نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی   (آخرین منزل و رسیدن به بوالخیر  )   اخرین منزل سرنوشت سازترین منزل بود و دل ها درسینه می تپید و منتظر لحظه ی دیدار بودند. پس از دوماه دربدری و آوارگی تا رسیدن به دیارشان کمتر از  یک منزل […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

(آخرین منزل و رسیدن به بوالخیر  )

 

اخرین منزل سرنوشت سازترین منزل بود و دل ها درسینه می تپید و منتظر لحظه ی دیدار بودند.

پس از دوماه دربدری و آوارگی تا رسیدن به دیارشان کمتر از  یک منزل راه داشتند.میان چند  احساس نقیض انسانی دست و‌پا می زدند .

هم شاد بودند و هم غمگین ،هم شور زندگی داشتند و هم افسرده حال  بودند.هم اشتیاق رسیدن ؛و هم غم فراق داشتند.

پیادگان و سوارگان هرچه بیشتر به مقصد نزدیک  می شدند احساسی تر  وغم  فراق یاران بیشتر بر انها چیره می گشت .

یاد آبان پارسال افتادند که دلفین را گفال* و تعمیر کردند و سپس با چه شور وشوقی به بصره رفتند .یاد حافظ خوانی ناخدا و نیمه خوانی پیرمردی افتادند که اکنون میانشان نیستند.

جاشوی میانسالی که سوار بر دراز گوشی آرام بود و بیشتر از همه احساسات در او غلیان داشت افسار را گرفت و در اوهام وخیالات خود غوطه ور گردید .خیال او را در لنج ،کنار ناخدا و همه ی رفتگان این راه دراز برد که  دارد امار* را می کشد.

او  باصدایی حزین ،آرام و‌کش دار شروع به نیمه خوانی کرد:

ههههله هله مااااالی…هله هله مالی..

و‌جاشوان‌که در ردیفی منظم حرکت می کردند  یک دست و با اندوهی وصف ناشدنی جوابش دادند:

هلِه مالی …..

جاشوی میانسال همچنان خواند و دوستانش جوابش دادند.

-جهازم غرق آوی هله هله  مالی …

-هلِه هله مالی……

تو دریا محک واوی *

هله .هله مالی …

-جاشوا دیگه نیسن هله هله مالی

-هله هله مالی ….

-کاروان بی ناخدان  هله هله مالی

-هله هله مالی ….

-جهازم بی ناخدان هله هله  مالی

-هله هله مالی ..

نیمه که به اینجا رسید غمی به بلندای دال پری*  و به پهنای اقیانوس هند کاروان دلفین شکستگان را غرق غمگسار خود کرد.نیمه نبود؛ نغمه ی غم ودرد ،رنج وفراق بود که از نهادشان سر به آسمان می سایید و بر صفحه ی نیلگون خلیج فارس نقش ماتم می بست .

کاروان کوچک غم در سکوت و عزا فرو رفت و خاموش ماند.

اسحاق که اندوه‌مرگ پسر عمویش ناخدا ماتم زده اش کرده بود دست راستش  را کنار گوشش قرار داد و  یک دو بیتی فایز را که از ناخدا به یاد داشت اینچنین شروه خوانی کرد:

هی دل ،هی دل ،هی دل بی قراروم هی دل

اگر دوران دهد بر بادم ای دوست

وگر هجران کند بنیادم ای دوست

مکن باور که فایز چشم و زلفش

رود از خاطر و از یادم ای دوست

شروه ی اسحاق  که تمام شد بوا بوای *مسافران سقف آسمان را شکافت و دل را چون لهیمر*پاییز ،خزان زده کرد و‌ به دست جاده های گرما زده ی  جنوب  سپرد.

کاروان اندوه و عزا به باغی به نام بیدا در میانه ی منزل رسید.ظهر بود و خواستند استراحتی کنند .به شور و مشورت در مورد چگونگی رساندن خبر  مرگ ناخدا و‌جاشوان به عزیزانشان پرداختند .

یکی گفت :

بگوییم زندانند ،وومنتظر محاکمه هستند.خودشان بر می گردند .

دیگری گفت :فعلا بگوییم در راه مریض شده اند و بعد از ما می آیند .

هرکدام خواستند بار غم و فقدان را کم کنند .

یکی در میان جمع گفت:

تا کی می خواهیم انها را بفریبیم و‌منتظر بگذاریم.به اندازه ی کافی فراق و انتظار کشیده اند .بهتر است  با سکوت و اظهار ناراحتی خود انها را متوجه مرگ عزیزانشان نماییم .بگذارید انچه که باید بشود پیش آید.

پس از خوردن قوت لایموتی دوباره راه افتادند .هرچه بیشتر به مقصد نزدیکتر می شدند،پریشان خاطر تر و دستپاچه تر می گردیدند .

نمی دانستند خبر ناگوار و جانگداز مرگ همراهان را چگونه بگویند.

با این افکار متزلزل خود کلنجار بودند و‌جاده را می پیمودند.

از سوی دیگر دربندرِ بوالخیرهم با رسیدن تلگراف به پاسگاه شور و ولوله ی خاصی همه جا را فرا گرفت .خانه ها  و در حیاط ها را با پیش *نخل و پارچه های رنگارنگ آذین بستند .بر سر خانه ها و کپرها پرچم های رنگی و پرچم ایران به اهتزاز در آمده بود.

دو شبانه روز  و تا نیمه شب با رقص و آواز کولی ها و ترانه ها ی بندری  چنان جشن عمومی در میدان بندر بر پا کردند که نظیرش ندیده ونکرده بودند.

همگی در انتظار به  آغوش کشیدن دلبران و عزیزان خود بودند وبرای آن لحظه ی موعود دقیقه شماری می کردند .زنها منارسی* پوشیده ،عطر زده و بزک کرده،مردها هم مرتب و ریش تراشیده  و خانه ها هم جلا داده شده بود .

مردم  سر از پا نمی شناختند .انها پس از هفت ماه منتظر ورود جهاز  نشستگانی بودند که اکنون جهاز شکستگانند و باد شرطه ی سرنوشت  پس از ماهها دوباره انها را به دیارشان باز گردانده است .

همه ی  بندری ها کارها را تعطیل کرده بودند و منتظر ورود مسافران ناکام و طوفان زده ی هندوستان بودند .

شلوار محلی ها از صندوقچه های ساج ملیباری البسه بیرون آمده بود تا زنها در پیشواز از برادران و شوهران خود با آن بندری برقصند و قر بدهند .دستمال های رنگی هم اماده بود تا در دست ها  به پرواز در آیند و در آسمان ،رنگین کمان زندگی ببافند  و نقاشی کنند.

دیگ های بزرگ مهیای پخت ولیمه بودند و چند بز و قوچ نیز اماده قربانی پیش پای مسافران و سپس پختن آبگوشت ودادن نذری و غذای سر سلامتی .

همه چیز برای یک سور وسات همگانی وبزرگ آماده بود و انتظار این مقوله ی دیر پای بشری داشت به انتها می رسید.

امید و انتظار واژه ای که در مکتب زردشت هم  با طرح سوشیانت تا کنون بشر با آن زیسته است .فریبش هم زیباست ؛به آن دل می بندی ؛رویا می پروری .؛و میوه اش  چه وصال باشد و‌چه فراق انسان با کمال میل آنرا پذیرفته است .

مردم دو کیلومتر وبا پای پیاده به استقبال جاشوها رفته بودند و در باغی زیر سایه ی کنار ،گز ونخل ها منتظر بودند.

از دور یک سیاهه ای نزدیک ساحل پیدا بود و ارام و سلانه به پیش می امد. دو‌گروه با دو جو متضاد داشتند به هم نزدیک می شدند .

گروهی  مغموم ، گرفته و خسته،  ارام و دل شکسته به پیش می امدند و گروهی دیگر بی خبر از حال و روزگار ملوانان، جاده را می پاییدند تا کی انتظار به وصال ختم می گردد.

سیاهه هر دقیقه بزرگ و بزرگتر می شد و معلوم بود عده ای سواره و تعدادی پیاده دارند به سمت بندر می آیند و دیگر یقین داشتند اینها همان  گم شدگان اقیانوس هندند.

صد متر فاصله میان دو گروه بود که مردم و خانواده ها طاقت از کف دادند و دوان دوان،کل زنان و شادی کنان  به سوی ملوانان تاختند .چنان گرد و غباری در ان جاده ی باریک و‌مال رو خاکی بوجودآمد که انگار دارند زمین را شخم می زنند .از پشت ، همه در پس غبار ناپدید و‌گم  شدند.

تحمل رویارویی و‌پنهان کاری  برای غرقی ها سخت بود .نخست هر کسی برای پدر ،برادر و عزیز خود می گشت ؛بعضی یافتند و در آغوش گرفتند و بعضی نیز متحیر و سرگردان میان جمع می گشتند ونمی یافتند .

وقتی گرد و غبارها به زمین نشست ؛ آب از اسیاب افتاد و سلام و احوال پرسی ها تمام شد.همگی از غایبین لنج  پرسیدند و جواب ملوانان تنها سکوت بود و سکوت.

سکوتی که از پسش حکایت های سنگینی را روایت می کرد .

انها سرشان را زیر انداختند و حرفی برای گفتن نداشتند.

همسر یکی ملوانان غایب گفت :

بگویید چه شده ؛نگویید سلمان من برنگشته .نگویید حسین غرق شده .راست بگویید و‌ما را راحت کنید.

فاصله شادی و غم ،رقص و ماتم ،سور و عزا تنها پانزده دقیقه بود.

کِل ها جیغ و لیک شد و سرورها اندوه و ماتم.

همگی در فقدان چهار مرد بندر اشک ریختند ،عزاداری کردند و به بندر بازگشتند.قیامتی بر پا شده بود .یاس و حرمان جانکاهی محل را در بر گرفته بود .حتی در چهره آنهایی که بستگانشان هم بر گشته بودند شادی دیده نمی شد؛ چون بی شک یکی از ان چهار نفر از بستگان او بودند .مردم بندر سلسه وار با هم قوم و خویش ،وبیشتر از یک ایل وتبار بودند که سالها کنار هم می زیستند.

خلیلی ها ،بوالخیری ها ،دریایی ها ،قاسمی ها و راستگوها  از جمله تیره هایی بودند که در بوالخیر زندگی می کردند و هر کدام در مرگ عزیزی سرشک غم باریدند.

شایعات ،خبرها و قصه ها در مورد مرگ و زندگی جهاز شکستگان به پایان امد و باز جان تقدیم نان گردید تا تنگسیر همچنان قربانی دریا و دریانوردی گردد.

 

واژه نامه:

گفال:تعطیلی لنج

امار:طناب لنگر

محک واوی:گم شد.

دال پری:قله ای در کوه مند

بوا:پدر

لهیمر:نوعی تندباد دریایی

پیش:برگ نخل

منارسی:نوعی لباس زنانه

  • منبع خبر : نصیر بوشهر