قاصدک خسته بر روی شاخه ی گندم زار نشست، باد ملایمی می وزید ، گندم زار مثل همیشه انبوه و خروشان بود قاصدک با نفیر باد بر خود میلرزید و بر روی گندم زارها آرام میغلتید ۰ پروانه ی کوچک نیلی رنگی در آسمان میرقصید، گویی شادمانی اش را جشن میگرفت ، ابرهای سرکش در […]

قاصدک خسته بر روی شاخه ی گندم زار نشست، باد ملایمی می وزید ، گندم زار مثل همیشه انبوه و خروشان بود قاصدک با نفیر باد بر خود میلرزید و بر روی گندم زارها آرام میغلتید ۰ پروانه ی کوچک نیلی رنگی در آسمان میرقصید، گویی شادمانی اش را جشن میگرفت ، ابرهای سرکش در آسمان لاجوردی پایکوبی میکردند و خورشید با تلالو طلایی رنگش در میان کائنات خود نمایی میکرد ، دخترکی پریشان و مست با زنبیلی در دست ،میان دشت خروشان در حال خوش گذرانی بود ۰ خورشید پاک و صاف و آرام، روز را در آغوش می کشید ، باد با غرش مست گونه اش به سرعت از میان گندم زار میگذشت ، قاصدک با وزن سبکش هر لحظه به این طرف و آنطرف پرتاب میشد ، و در میان گندم زار گم میشد ، ناگهان با غرش پر از غرور، باد دوباره به هوا برخاست و در یک جهش در دام دخترک افتاد ، دخترک با شادمانی قاصدک را همراهی کرد، قاصدک از اینکه در نیمه ی راه طولانی اش یک دوست پیدا کرده بود بسیار خرسند بود ، ولی دیری نپایید که در یک چشم بر هم زدن دنیایش واژگون شد ، دخترک در یک سراشیبی محکم به زمین خورد و پاهایش آسیب دید و قاصدک از میان همهمه ی گندم زار دور شد ، روز آرام و صادق ، جایش را به تاریکی داد، همه چیز در سکوت مطلق فرو رفته بود ، دیگر نه خبری از دخترک زنبیل بدست بود و نه قاصدک ، گندم زار در خوابی عمیق فرو رفته بود و صدای سوسوی تاریکی شب جایش را به روشنایی پر از هیاهوی روز داده بود ، و اما در این میان پروانه جا مانده بود ، سرگردان و پریشان بدنبال خانه اش میگشت و همراهی که او را یاری کند ، ترسی عجیب در وجودش رخنه کرده بود بال های کوچکش را سرپناهش قرار داده بود و با وحشت به اطراف مینگریست ، کاش زودتر از انجا رفته بود ، دلش را در میان گندم زار تنها رها کرد ، و تا صبح مثل موجی سرگردان و بی هویت در آن تاریکی و سوسوی آزار دهنده ی شب گم شد ،

صبح شده بود، پروانه چشمهایش را به آرامی گشود ، شب سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بود ، دقیقا به یاد نمیاورد کجاست! ولی وجود یک چیزی را در کنار خودش احساس کرد ، بله وجود قاصدک ، قاصدک کمی آنطرفتر پشت گندم زارها در میان سنگلاخی به دام افتاده بود ، و هنوز هم زندانی بود ، پروانه با تلاشی سخت و پر هیجان توانست نجاتش دهد ۰ قاصدک پس از رهایی از چنگ سنگلاخ از پروانه تشکر کرد ، پروانه هم ماجرای شب پر از تنش گذشته را برایش با آب و تاب تعریف کرد ، و هر دو بخاطر اینکه خطر از جانشان گذشته بود خوشحال و آزاد از انجا دور شدند ، دور دور ! تا رسیدند به رودی بی انتها که درآن مرغابیهای سفید رنگی در حال آبتنی بودند ،مرغابیهای شاد و سرمست با چنان ولعی در آب فرو میرفتند گویی هزاران سال از آب دور بوده اند خوشبحالشان !چقدر شاد بودند ناگهان پروانه فکری به ذهنش خطور کرد و نگاهی به قاصدک کردو گفت : بیا ما هم آب تنی کنیم ! اما قاصدک با غمی آکنده از درد روبه پروانه کردو گفت : دوست من ! من نمیتوانم شنا کنم ، چون به محض اینکه در آب فرو رفتم میمیرم و این خاصیت من است ، پروانه با شنیدن این حقیقت انکار ناپذیر بسیار مغموم شد و بخاطر قاصدک در آب نرفت ، و چند دقیقه ای با دل شکستگی او را نظاره کرد و با بغضی سنگین همراهی اش کرد ، قاصدک با دیدن این منظره روحش آرامش گرفت و با خود گفت : این اولین بار است که چیزی در این دنیا مرا درک میکند ، و آن هم تو هستی ای پروانه ی دوست داشتنی ! و بعد رو به پروانه کرد و گفت : میدانی !! تو برای من خیلی مهم و عجیب هستی ، مهم بخاطر آنکه فقط تو بودی که در میان این همه موجودات مرا درک کردی ، و عجیب اینکه ، من و تو شباهتی با هم داریم و آن هم پرواز کردنمان تا بیکران است ، و من این موهبت را عاشقانه دوست میدارم !و خدا را سپاس میگویم بخاطر همین یک موهبت ، و تو هم خدا را شاکر باش ، خدا به همه ی موجودات و کائنات یک توانایی داده است که آن موجود بخاطرش شادمان و خرسند و شاکر باشد ، و بعد با خوشحالی دست در دست هم و آغوش به آغوش به سمت خانه اشان روانه شدند ،،، پایان ۰۰۰

  • منبع خبر : نصیر بوشهر