نصیربوشهر – رضا انصاری – طبق عادت همیشگی اش،به پنجره دکه فلافلی مدرسه لم داده بود و بچه ها را خوب می پایید.زورش اصلا به بچه های کلاس چهارم به بالا نمی رسید و زورگیری قرون وسطایی او فقط شامل ما می شد. بچه ها باید دُنگ و یا به قول خودش گُلاته عباس خِپِل […]

نصیربوشهر – رضا انصاری – طبق عادت همیشگی اش،به پنجره دکه فلافلی مدرسه لم داده بود و بچه ها را خوب می پایید.زورش اصلا به بچه های کلاس چهارم به بالا نمی رسید و زورگیری قرون وسطایی او فقط شامل ما می شد.
بچه ها باید دُنگ و یا به قول خودش گُلاته عباس خِپِل را میدادند،یک چهارم از هر ساندویچ،نصف هر بسته چیپس یا پفک و سه حلقه از هر بسته بسکوییت سهم عباس خپل بود.
عنوان “خِپِل” را همه اهالی محل می دانستند که مربوط به عباس است جز خود عباس!چرا که هیچ کس جرات بحث و جدل با او را نداشت چه برسد او را با خِپِل خطاب کنند.
محسن هفته پیش آمار زورگیری عباس را به مدیر مدرسه داد بود ولی دو برابر کتکی که عباس از مدیر خورده بود،درست رو به روی خونه محسن،عباس او را زیر لگد گرفته بود.
وقتی مدیر،دلیل این همه اخاذی را از عباس پرسیده بود،نیم ساعتِ تمام،برای مدیر دلیل آورده بود،انگار که او ۱۰ واحد دروس مالیاتی را پاس کرده بود.عقیده داشت دانش آموزانی که دستشان به دهنشان می رسد باید سهم بچه های بی بضاعت مدرسه را از خوراکی هایشان بدهند،عباس واقعا به این کار اعتقاد داشت و اواخر زنگ استراحت خوراکی ها را بین خودش و هشت تا از بچه های مدرسه تقسیم می کرد.
راهزنی و قلدری های عباس منحصر به مدرسه نبود.دیروز بچه ها پول روی هم کرده بودند و سه چهار کیلو سیب ترش از بقالی محل خریده بودند تا لذت خوردنش را توی دریا و آغشته شدن با آب شور دریا تجربه کنند ولی عباس همه را یکجا غارت کرده بود.
ماه رمضان بازار عباس بدجور کساد بود.بعضی بچه ها کله گنجشکی روزه بودند و تعدادی دیگر هم به تظاهر روزه بودند،از این رو عباس خِپِل روزهای کم رونقی را می گذراند.
نیمه رمضان رسیده بود،شب گِلِی گِشو!
کوچه ها غلغله بود.هر کس با یکی دو گونی برنج پاکستانی خالی که انداخته بود دور گردنش،با تمام زوری که داشت فریاد می زد
گِلِی گِشو،گِلِی گِشو!
بعضی خانه یه مشت شکلات،برخی دو مشت نقل پیرزن(ذرت بو داده)،دیگری پفک و چیپس و یکی دو تا هم که رانی و نوشابه داشتند،اینجا بود که بچه ها فریاد می زدند خونه گچی پر همه چی!
صدای فریاد گلی گشو و مقابله که از بلند گوی مسجد پخش می شد هیجان را دو چندان می کرد.بعد از گذشت یکی دو ساعت درِ خانه ها یکی یکی بسته می شد.یعنی تمام!
هیچ خانه ای نباید از دستمان در می رفت،پارسال کوچه منتهی به اسکله را از قلم انداخته بودیم و فردا صبح که فهمیدیم کل اهالی کوچه یخمک و بستنی می دادند،تا همین امسال حسرت آن یخمک ها به دلمان مانده بود.
کیسه ها تقریبا پر شده بود رسیدیم کوچه آخر که انتهای کوچه بیرق سیاهی روی در حیاط نصب شده بود.
رسم بود هر خانواده ای کسی را از دست داده بود،همان سال در حیاط شان بسته باشد و چیزی برای پذیرایی نداشته باشند که آن خانه ی تهِ کوچه،خانه دِی حسن (مادر حسن)بود،ناخدا حسن تنها پسرش یک ماهی می شد رفته بود دریا دیگر برنگشته بود.
دی حسن برخلاف میل باطنی اش و به اصرار همسایه ها پرچم سیاهی را در حیاط نصب کرده بود،کاری که اصلا دوست نداشت،می گفت ناخدا یک روز می آید و دیدن این پرچم نگرانش می کند.
نزدیکی خانه دی حسن رسیدیم،باید بر می گشتیم.چراغ های کوچه یک در میان سوخته بود و دیگر ابتدای کوچه به راحتی دیده نمی شد،تنها چیزی که دیده می شد سایه ای بود که به ما نزدیک می شد.پسری بود که هیچ گونی همراه نداشت.نزدیک تر شد.عباس بود،آمده بود راه صد شبِ را یک شبِ سپری کند.کل شب،در آن شلوغی تماما در تعقیب ما بود و گلاته خودش را که نه، آمده بود کل ماهی توی گرگور را غارت کند!ما بودیم،عباس و درِ حیاط دی حسن!درست شبیه گانگستر های از خود راضی با خنده زشتی که روی لبانش بود ،آرام گام های نهایی را بر می داشت.خوب می دانست راه فراری نیست و در آن کوچه تاریک و بن بست کسی هم نیست که به احترام و یا ترسِ او،از غارت ما صرف نظر کند.
آرام دو دستانش را آورد سمت جلو و گفت:
زود رد کن بیاد!
صدای گلی گشو بچه ها دیگر شنیده نمی شد و فقط این صدای مقابله مسجد بود که شنیده میشد و اندکی از ترس ما را کم می کرد.
یک سال در حسرت امشب بودیم و حالا عباس تمام دلخوشی هایمان را طلب کرده بود،با دلی شکسته و درست به سبک دعاهای ننه ام تو دلم گفتم یا صاحب امشو،ما را از دست عباسو نجات بده!
چشم در چشم بودیم،صدای خش خش دمپایی پشت در حیاط دی حسن شنیده می شد،پیرزن خمیده ای با روسری مشکی که موهایش را محکم بسته بود در را باز کرد،سرک کشید،چپ و راست در را خوب نگاه کرد، انگار دوست نداشت دیده شود ،فقط ما بودیم.
عباس خشکش زده بود.عصایش که خط و خش زیادی روی آن بود را بلند کرد و به سمت ما آمد،پلاستیکی پر از شکلات زیر چادرش پنهان کرده بود،به هر کدام از ما دو سه تا شکلات داد،نوبت عباس رسید،هیچ چیزی نداشت،حتی گونی خالی!تمام شکلات ها که شاید پنج شش کیلو بود همه را به عباس داد.
دی حسن،عباس را خوب می شناخت و می دانست او با یتیمی و بدبختی تمام به این سن و سال رسیده،کله عباس را بوسید نگاهی به آسمان کرد و آرام به سمت حیاط قدم برداشت.بهترین فرصت برای فرار بود،گونی ها را انداختیم دور گردنمان و با تمام سرعت به سمت ابتدای کوچه دویدیم،پشت سر را نگاه کردیم دیدیم عباس دستان دی حسن را گرفته بود و او را تا در حیاط همراهی کرد.
صبح شده بود،خبر رسید کوچه دی حسن غلغله شده،کوچک و بزرگ،پیر و جوان همه روی سِکُنچه حیاط نشسته بود.دیشب موقع سحر ناخدا حسن بهوش آمده بود و از بیمارستان شارجه خبر سلامتی اش را به مادرش داده بود.تمام بچه هایی که دیشب توی کوچه پس کوچه ها بودند،الان همه توی حیاط جمع شده بودند،پیرزن ها همه به دی حسن تبریک می گفتند.
عباس با آن شکم گنده اش پرید روی دیوار و آن پرچم مشکی را از بیخ درآورد و تمام شکلات هایی که دیشب دی حسن به او داده بود را ریخت روی سرش و بچه هایی هم که روزه نبودند تمام شکلات ها را برداشتند.
پرچم سبز این دفعه روی درِ حیاط دی حسن خودنمایی می کرد،عباس آن بالا روی دیوار به اشک های شوق دی حسن چشم دوخته بود،کاش می شد پدرش هم بعد از هفت سال از دریا برمیگشت بدون هیچ قاتُغی!

قاتغ:سهم هر جاشو از ماهی صید شده ی همان روز

  • منبع خبر : نصیر بوشهر