نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:     کدخدا از کویت برگشته بود و همگی به دیدارش می شتافتند .او همسرش را دمق و افسرده دید . در اولین فرصت که خانه خلوت شد همسرش فرصت نداد تا شوهر از او علت را جویا شود . همسر : کدخدا اتفاقی افتاده که لازم است تو هم […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

 

کدخدا از کویت برگشته بود و همگی به دیدارش می شتافتند .او همسرش را دمق و افسرده دید .

در اولین فرصت که خانه خلوت شد همسرش فرصت نداد تا شوهر از او علت را جویا شود .

همسر :

کدخدا اتفاقی افتاده که لازم است تو هم از آن باخبر شوی تا شاید راه و چاره ای بیندیشی .

کدخدا :

بگو قضیه و‌داستان چیست ؟خیر باشد.

همسر:

چندان هم خیر نیست ؛درگه* خوار* نیست جهازمون* لنگر بریده ؛

فرهاد دل به ربابه دختر زایر حسین بازیار بسته و به هیچ صراطی مستقیم نیست ؛او دارد با اصالت و آبروی خانواده بازی می کند و ظاهرا ارتباطی پنهانی با دخترک دارد .

همسر کدخدا داستان گم شدن ربابه در کوه و پیدا شدنش بوسیله ی فرهاد و حاشیه و تبعات پس از آنرا از سیر تاپیاز برای شوهرش تعریف کرد.

کدخدا به فکر فرو رفت و ساعتی چیزی نگفت .

ناهارش را خورد و استراحتی کوتاه کرد.

در اولین فرصت فرهاد را پیش خود فرا خواند .او آدمی جهاندیده ،با تجربه ،متین و آرام ولی سخت پایبند به سنت ها بود و می دانست چگونه با پسرش سر بحث را باز کند .

کدخدا :

خوب فرهاد جان از درس ، کنکور و آمادگی ات برای  آزمون بگو .آیا در نبود من به کوه هم رفته ای یا خیر؟ از کوه چه خبر بود؟

به طعنه گفت:

شنیده ام صیدی کرده ای .

فرهاد که فهمید پدرش از ماجرا خبر دار شده است نخست مختصری از درس و کتاب برایش توضیح داد و پس از آن گفت :

_ببین پدر جان انچه شنیده ای وبرایت گفته اند حقیقت ندارد و تنها من او را نجات داده ام .این فتحه ضمه ها را دیگران به آن اضافه کرده اند و امیدوارم که شما این حرف ها را باور نکنید.

پدر حرفهای فرزند را خوب گوش داد ولی حس ششم اش به او گفت که خبرهایی است و دل فرهاد در گرو دختر است که آزادی این دل کاری بس دشوار است و باید هزینه ها داد.

پس از این دیدار با فرهاد خودش با حوصله و طمانینه موضوع را پرس وجو کرد و دانست که بله  بین آندو سر وسرّی وجود دارد.

پس از چند روز دوباره فرهاد را به خلوتی برد .

پدر:

فرهاد جان من از حقیقت ماجرا باخبر شده ام و دیگر جای هیچ انکاری نمانده است .

آیا می دانی هرکه *دُم دل رفت راه ول رفت*.

آیا می دانی عبور از ارزش های خانوادگی یعنی محرومیت از ارث و میراث پدر.

آیا می دانی این دلدادگی یعنی سقوط ونزول .

کدخدا با تشویق و تهدید فراوان هرچه را که از پند واندرز می دانست به پسرش گفت .

در پایان خواست دختر را پیش پسر خرد و کوچک، و فاصله ها را به او یاد آوری‌کند ؛ این بیت از نظامی را برایش خواند.

 

*لیلی که به چشم تو عزیز است*

*نسبت به تو کمترین کنیز است*

 

فرهاد که دید راه انکار بسته است و طشت عشقش از بام دل افتاده او هم به نظامی تاسی کرد و در جواب پدر تنها یک بیت شعر گفت :

 

*ترک غم عشق کار من نیست*

*وین کار به اختیار من نیست*

 

پدر با این جواب پسر بر خود لرزید و ساکت ماند .

سکوتی خشم آلود  فضای اتاق نشیمن  را دربر گرفته بود و انگار طاف*سهمگینی در راه بود.

پدر خسرو وشیرین و لیلی ومجنون نظامی راخوانده بود و می دانست که :

 

*عاشق ز نهیب جان نترسد*

*جانان طلب از جهان نترسد*

 

چیز دیگری نگفت و از جایش بلند شد و به حیاط رفت .چند قدم زد تا آرام شود..

کدخدا روز بعد سفارش کرد تا  زایر حسین، و پسرش به منزل او بیایند.

زایر حسین می دانست که جریان دخترش ربابه است که به معضلی برای هر دو خانواده تبدیل شده بود.

آنها به خانه ی کدخدا رفتند؛او با آنها گرم گرفت و خواست با زبان نرم و لین از انها بخواهد تا  دخترشان  دست از سر فرهاد و خانواده اش بردارند و این به نفع هر دوی آنها می باشد.

کدخدا :

زایر می دانم که دخترت به نام پسر برادرت می باشد و بهتر است که زودتر بساط عقد و ازدواج آنها  را فراهم نمایی تا من و شما به مشکل نخوریم.

زایر حسین :

ارباب می دانم که ما نباید وارد حریم خانواده ی شما شویم .هرچه از دستمان برآمده انجام داده ایم .چشم ،سعی خواهم کرد که ازدواج باپسر برادرم را جور کنم.خودمان هم منتظریم تا کریم از بحرین برگردد.

کدخدا در آخر به بازیارش گفت :

زایر اگر این مساله را برای ما حل وفصل نمایی امسال علاوه بر خوشه چینی خوب و حق خودت انعام خوبی هم نزد ما خواهی داشت .

کدخدا رو به پسر زایر حسین هم  کرد و‌گفت :

جوون تو هم ظاهرا قصد عروسی داری و‌اگر خواهرت را مجاب کنی که با پسر عمویت ازدواج کند گوشت ولیمه ات را من خواهم داد.

زایر و‌پسرش با وعده و‌قول های خوب از خانه ی کدخدا خارج شدند.

کریم دو سال بود که بحرین کار می کرد .پدر و عمویش به او سفارش کرده بودند تا زودتر برای برپایی ازدواجش با ربابه برگردد .

برگشت کریم آخرین امید کدخدا و پدر ربابه بود تا از این مخمصه رهایی یابند.

زایر می دانست که اگر ربابه دست رد بر سینه ی او و پسر عمویش بزند شغلش و وعده های کدخدا به او و پسرش را از دست خواهد داد .

انها تصمیم گرفتند تا برگشتن کریم مواظب رفت و امدهای ربابه باشند ولی هیچ حرفی را نزنند.

…………………………………

درگه:دریا

خوار:آرام

جهاز:لنج

طاف:باد و طوفانی کم و‌موقتی

  • منبع خبر : نصیر بوشهر