او به من آموخت.صداقت را،درستکاری را، وجدان کاری را، مسئولیت پذیر بودن را . و این که هیچ محدودیتی برای یاد گیری، بالندگی و رشد کردن وجود ندارد به هیج وجه.چیزی نمی تواند انسان را متوقف کند الی مرگ.   

پی نوشت:

 -کمپ باس:در خوابگاه های کارگری و کارمندی در پروژه ها ،نفری را به عنوان سرپرست خوابگاه استخدام می کنند.

 -شُوَه:مرتع .منظور دشت و بیابان ،جایی که چارپایان چرا می کنند.

 – وایت بُرد:تخته سفید رنگی است به ابعاد مختلف.در کلاس درس به دیوار آویزان می کنند برای تدریس به دانش آموزان.

 -چوپانی: منظور من بی حرمتی به حرفه شریف دامداری نیست.یا به آن اسان زحمتکشی که از گله مواظبت می کند. بلکه        اشاره موردی بود بر سابقه کاری علی.

 -یِللی تَللی:بیهوده وقت تلف کردن.کنایه از زیر کار شانه خالی کردن است.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر