نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی       (حرکت به سوی مرز ایران )   گاه رفتن و دل کندن فرا رسید که آدمی تا دل می نهد باید برخیزد،برود و دل بکند که سراچه ی گیتی را این خوی وخصلت است. بامداد وقتی همگی برای […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

اقتباسی از حوادث و داستان های واقعی دریانوردی

 

 

 

(حرکت به سوی مرز ایران )

 

گاه رفتن و دل کندن فرا رسید که آدمی تا دل می نهد باید برخیزد،برود و دل بکند که سراچه ی گیتی را این خوی وخصلت است.

بامداد وقتی همگی برای بدرقه ی مسافران برخاسته بودند شتران تندرو اماده و‌مهیا بودند تا انها را طی دو روز به مرز ایران برسانند .

جاشوان و ناخدا قبل از حرکت بر سر قبور یاران خود رفتند و آخرین وداع را برای همیشه با آنان کردند و گریستند .

مراسم خداحافظی وبدرقه به خوبی و‌پر از احساسات پاک انسانی بوسیله ی پاک سیرتان بلوچ انجام پذیرفت .

ناخدا خطاب به بلوچ ها:

شما حق انسانی واسلامی را در مورد ما به جا آوردید .خداوند در این دنیا و ان دنیا دو صد چندان به شما عطا بفرماید.

جاشوان حرکت کردند و تا پیدا بودند بلوچ ها دست تکان می دادند .

در مورد لطف بی نهایت میزبانان به مهمانان تنها می توان چنین گفت :

بلوچ به سان  ابری در آسمان انسانیت ،بر زمین بایر گرسنه  و تشنه ی تنگسیر بارید و او را سرشار از باران عطوفت ومهربانی کرد.

از دو جوان  بلوچ یکی پیشقراول و دیگری در انتهای جمازگان قرار گرفت و شترهای مهمانان هم میان این دو حرکت می کردند .

پیشِ روی شتران تا چشم کار می کرد سمت چپ دریا بود و راستشان بیابان ؛ درختچه های بیابانی ،خار اشتران یا همان مغیلان که باد در آنها جولان می داد و چون گرگ زوزه می کشید و صدای مهیبی تولید می کرد که بنابر نظر قدما  جای غولان بوده  است.

از دور رگه های باد کویر  در چشمان رهگذران چون موی بندی در حرکت بود و مسافران نرم وخرامان به پیش می رفتتد .

در طول مسیر غرق شدگان که تا حدی زندگی به آنها لبخند زده بودامیدوارانه  غرق اندیشه ی فردای خود و خانواده بودند.

ناخدا به سرمایه ی از دست رفته اش می اندیشید؛اسحاق به شیرینش که تازه با او ازدواج کرده بود ؛و جوان دیگر به پدر پیرش که در ماشوه مُرد و در واحه ی بلوچ به خاک سپرده شد..

نصف روز راه پیموده بودند؛  به واحه ای رسیدند که هم خونان و  بستگان بلوچ ها بودند .استراحتی   دوساعته کردند ؛وقتی از سوی دوجوان داستان دریانوردان برایشان توضیح داده شد افراد آن واحه هم کم نگذاشتند و تا زمانی که مهمانان در انجا بودند سنگ تمام گذاشتند .ریش سفید و بزرگ واحه هم  به اتفاق مقداری خوار و بار همراه بوم شکستگان کرد .

رسم زیبایی به نام چَنده در میان بلوچ ها وجود دارد که به در راه ماندگان کمک می شود که اینجا هم میزبانان کم نگذاشتند.

ملوانان خطاب به یکدیگر:

انگار از بهشتی به بهشتی دیگر کوچ کرده ایم که دیدنش در خواب هم کیمیاست .چقدر این مردم خوب و‌مهربانند .

آنها دوباره راه بیابان پیش گرفتند ؛ جوانان بلوچ سعی می کردند تا شب نشده به آبادی مد نظر  که باز هم از تیره وتبار خودشان بودند برسند .

آفتاب غروب کرده بود ولی شتر سواران همچنان می رفتند؛نیم ساعتی از شب گذشته بود که به روستای چادر نشین دیگری  رسیدند ؛

یکی از جوانان بلوچ :

این قبیله هم از ان ماست که  همگی در حاشیه ی کوه وبیابان زندگی می کنیم و تباربزرگی هستیم .اینجا احساس غریبی نکنید.

میزبانان همگی را در سیاه چادر بزرگی که مخصوص مهمانانشان بود جای دادند .پتو و رخت  خواب هم در اختیارشان  گذاشتند ؛شام مختصری هم به آنها دادند و همگی خوابیدند .

سحرگاه تمام مسافران برخواستند و پس از خداحافظی با میزبانان باز حرکت کردند .خواستند سر وقت به مرز ایران برسند .

آفتاب حسابی انها را اذیت می کرد و گرد و خاکی که گاهی در پهندشت بیابان می پیچید بر سر وصورتشان می بارید و انها مجبور بودند مانند همه ی بیابان گردها سر وصورت را با چفیه ای بپیچانند .

به سمت شمال غربی در حرکت بودند و باید خود را به مرزبانی ایران که  با دریا فاصله داشت می رساندند.

کاروان منزل به منزل می رفت تا به مقصد برسند .

نیمه ی روز را مجبور شدند زیر چند درخت که در بیابان کم یاب است  استراحت کنند .هنوز ناهارشان  تمام نشده بود که از دور گرد و غباری بلند شد ،چند اسب سوار می تاختند و با سرعت می آمدند .هر چه نزدیک تر که می شدند ترس ودلهره کاروان را در بر می گرفت .

جوان بلوچ :

فکر کنم خبرهای بدی در راه است .

اسحاق:

یعنی اینها  که به طرف ما می آیند قصدی دارند؟

جوان بلوچ :

ظاهرا که اینجور به نظر می رسد.

حدس جوان بلوچ درست بود.

انها راهزنانی بودند که صورت خود را پوشانده و دنبال کاروان های تجاری می گشتند ؛چون شترهای زیادی را دیده بودند فکر می کردند صیدخوبی خواهند کرد .

راهزنان چهار نفر و با اسلحه بودند .تا رسیدند یک تیر هوایی شلیک کردند و به زبان بلوچی گفتند هیچ کس سر جای خود تکان نخورد .؛راهزنان بلوچ  بر عکس ساربانان اصلا فارسی نمی دانستند و ملوانان  این زبان را نمی فهمیدند ؛لذا یکی از آنها که هنوز از قضیه پرت بود رفت تا آبی بخورد که یکی از دزدان که قوی هیکل بود پیش آمد و کشیده ی محکمی به او زد که چند متر ان طرف تر پرت شد وسرجای خود بلند نشد.

دو نفر بلوچِ شتربان حرف های راهزنان را برای تنگسیرها ترجمه کردند ؛ملوانان هم بعد از آن سرجای خود ایستادند .دزدها که دیدند از بار و‌کالا خبری نیست با زبان بلوچی گفتند:

همگی به خط شوید .

یکی از انها شروع کرد و همه جاشوان ودو بلوچ  را گشتند .بقیه هم چهار چشمی مواظب حرکات وسکنات جاشوان بودند .

اخرین بازمانده ناخدا ساعتی طلایی با مارک رادو که تازه مد شده بود و راهزنان انرا از دست ناخدا در آوردند  .

انها ساعت ناخدا،حلقه نامزدی اسحاق و گردنبند جاشویی جوان را برداشتند .سراغ خورجین های شتران رفتند و ساک های جاشوان را که مقداری خرت و ‌پرت در آن بود هم  برداشتند و‌تنها مدارک را به انها پس دادند  .

یکی از  بلوچ های ساربان پیش آمد و به راهزنان گفت:

اینها  غرق شده هستند .به آنها رحم و‌مروت کنید  و خدا را در نظر بگیرید.

ولی آنها به بلوچ گفتند:

اگر  ما رحم و مروت داشتیم وخدا را می شناختیم که این کار نمی کردیم .بروید خدایتان را شکر کنید که جانتان را برایتان بخشیدیم  .

هرچه دیگر در خورجین های شتران گشتند غیر از نان خشک وخرما چیزی نیافتند که از ان هم نگذشتند و مقداریش برداشتند .

ناخدا پیش خود گفت :

در این سفر تقدیر من این بود که مانند یک انسان مرده که دست خالی به دنیای دیگر می رود ؛من هم دست خالی به بوالخیر بر گردم .

ساربانان شانس اوردند که راهزنان  از شتران گذشتند و شاید هم به درد کارشان نمی خورد .

یکی از ملوانان :

انچه که ربودنش  بیش از همه  ما را آزار داد قالیچه های بود که دوستان  بلوچ   داده بودند و این سوغات برایمان بسیار با ارزش  و‌نشان از مردانگی ،مروت وانسانیت داشت ویادگاری

گرانقدر از نجات جانمان بوسیله میزبانان بلوچ بود که افسوس دزدیده شد.

با این اتفاق ملوانان فهمیدند که هر تبار و نژادی سره و ناسره ای دارد  و آنها هر دو جنسشان را موفق شدند ببیند واصل بد بقول سعدی نیکو نمی گردد زان که بنیادش بد است .

بعد از نزدیک به یک ساعت غارت واذیت شترسواران، راهزنان اسب های خود را هی کردند واز همان  راهی که آمده بودند بر گشتند و رفتند تا در پناهگاه خود منتظر کاروان دیگری باشند .

ملوانان که اخرین بازمانده های خود را هم از دست داده بودند کسل ودرمانده  مجبور بودندبه  اتفاق دو راهنمای بلوچ به راه خود ادامه دهند و به سوی مرز ایران حرکت کنند تا شاید حوادث دست از سر انها بردارد .

دو جوان پاک سرشت بلوچ از اتفاقی که برای ملوانان بعد از داستان غرق شدنشان افتاده بود شرمنده بودند و‌چون راهزنان هم بلوچ بودند برایشان گران تمام شد .انها چند روز تمام قد به ملوانان خدمت ومهمان نوازی کرده بودند وذهنیت خوبی نسبت به بلوچ ها  برای انها بوجود آمده بود وفکر می کردند هرچه که انها رشته بودند پنبه شد وملوانان پیش خود می گویند اگر بلوچ ،جوانمرد دارد راهزن بی رحم هم دارد .

انسان این موجود دوپا چون دریا را ماند که هم نان می دهد و هم جان می گیرد،هم خشم و غضب دارد و هم رحم و عطوفت .

این دریا گاهی چون ساربانان بلوچ  نماد بخشندگی می گردد و‌گاهی هم به سان راهرنان بلوچ  دلفین ناخدا حکیم با میلون ها روپیه را چون اژدهایی هفت سر می بلعد .

دوبلوچ جوان به هر صورت ممکن شتران را که رم کرده  و در اطراف اطراق گاه پراکنده شده بودند جمع و جور کردند و در کمال نا امیدی و اعصاب خوردی به راه افتادند .همه خسته ،آزرده و شاکی از بخت کج رفتار خود بودند ، که مار گزیده را دیگر جای موش پریدن بر او  نیست .

دو ساعت بعد از غروب به لب مرز رسیدند .تنگسیرها همگی رو به خاک وطن به سجده افتادند و رسیدن به مرز  مام میهن را بهشت عدن و کمال آرزو دیدند.

از فرط خوشحالی پر در اوردند و پرواز کنان  مرز را خانه ی خود پنداشتند .چون شب اجازه ی ترددوجود نداشت همگی همانجا آرام و بی استرس  خوابیدند .

اتفاقی دیگر هم   برای یکی از بلوچ ها همان شب روی داد تا دمینوی حوادث آنها کامل تر گردد.

نصف شب گذشته و همگی خوابیده بودند که بلوچی زیر آستینش مور موری را احساس کرد .او که حرفها شنیده  و تجاربی از مارهای بیابانی داشت اصلا تکان نخورد و ارام ارام پیراهنش را در اورد که مار هم با پیراهن به بیرون پرت شد و او مار را که زیاد بزرگ نبود کشت که با همهمه ی او همگی بلند شدند و‌کلی از خوابیدن در بیابان ترسیدند و بعضی حتی  تا صبح خوابشان نبرد و

روز و شب بدی بر کاروانیان گذشت.

صبح همگی بلند شدند ؛ملوانان و دوبلوچ مثل موج و ساحل همدیگر را در آغوش گرفتند و بر غاله *ی مهربانی جهاز انسانی لهام*کردند و‌ چون ابر بهاری بر فراق گریستند.

ولی وقت خداحافظی و رفتن  بود و چاره ای جز جدایی نداشتند .دستی تکان دادند و هر کدام به راه خود رفتند.

واژه نامه:

غاله:خشکی درون دریا در ساحل هنگام جزر دریا

لهام..به خشکی افتادن لنج

  • منبع خبر : نصیر بوشهر