رئیس جعفر وقتی از ولات اومد ظلم اباد، رفت خونه ۹ اتاقه ای خرید که نشون بده هنی رئیسیش پابرجان و ادم های که تو ولات تو خونه اش کار میکردن هم با خوش اورد یکی نون می پخت یکی سر سفره که کمتر از بیست نفر نمی نشستند افتابه و لگن و توال( حوله […]

رئیس جعفر وقتی از ولات اومد ظلم اباد، رفت خونه ۹ اتاقه ای خرید که نشون بده هنی رئیسیش پابرجان و ادم های که تو ولات تو خونه اش کار میکردن هم با خوش اورد یکی نون می پخت یکی سر سفره که کمتر از بیست نفر نمی نشستند افتابه و لگن و توال( حوله ) دست میگرفت روی دست مهمونا او می ریخت یکی کفش ها را جفت میکرد خلاصه روزگار رئیس جعفر ، رئیسی میگذشت ، تا سر و کله رندون به خونه رئیس باز شد و رئیس را به قمار کشوندن هر روز که قمار میکرد ادم سر سفره هم کمتر میشد طوری که ادم های که از ولات بارئیس اومده بیدن واگشتن ولات . خونه ۹ اتاقه شد ، خونه ۲ اتاقه و دو اتاقه هم به گپر . رئیس هم نتونست تحمل کنه و دق کرد و مرد وپسرش خدروهم راه بواش دست گرفت البته با درجه بالاتر دزدی هم به قمار اضافه کرد. خدر وقتی میفهمید شاه میخواد بیاد صدای منو کج دسو میزد با هم می رفتن ولاتها ودر خونه ها در میزدن که شاه داره میاد و ما بسی کردن سیش تخم مرغ و مرغ و دوتا کهره جمع کنیم به اسم شاه کلی تخم مرغ ، مرغ ، دیگون و خروس و چند تا بز جمع میکردن میاوردن بازار میفروختن تا یه روز که دس و پای چیپون تو بیابون بسن و کله بز دزیدن ژاندارها گرفتنشون افتادن زندان قیافه خدرو ایقد مظلوم بید که به همچی میخورد الا دزد. تو زندان خدرو با همبندی ها که اشنا میشد او که دزد بید خدرو باهاش رفیق میشد طوری که درد دل هم گوش میگرفتن و افسوس دزدهای که نکردن میخوردن و ایقد خومونی شده بیدن که تمام راه و روش دزدی کردن هاشون سی هم میگفتن محمدو یکی از دزد ها بید که خدرو زیر زبونش رفت و همه چی سی خدرو گفت که مو چه شانسی دارم رفتم خونه حاج غلامعلی دزی کردم و تا امدم طلاها بفروشم سر دزی دیگه گرفتنم خدرو سیش گفت طلا چه کردی محمدو هم گفت یه جای نهادمش که دس فلک بهش نمیرسه خدرو بعد ای اقرارمحمدو بیشتر دورو برش میگشت تا تو عالم رفاقت سی خدرو گفت زیر پله اخری سر پله پشت بوم سیلاخ ( سوراخ) کردم و نهادمش انجا هیچکی هم نمی فهمه قند تو دهن خدرو اوشد و خدر زودتر محمدو از زندون درامد و صباش یه راس رفت درخونه محمدو در زد زنش که اومد دم در خوش معرفی کرد که مو رضا جهرمی هسم رفیق میشت محد هسم که میخواسم خونه بخرم و طلای زنم بفروشم سی پیل خونه و چون میشت محد رفیق طلا فروش داشت دسش دادم که سیم بفروشه که ای اتفاق سیش افتاد و رفتم زندون ملاقاتش ادرس جای که نهاده سیم گفت و گفت که زنم هم نمی فهمه کجا نهادمش و حالا برو زیر پله اخری سرپله تو یه سیلاخین بیارشون زنک هم میرفت و تمامی طلاهای که میشت محد ازخونه حاج غلامعلی دزدیده دودسی تحویل خدرو میداد.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر