نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   (آغاز سفر) آفتاب تابان چتر خود را بر آب آبی دریا گستراند و موج ها با قد‌قامت و انعکاس نور ،خورشید رادر دامن خود  به ساحل بوالخیر هدیه کردند . بندر بوالخیر دیاری که نزدیک به صد سال پذیرای لنجها […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

(آغاز سفر)

آفتاب تابان چتر خود را بر آب آبی دریا گستراند و موج ها با قد‌قامت و انعکاس نور ،خورشید رادر دامن خود  به ساحل بوالخیر هدیه کردند .
بندر بوالخیر دیاری که نزدیک به صد سال پذیرای لنجها ،جاشوان و ناخدای دریادل بیشماری بوده است و‌نامی آشنا حتی میان بنادر خلیج فارس است واعراب از گذشته  این بندر را ظهر التنگسیر می نامیدند.
صبحِ زود جاشوان تن خود را در ریگ های خنک، زبر و خشن ساحل ولو کرده ولمیده بودند و منتظر مابقی دوستان خود.
جاشو و جهاز دو عنصر جدایی ناپذیر دریا انگار همزاد بودند.
جاشو ،زحمت کش بی ادعای عرشه ی لنج که بازی با جان پپشه ی اوست ؛او قوت لایموتش را از دهان درنده ی  موج و طوفان‌می گیرد و‌جهاز  با او معنا می یابد و در سفر و‌حضر چشمش به دریاست تا از عمیق ترین نقطه اش گوهر زیستن را از صدف دریا صید کند .  او در پهندشت دریا اول نگاهش به خدا و سپس تصمیمات ناخداست ،انجا که زندگی اش رقم می خورد.
وقتی  که  همه ی  آنها جمع شدند چند ماگله *زیر ماشوه که در خشکی بود گذاشتند تا ماشوه ی زندگی بر ماگله ی معیشت جاری شود  و سپس با چند هله مالی آنرا به آب  انداختند .
هنگام حرکت ،کنار ساحل و‌گمرک خانواده ها جمع شده بودند و با خداحافظی یکدیگر در آغوش می گرفتند ؛چون یک‌دوری شش ماهه در راه بود و دلفین باید به چند کشور سفر می کرد .
پسر بزرگ اسحاق که عاشق بوم بود رو به پدر کرد و‌گفت :
بابا بوم  دکوری مثل دلفین  برای من یادت نره
اسحاق :
حتما پسرم .فراموش نمی کنم .
و هر کسی سفارشی داشت و سوغاتی می خواست .
یکی ترشی ملیباری ،دیگری نی قلیان و نفر دیگر صندوق سیسوم*  و تابلو هندی می خواست .
پس از خداحافظی مسافران با خانواده هایشان  مامور و ناخدا هر کدام کوله ی جاشویی به ماشوه* برده شدند تا به لنج در ظَهر*بروند.لنج وارسی گردید و‌مامور برگشت . اسحاق به همراه چهارده  نفر دیگر از بندر به سوی بصره  راه افتادند .چَل چلی* نرم و سبک از سمت  جنوب غربی می وزید و جهاز  را چون اسبی راهوار به جلو می راند و در میان امواج یاری می رساند.دریا به حریری سبز می مانست و بوم چون گلی مخملین نقش بسته بر این  دیبای فریبنده  می درخشید و پیش می رفت .
خلیج فارس برای بوم چون حوضچه ای تمرینی بود که باید خود را مهیای ورود به اقیانوس کند ولی باد ولم* و موافق بود و دریا هم  آرام ،که  از طاف*و طوفان خبری نبود .
شراع هم به مدد موتور پرباد می شد ؛سینه ی بوم قلب موج ها را می شکافت و  آنرا به جلو می راند.دو قلوی شراع و موتور معجونی از حرکت را بر پهنای دریا نقاشی می کرد که هر دیدگانی  را مات چشم نوازی خود می نمود .
ناخدا که سوادی مکتبی داشت و حافظ را هم خوانده بود  وقتی که اوضاع را بر وفق مراد دید به شعف آمد و با غزلی پراکنده از حافظ دم  گرفت و‌ با اندک تصرفی چنین  خواند:
جهاز*نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
جاشوان جهازم  بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
همگی سر کیف آمدند وبا روحیه ای دوچندان آماده ادامه سفر شدند.
شب که می شد در میانه ی راه به غیر از کسانی که زام*بودند همگی زیر نیم *جهازجمع می شدند و اغلب با اشتیاق از ملیبار می گفتند.شهری  که برای یک‌تنگسیر همه چیز بود و پراز خاطرات خوش و ناخوش.موطن دوم انها به حساب می آمد و با آن زندگی می کردند و رزق و روزی شان اغلب از این شهر می جوشید .
ناخدا رگ شیطونی اش گل کرد و سر به سر دو تن از جاشوانش گذاشت و‌چنین گفت :
بعضی هنوز در ملیبار مجردند و از ما نیستند و اگر این سفر هم انجا بی زن بمانند سفر بعدی انها را نمی بریم .
جاشوان دست بلندی زدند و‌گفته ی ناخدا را تصدیق کردند.
یعقوب واسحاق از محدود جاشوهایی بودند که در ملیبار هنوز زن دوم گرفتارشان نکرده بود .؛مثلا بچه های همسر ملیباری ناخدا حکیم  بزرگ بودند و‌همینطور مابقی سرنشینان جهاز که اغلب  در بند دو زن بودند .
دو زنی را نه آشکار می کردند و نه کتمان ،   نیاز انها بود که  دو زیست باشند.زیستی در وطن و زیستی در غربت ؛و همسران بندری انها هم به نوعی با این هووی خارجی کنار امده بودند .
یعقوب واسحاق هم در سفر قبل  آستین بالا زده بودند و نمی خواستند از قافله  عقب بمانند .آنها دلباخته ی دو دوشیزه ی هندی شده بودند که فرصت ازدواج برایشان فراهم نشده  وتنها صحبتش کرده بودند  .آن دوگهگاهی منویات قلبی خود را آشکار می کردند و چون هم قافیه بودند بیشتر نزد هم از دخترانی که می خواستند تعریف می کردند.
یکی از خالش و‌جمالش  می گفت و دیگری از کمالش ،
یکی از چشمان بادامی  دختر هندو می گفت و دیگری از ابروی کمانی او دُر می سفت .
وقتی توصیفات اسحاق و یعقوب به یک ترازو می گذاشتی فکر می کردی  ان دو دختر  دوقلویی هستند که چون  سیبی از وسط دو نصف شده باشند .
یعقوب ۲۵  ساله و هنوز مجرد بود و بیشتر دوست داشت دنیا را بگردد و می خواست قبل از ازدواج در ایران تجربه ی زندگی متاهلی در هند را بیازماید .
او‌قدی کوتاه و تو‌پر داشت و به خاطر نیروی جوانی اش ناخدا خیلی روی او حساب می کرد.بیست ساله بوده که پدرش فوت می کند و بار مسوولیت مادر ودو خواهرش را بر دوش می گیرد .
یعقوب بی پرده به دوستش گفت :
اسحاق! تا حالا خیلی حوصله کرده ایم و این سفر حتما باید در ملیبار با زنی که دوست داریم ازدواج کنیم .
اسحاق هم که دلش را درملیبار جاگذاشته ،گفت :
من سری قبل ناخدا را فرستاده ام خونه شون و ظاهرا از بستگان همسر ناخداست و به ناخدا قول داده اند که این سفر قبول کنند.
هردو از نجابت و اصالت زن هایشان می گفتند و کم کم پچ پچ انها باعث شد مابقی هم تا حدی از قضایا بو ببرند و‌چون نمی خواستند تنها خودشان در مظان اتهام دو زنی باشند و دنبال شرکای بیشتری می گشتند ان دو نفر را به گرفتن زن تشویق می کردند.
دلفین آرام و سبک پیش می رفت و داشت از روبروی روستای  امام حسن می گذشت وبه سمت شمال می تاخت و همگی روی سطحه* نشسته بودند که ناگهان ناخدا آهی کشید و اشک در چشمانش حلقه زد .دستی روی گونه هایش کشید تا قطره اشکی که روی گونه هایش  غلتیده بود وبوی حسرت  می داد را پاک کند .
اسحاق می دانست که بغض و اشک ناخدا چه حکایتی درون خود دارد، لذا به حاضرین که مبهوت اشک ناخدا بودند در مورد حکایتی که همگی کم وبیش می دانستند  چنین گفت:
خدا بیامرزه علی پسر عمویم !بیست   سال پیش در حالی که جوان برومندی بود در همین حوالی لنجشان غرق، و هیچ وقت پیدایشان نشد.
یکی از جاشوها:
ناخدا! اگه امکان دارد از این حادثه و اتفاق برای مان بگو.
ناخدا قلیون چاق کرده ولیت * را زیر پوزش قرار داد ،نی را برعکس  نمود؛آتیش روی سر قلیون را  ورانداز و سپس درنگی کرد و اینچنین زبان گشود:
بیست  سال پیش بوم کدخدا که خودش ناخدایش بود با بیست نفر از مردان بندر از جمله برادر من به بصره رفتند .هنگام بازگشت و سفر به دمام  بارشان چندل * ،باچیل *وبیلیو*بود و  خیلی طفّال* بوده ؛در همین حوالی دچار طیفون سهمگینی می شوند و فرصت نمی کنند حتی بار خود را آب دهند وخود را نجات بخشند  ودر زمستانی سرد ،و دریایی مواج  بوم  وارو می شود و هیچ ملوانی قادر به نجات نمی گردد و در آن گیر و دار مرگ و زندگی همگی قربانی دریا می شوند و حتی هیچ جسدی هم پیدا نمی شود.
البته بعدها روایت هایی نقل گردید که هیچ وقت هم ثابت نشد.همیشه پس از غرق شدن بومی شایعات هم قوت می گرفت .یک روز صدای جیغ و لیک در می‌گرفت که جسد فلانی در خوزستان پیدا شده و همانجا دفن گردیده و روز دیگر صدای کِل مشتی شمال وجنوب محل را در می نوردید که جاشوها در کویت و قطر زندانی هستند و به زودی بر می گردند.تا بوده چنین بوده و دریانوردی یک قمار با جان است برای نان ؛
صحبت های ناخدابه اینجا که رسید یک فورک *عمیق دیگری بر قلیونش زد ،دودش را به آسمان حواله داد که  با دود اگزوز به باد قوسی سپرده شد ک چند ثانیه ی بعد محو شدند و به پرواز درآمدند.
ناخدا نگاهی نافذ به دریا نمود و سپس اینچنین ادامه داد:
بوم های زیادی در منطقه از بصره تا عدن ، زنگبار و‌ملیبار رفتند و بی هیچ اثری و ردپایی بر نگشتند .خداوند همشون رو بیامرزد .اگر در دریا لحظه ای از بوم و بار غافل شوید به مشکل بر خواهی خورد.گاهی جهاز و دریا سنگ و شیشه را‌مانند که شیشه به سنگی می شکند.
آری دریا گل واژه ای است که باید درس ها از آن گرفت .چون قمار می ماند که روزی با تو و روز دیگر بر توست ..پس در این قمار زندگی باید کمتر  ریسک کرد و دل به دریا سپرد.
سخن ناخدا که به پایان رسید یعقوب بالحنی آمیخته با  طنز و جدی  آهسته به اسحاق گفت:
من به عشق ملیباریم برسم بعد از ان مرگ حق .بگذار در دهان نهنگی قرار بگیرم ویا کوسه ها تکه تکه ام کنند .وصال او از عمر جاوید گوارا تر است .
و این زبانحال شعر گونه ی  جوان عاشق پیشه ی بوم بود:
یک لحظه زیستن با دخت هندوستان ، به از عمر هفتاد و هشتاد  به باغ و گلستان .
اسحاق خنده ی بلندی کرد وخواست عمق عشق یعقوب و سخن شعر گونه اش  را بر ملا کند و‌کوس رسواییش بزند که یعقوب بلند شد و با دست دهانش را گرفت .
اسحاق هم دل در گرو دخت ملیباری داشت ولی به این شدت و غلظت نبود و هنوز چون یعقوب جوانه عشق هندی  در تار و‌پودش رشد و نمو نکرده بود به یعقوب گفت :
اگر تو هم زنی در بوالخیر داشتی این همه بی قرار دخت هندی نبودی .
هر کسی در جهاز  به کاری مشغول بود و دو‌جاشو هم در فکر معشوقان هندی خود.
بوم هم می نالید  و افتان و رقصان میان امواج نیلگون به سوی بصره پیش می رفت .
.: باد مراد*بر غراب *دل بوم  می وزید و چون پیسویی* ستبر بر هر طافی* می تاخت.
شراع هم شرحه شرحه شور شاد باد می نواخت و
زوزه اش در دُر دریا تا دور دست ها دورمی زد و‌گم می شد.
واژه نامه
ماگله:چوبی که زیر قایق برای به آب انداختنش استفاده می کنند
سیسوم:نوع جنس چوبی صندوق
ماشوه:قایق
ظهر:لنگرگاه
چل چل:بادی نرم که ایجاد موج می کند
ولم:موافق
طاف:طوفانی کم و‌گذرا
زام:نوبت نگهبانی
نیم:اتاقک پایین انج
سطحه:عرشه
ولیت:خدمتکار کم سن وسال لنج
چندل.باچیل.بیلیو!چوب ووحصیرهایی که در سقف اتاق ها استفاده می شد.
طفال:باری که درلنج سبک و‌پر  ارتفاع باشد
فورک:دمیدن به قلیون
باد مراد:باد موافق
غراب:کشتی
پیسو:دلفین
طاف:طوفانی گذرا

  • منبع خبر : نصیر بوشهر