نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:   ( *گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا* *کجا عاشقی کرد ،آنجا بمیرد*)   از قطع ارتباط کامل میان فرهاد و ربابه دو خانواده در پوست خود نمی گنجیدند  .فرهاد مشغول  به درس و تحصیلش وبه  آینده دلخوش بود ؛ ولی ربابه روز به روز امیدش به آینده و فرهاد […]

 

نصیربوشهر – عبدالرحیم کارگر:

 

( *گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا*

*کجا عاشقی کرد ،آنجا بمیرد*)

 

از قطع ارتباط کامل میان فرهاد و ربابه دو خانواده در پوست خود نمی گنجیدند  .فرهاد مشغول  به درس و تحصیلش وبه  آینده دلخوش بود ؛ ولی ربابه روز به روز امیدش به آینده و فرهاد کمتر و کمتر می شد .

*خونابه ی اشک ربابه چون سرشک غم به دامن،  بر زمین وجودش می بارید و دلش را بیابان برهوتی می ساخت که دیگر هیچ گلخندی در آن نمی رویید.*

*افسردگی و دل مردگی، او را از تاب و توان انداخته بود.این موضوع خانواده را به فکر انداخت*

.

مادر ربابه:

زایر دخترمان دارد از دست می رود بابد برایش کاری کنیم.

پدر :

بگو چه کار کنیم .

مادر:

دکتری ،دعایی.. شاید او دوباره برگردد.غذا هم کم می خورد و بیشتر با خودش حرف می زند.می ترسم دیوانه شود.

آنها ربابه را به چند روستا پایین تر نزد دعا نویسی بردند.

دعانویس:

دختر دست هایت را در دستم بگذار وچشم هایت را ببند.

دعانویس مشغول خواندن ورد شد .بعد از آن قلمی درآورد و کاغذی را سیاه کرد و به همراه صدفی انرا دست پدر ربابه داد.

دعا نویس:

دختر شما نزدیک قبرستان اهل اونا* بهش برخورد کرده اند و باید چهل روز و هر روز یک بار آبی روی صدف بریزید و سپس در قبرستان بریزید .کاغذ هم داخل قبرستان زیر خاک کنید.

مادر:

الهی خدا بهت خیر بده و داغ عزیزانت نبینی .

زایر حسین یک پاکت چای خارجی را که سوغات برایش اورده بودند دست دعا نویس داد و به منزل برگشتند.

انها هر روز طبق گفته ی دعا نویس عمل می کردند ولی هیچ توفیری در وضعیت ربابه بوجود نمی آمد.

*ربابه جهازی** *لنگر بریده می مانست که معلوم نبود کی از هم بگسلد و به ساحل بخورد*.

آنها برای نجات دخترشان چاره ای اندیشیدند و دیگر نظر کدخدا و‌مردم برایشان مهم نبود  و به بهروز گفتند بیا و ساختگی نامه ای از فرهاد برای ربابه بیاور.

نامه ی تصنعی به دست ربابه رسید ولی جواب او با لحنی ارام وخاموش این بود:

من با عشق فرهاد خوشم و دلدادگی  می کنم .جسم فرهاد را دیگر کاری ندارم .اصلا مرا با عالم شما سر و‌کاری نیست .

و‌مولانا چه زیبا وصف الحال ربابه را بیان کرده است

.

*مجنون را می‌گفتند که: «از لیلی خوب‌ترانند، بر تو بیاوریم*؟»

*او می‌گفت که: «آخر من لیلی را به صورت، دوست نمی‌دارم، لیلی صورت نیست*.

 

*لیلی به دست من همچون جامی است، *من از آن شراب می‌نوشم*.

*من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است*. *از شراب آگاه نیستید*…»

*سپس دست به آسمان بلند کرد و گفت* :

*خدایا*!!

*مَن میدانَم*

*تُو هـَــــم میدانــی کـه شُدَنـی نیست*…

*حَتـی اَگر مُعجِزه کُنـــی باز هَم*…

*او یِک آرِزوی ِمَحال اَست* …

 

پس بگذار مجنون و برده ی عشق او باشم .

در داستان نظامی قیس بنی عامر مجنون بود اینجا ربابه ی زایر حسین مجنون شد.

بردن ربابه به شیراز نزد پزشک اعصاب وروان هم افاقه ای نکرد.اصلا ربابه دارویی نمی خورد که اثری بخشد و شاید  درد ربابه دارویی نداشت .

ربابه با خود چنین زمزمه می کرد:

 

*من  از  طبیب  و  پرستار  هر  دو  آزادم*

*دوای درد من این درد بی‌دوای من است*

 

او دائم با‌گیسوانی پریشان سربه کوه می نهاد و آشفته و سراسیمه خود را به دره ی بُندر *می رساند. ولی مواظبش بودند و دوباره او را بر می گرداندند .

کسی سرّ به بندر رفتن او را نمی دانست و همه فکر می کردند چون دیوانه شده سر به کوه و کمر می گذارد.

یک روز سحری همه را غافل کرد و به یاد روز عاشقی اش نوار و تیشه ی هیمه ای و لباس سفیدش را برداشت در بقچه ای پیچید و سر به کوه نهاد .

*دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارش نمی کرد*

*و گرمای هیچ دستی دلش را به تپیدن وا نمی داشت*

*رفت  تا در تاریکی راه خود را پیدا کند*

*که به چراغهای نورانی*

*و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست*

.

بهار دوباره از راه رسیده بود و همه جا عطر آگین گشته ؛همان بهاری که ربابه در ان عاشق شد؛ عشقی که در بهار تولد یافت  و می خواست در بهار کوچ کند .

شتابان رفت و رفت  تا بر سر سنگی رسید که نخستین بار فرهاد به فریادش رسیده بود.

او بیش از هر زمان دیگری چون پری رویان دریایی زیبا شده بود و‌می رفت تا خود را از تور عشق برهاند.

آن دستمال خونین را که باز از فرهاد گرفته بود دوباره بر پیشانیش بست ؛لباس سفیدش را بر تن کرد و چون قوی سپید زیبا بر سر همان سنگ  نشست که آنسویش پرتگاه عظیمی بود.او ترجمان عاشق شدن و‌مرگ قوی زیبا شد.

 

*شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد؟*

*فریبنده زاد و فریبا بمیرد*

*شب مرگ تنها نشیند به موجی*

*رود گوشه ای دور و تنها بمیرد*

*در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب*

*که خود در میان غزل ها بمیرد*

*گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا*

*کجا عاشقی کرد* ؛ *آنجا بمیرد*

 

آری ربابه هم چون قوی سپید زیبا همانجا مُرد که عاشق شد.

او  عشق رمانتیک خود را چون تراژدی  رومئو و ژولیت  شکسپیر به پایان برد و خودکشی شاه بیت غم نامه ی این تراژدی بود.

و اما باز برای سومین بار ربابه گم شد .

در پی او به جایی که چند بار رفته بود آمدند؛بر سر سنگ وعده گاه عشق رسیدند وجسم بی جان ربابه را ته دره دیدند.

سنت پیروز شد ، عشق هم نباخت ولی ربابه جان باخت .

سهم فرهاد هم  از مرگ ربابه تنها خاطرات به جای مانده و های های او بر قبر معشوقه اش بود و این بیت که با خود زمرمه می کرد.

 

*سوخت از درد جدایی دل بامید وصال*

*مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟*

 

************

اهل اونا:اجنه

جهاز:لنج

بندر:نام دره

پایان……

  • منبع خبر : نصیر بوشهر