نصیر بوشهر – سارا عظیمی – کنار پنجره بزرگ خانه آپارتمانیش روی صندلی قدیمی نشسته بود و کتابی در دست داشت ، فنجان قهوه اش را سر کشید نگاهش به افق روبه رو گره خورده بود ، موسیقی ملایمی از آن گوشه ی شلوغیهای شهر به گوشش می‌رسید . پنجره را باز کرده بود و […]

نصیر بوشهر – سارا عظیمی – کنار پنجره بزرگ خانه آپارتمانیش روی صندلی قدیمی نشسته بود و کتابی در دست داشت ، فنجان قهوه اش را سر کشید نگاهش به افق روبه رو گره خورده بود ، موسیقی ملایمی از آن گوشه ی شلوغیهای شهر به گوشش می‌رسید . پنجره را باز کرده بود و صدای همهمه ی عابران پیاده و بوق ماشینهای سطح شهر آرامشش را مختل میکرد ، گهگاهی موتوری ناشیانه از میان ماشینها به سرعت برق و باد می‌گذشت ، و او در خلوت خود کتابی به نام قانون زندگی را ورق میزد ، و در مسیر ذهنش گاهی با خود کلنجار می‌رفت ، در میان همهمه ی آدمهای شهر ، پسر بچه ای را دید که دسته ای از گل‌های رازقی را در دست داشت و به راننده ی هر ماشینی که به او می‌رسید یک شاخه گل رازقی تعارف میکرد ، و در ازای آن مبلغی ناچیز دریافت میکرد ، پسر بچه آخرین تلاش خود را میکرد تا تمام گلها به فروش برسد ، گاهی وقتها از فرط خستگی چند شاخه گل را بدون مزد به دختر بچه ای میداد که با لبخند او را بدرقه میکرد ، زندگی برایش اینگونه سپری می‌شد ، و در میان این همه شلوغی چقدر زیبا بود ، حس قشنگ دادن یک شاخه گل به همنوعش ،، دیگری دختر بچه ای بود که با یک تکه پارچه ی کوچک به استقبال ماشینها می‌رفت و تا به آنها می‌رسید آن را درون سطل پر از آب و صابون میکرد و شیشه ماشینها را بی توقع برق می انداخت ، و چقدر برایش سخت می‌گذشت چون عده ای از آدمها با ذات کثیفشان مدام میخواستند او را مثل یک گرگ وحشی به دام بیاندازند ، صدای پای غروب نزدیک میشد ، و شهر کم کم از خیل جمعیت خالی میشد ، وقتی به ساعت مچی اش نگاهی انداخت ، یادش آمد باید به یکی از دوستانش زنگ بزند و احوالش را جویا شود , چون مدتی بود بخاطر بیماری سرطان در بیمارستان بستری شده بود ، دکترها جوابش کرده بودند و به اطرافیانش گفته بودند او قطعا بیشتر از چند ماه

دیگر زنده نخواهد ماند ، اسمش دانیال بود ، دانیال دوست و همراه همیشگی اش بود ، کسی که از بچگی با او دوست بود و حالا دیگر برایش حکم برادر داشت ، خیلی برایش عزیز بود ، حتی نمیتوانست تصور کند که روزی بخواهد اینگونه او را ترک کند ، وقتی موبایلش را برداشت که با دانیال تماس بگیرد ، ناگهان پسرش او را صدا کرد ، بابا فردا برایم اسکوتر میخری؟؟ بله ! تا ببینم فردا چه میشود ,آنگاه پسرک از فرط خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند و با کله معلق به سمت مادرش میدود تا به او هم بگوید که قرار است بابا برایش اسکوتر بخرد ، اما کسی در اعماق وجود او نیست که حجم این همه غم و تنهایی را درک کند ، دوباره گوشی را بر میدارد و تماس میگیرد ، کسی جواب نمی‌دهد نگرانیش بیشتر میشود ، دوباره تماس میگیرد چند دقیقه ی بعد صدای غریبی از پشت تلفن میآید ، صدای پرستار است ، حال دانیال را میپرسد ، پرستار میگوید وضعیتش تغییری نکرده، همانطور است ، چند دقیقه مکث
میکند سپس خداحافظی می‌کند ، بغضی غریب راه گلویش را بسته است ، اما خجالت میکشد آن را بیرون بریزد ، میترسد پسرش بترسد و همسرش غمگین ، پس سکوت میکند ، سکوتی آکنده از درد و غم ، خاطرات خوش کودکی اش را به یاد می آورد که همراه دانیال باکفشهای پاره به مدرسه می‌رفت و دانیال هم لباس سبز یشمی داشت که آن را تا آخر سال میپوشید ، و دیگر لباسی نو نخرید تا با آن پزش را به همکلاسیهایش بدهد چون پدرش پولی نداشت که بتواند زندگیشانرا آنگونه که میخواهند بچرخاند و یادآوری این خاطرات چقدر برایش غمگین بود ، دانیال پسر فقیری بود که هیچوقت نتوانست مثل هم سن و سالانش زندگی کند و مثل بعضی از آنها که دکتر و مهندس شدند در زندگی غریب و کوتاهش آنچنان که دوست داشت بدرخشد ، و او امروز برایش آه و افسوس میخورد که چه زندگی سخت و دردناکی را تحمل می‌کند ، شب شده بود ، نگاهی به ساعت انداخت ، همسرش بساط شام را آماده می‌کرد ، وقتی شام تمام شد ، کانال تلویزیون را عوض کرد ، کانال ۴ بود برنامه‌ی راز بقا ، گوینده ی برنامه در مورد مار پیتون صحبت میکرد عمیقأ به تلویزیون زل،زده بود اما هیچی از صحبتهای گوینده نمیفهمید ، چون حتی یک لحظه هم از فکر دانیال بیرون نیامده بود .صبح روز بعد سعی کرد قبل از رفتن سر کار سری به ملاقاتی دانیال برود ، وقتی به بیمارستان رسید ، به اتاق شماره ۱۲۲ رفت ، اتاقی که دانیال در آن تحت قرنطینه بود ، ولی خبری از دانیال نبود ، توی بخش دو پرستار در حال پچ پچ کردن بودند تا به آنها رسید نفسش در سینه حبس شده بود طوری که صدای تند تالاپ و تلوپ قلبش را به وضوح می‌شنید ، زبانش بند آمده بود روکرد به پرستار بخش و گفت : دانیال ، دانیال، دوستم ، کجاست ،؟ چه اتفاقی براش افتاده ، خانم پرستار با نگرانی و اندوه سرش را به علامت تآسف تکان داد ، من ، من ، متآسفم آقا همین چند دقیقه ی پیش ، ایشون از دنیا رفتن ، من تسلیت عرض میکنم ، روحشون شاد ، و بعد کم کم از جلو چشمان پر از اشکش دور شد ، بهت زده به اطرافش نگاه میکرد ، آه دانیال ، پسر ، چه غریبانه رفتی ، بی معرفت چقدر زود رفتی ! قرارمون این نبود ، تو رو خدا برگرد ، من تحملش و ندارم ، دانیال ، دانیییاااااال برگرد ! صدای ضجه های درد ناکش تمام سالن را برداشته بود ، گیج و ویج مانده بود و به در و دیوار نگاه میکرد ، انگار همه چیز مثل یک خواب کوتاه مرگبار راه تنفسش را قطع کرده بود , باورش برایش سخت بود که دوست چندین و چند ساله اش را اینگونه غریب از دست داده بود ، دانیال همسر و فرزندی نداشت ، و همیشه تنها بود ، شاید این موضوع بیشتر از همه چیز دلش را می‌سوزاند و هیچ کس نمی‌دانست . مراسم تدفین و خاکسپاری دانیال را به خوبی و بدون نقص انجام داد ، دانیال هیچ کسی را نداشت که بر سر مزارش بیاید و برایش فاتحه بخواند ، نه مادری ، نه پدری و نه خواهر یا برادری ، پدرش را در همان کودکی از دست داده بود و مادرش را در نیمه راه زندگی بر اثر همین بیماری ، روزها در پس هم می‌گذشت و مجید در حسرت دوست و برادر دوران کودکیش زندگی را میگذراند ، واین برگی از فصل زرد یک زندگی بود که خواندید ، پایان .

  • منبع خبر : نصیر بوشهر