نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:     همه ی تقصیرها گردن خانواده ی ربابه افتاد و آنها متهم ردیف اول این کوتاهی شناخته می شدند. عموی ربابه برای گلایه به خانه برادرش رفت . عموی ربابه : برادر شما که می دانستید دخترتان قابل اعتماد نیست ؛دنبال دلش می رود و آبروی هیچ کس برایش […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

 

همه ی تقصیرها گردن خانواده ی ربابه افتاد و آنها متهم ردیف اول این کوتاهی شناخته می شدند.

عموی ربابه برای گلایه به خانه برادرش رفت .

عموی ربابه :

برادر شما که می دانستید دخترتان قابل اعتماد نیست ؛دنبال دلش می رود و آبروی هیچ کس برایش مهم نیست چرا این بساط را راه انداختید و‌پسر من را از بحرین آوردید وبی آبرویش کردید؟

او می گوید دیگر حاضر نیست شما و همسرتان راببیند ؛می گوید شما باعث از هم گسستن رابطه ی خونی ما شده اید .

زایر حسین:

برادرنمک  روی زخمم نباش ؛اگر سکته نکنم و زنده بمانم هنر کرده ام ؛دیگر حتی نمی توانم از خانه هم بیرون بروم و خانمم شب دزدکی برای خرید می رود و بر می گردد.خدا لعنت کند ربابه .کاش مرده بود و این قضیه پیش نمی آمد.

عموی ربابه که از برادرش کوچکتر بود لحنش را تندتر کرد و بر سر برادرش فریاد کشید و‌گفت:

مگر تو مرد نیستی ؟و‌نامردتر پسرت که هیچ رگی ندارد .

برادر ربابه :

عمو خجالت نمی کشید با بزرگتر از خودت که می دانی بی گناه است اینجور رفتار می کنید؟

پسر زایر حسین حرف تندی به عمویش زد و‌کار به مشاجره و دعوا کشید .

کریم هم که خبر را شنید خود را به‌معرکه رساند .

کریم خطاب به پسر عمویش :

تو هم مثل خواهرت آدمی بی شعور و کثیف هستی .اصلا همه ی شما مثل هم هستید.پدرم حق دارد داد بزند؛شما با شرف ،آبرو و‌زندگی ما بازی کردید.

برادر ربابه طاقت نیاورد و مشتی حواله ی کریم کرد وبه بینی اش خورد .خون مثل فواره سرازیر شد .کریم هم کشیده ای محکم در گوش پسر عمویش نواخت.

دخالت همسایه ها نگذاشت دعوا ادامه یابد.

کریم و‌پدرش مستقیم به پاسگاه رفتند و شکایتی بر علیه پسر عمویش نوشتند.

درجه دار و سربازی امدند و برادر ربابه رابا خود بردند و بازداشت کردند .

حسابی اوضاع قمر در عقرب و‌پیچیده شد.

پادر میانی چند نفر فایده ای نبخشید و کریم راضی به رضایت نشد.

کریم :

فردا به پزشک قانونی می روم تا این الدنگ بداند یک‌ من ماست چقدر کره دارد؟

کدخدا هم که حسابی پکر شده بود گیچ و منگ نمی دانست چه کار کند .اول پسرش را استنتاق کرد و گفت :

فرهاد ما می دانیم هرچه است زیر سر تو و  بهروزاست ؛دیدید که امروز خونکی ریخته شد؛ممکن است وضع از این بدتر شود و خونی بزرگ ریخته شود. بیا و بیشتر از این همه ی ما را مسخره ی کارهای خودتون نکنید .هیچ آبرویی برای هیچ کس نگذاشته اید؛بیا بگو ربابه کجاست ؟

فرهاد  :

پدر من دیگر کاری به ربابه و داستان شما ندارم و خودم را کنار کشیده ام ؛چرا باور ندارید؟

دلتان می خواهد من هم مثل ربابه بروم خودم را گم و‌گور کنم ؟

کدخدا دیگر چیزی نگفت و به دنبال راه حل رفت .

او خود را به روحانی محل رساند و از او استمداد طلبید و خواست به خانه ی کریم بروند و نگذارند کار به شکایت و دادگاه کشیده شود و بیشتر از این آبروی محل برود.

آنها به اتفاق یکدیگر به خانه ی کریم رفتند.

روحانی محل :

ببین کریم جان کل محل و من و‌ کدخدا می دانیم که شما بی تقصیرید و برای شما ناراحتند ولی عمویت هم سعی خودش کرده ولی این ربابه بوده که این مصیبت را بار آورده .

کدخدا:

امیدوارم آغا کریم احترام ما را نگه دارد و از شکایتش صرفنظر کند و صله ی رحم را نگه دارد .

کریم :

جناب کدخدا شما و پسرتان هم بی تقصیر نیستید و پسرت آتش بیار معرکه است ؛او هم عامل و بانی این قضایا می باشدو باید جلوی این اتفاق را می گرفتید ولی :

 

*من از بیگانگان هرگز ننالم /که با من هرچه کرد آن آشنا کرد*

 

پدرش چنان سقلمه ای به پسرش زد که همه متوجه شدند .

کدخدا سرخ و سفید شد و ساکت ماند؛آخر تا حالا کسی اینجوری روبرویش به تندی صحبت نکرده بود .

پدر کریم که احترام کدخدا را داشت حسابی شرمنده شد و روی حرف روحانی و کدخدا حرفی نزد و گفت :

الان می روم پاسگاه و روی پرونده رضایت می گذارم و‌پسر برادرم را هم آزاد می کنم و‌کلی هم بابت حرف های کریم از کدخدا معذرت خواهی کرد.

روحانی و کدخدا به خانه برگشتند و پدر کریم هم به پاسگاه رفت .

هرچند که بصورت موقتی غائله خاتمه یافت ولی خرنگ زیر خاکستر ربابه هر لحظه امکان داشت دوباره شعله بکشد و کپر خاندان زایر حسین را جزغاله نماید.

قصه ی ربابه هنوز آبستن حوادثی است که روزهای آینده رقم خواهد خورد .

آیا ترّاده ی* طوفان زده ی زایر حسین  در اسکله پهلو خواهد گرفت یا اینکه اسیر امواج عشق و غرق خواهد شد؟

 

تراده :قایق کوچک فایبری

  • منبع خبر : نصیر بوشهر