“درم دار با کرم”: روز موعود نزدیک است، ساخت یک مرکز بهداشت، یک مدرسه پنج کلاسه با یک کتابخانه نسبتاً بزرگ، یک سالن ورزشی مجهز در یک روستای دور افتاده. یک هفته به اول مهر باقی است و قرار است برای نام گذاری مراکز تصمیم گیری شود. – شما با بزرگ منشی کامل هم تمام […]

“درم دار با کرم”:

روز موعود نزدیک است، ساخت یک مرکز بهداشت، یک مدرسه پنج کلاسه با یک کتابخانه نسبتاً بزرگ، یک سالن ورزشی مجهز در یک روستای دور افتاده. یک هفته به اول مهر باقی است و قرار است برای نام گذاری مراکز تصمیم گیری شود.
– شما با بزرگ منشی کامل هم تمام هزینه های ساخت و راه اندازی این مراکز را متقبل شدید و هم در تمام مراحل حضور داشتید بدون هیچ چشمداشتی، اجازه دهید نام شما بر تابلوها درج شود.
– خیر، فقط نام روستا. هیچ نشانی از من نباید باشد.
مرد هیچ توضیح اضافی که چرا نامش نباید بر تابلوها باشد نمی دهد. فقط می گوید:
پاداشم چند سال دیگر که می بینم مردم این روستا به رفاه نسبی رسیده اند خواهد بود، همین و بس.
***
“درم دار بی کرم”:

– میگن اگه لباسی داری که نمی پوشی، یا ازش خسته شدی یا ازش خوشت نمیاد به نیازمندا ببخشش، خوبه برم سراغ کمد لباسی ببینم چکار می کنم…
– این شلوار، اااا نُچ درسته زیاد نمی پوششمش، ولی ازش خوششم میاد، نه اینو ولش کن.
– این کت و شلوار، نه نه، اینم یادگار اون جلسه است که تونستم یه قرار داد توپ ببندم.
– اها، این پیرهن و این شلوار و این کاپشن، آره اینا خوبه ببخشم، آره درسته هنوز نو هستن ولی من که نمی پوشمشون، بهتره اینا رو رد کنم بره… میگم این آدمای محتاج که همه شون لاغر مردنین، اینا که اندازه شون نمیشه. بهتره برشونگردونم سر جاشون.
– اصلا لباس ولش کن بهتره پولی کمکشون کنم… ولی میگم اینا قدر پولو نمی دونن اگه پولی بی زحمت دستشون برسه خرج عطیناش می کنن، اصلا اینا پول بدردشون نمی خوره، فردا موقع برگشتن می رم چند پرس غذا می خرم میدم بچه های اشغالگرد.
روز بعد سر چهار راه، پشت چراغ قرمز:
پسری ده دوازده ساله ژنده پوش شیشه شوری در یک دست و شیشه پاک کن تی شکل در دست دیگر به ماشین نزدیک می شود، مرد درون ماشین با اوقات تلخی تمام بدون اینکه شیشه را پایین دهد، با دست و اشاره فرمان به دور شدن کودک می کند.

***
“بی درم بی کرم”:
مردک هر چه خودش در می آورد خرج دود دم می کرد، از این و آن هم قرض و قوله خرج دود و لوله. در عالم هپروت عالمی داشت، دوستانی خیالی، معشوقه ای موهومی، هرگاه لول بود در عوالم خیالیش برای دوستان چه ها که نمی کرد، جانفشانی و ایثار از همه نوع. اما در عالم واقع، هرگاه از زمان موعود روزانه اندکی می گذشت و محموله ای نمی رسید از زمین و زمان می نالید، همه را ناجوانمرد می انگاشت و می پنداشت خدا بقیه را برای عذاب او آفریده.
خمار خمار از کنار بقالی محل عبور می کرد، آمیرزا بقال از ریش سفیدان محل بود معتمد همه. دختری از آبرومندان بی مکنت محل قرار بود راهی شود، راهی خانه بخت. هم محلیان به دور از چشم پدر و مادر دختر پولی جمع و جور کرده بودند جهیزیه ای آبرومند تهیه کنند و آمیرزا بقال متولی امر.
در پی تهیه جهیزیه آمیرزا دکان را بی قفل بند ترک کرده.
– حسابم نزد آمیرزا سنگینه، ولی آمیرزا هوامو داره، برم چند تومنی ازش بگیرم.
داخل می شود.
– شلام آمیلزا…. آمیلزا کجایی پس.
– اه آمیلزا نیشتش، ما که با آمیلزا ای چیزا ندالیم، از دلخش ول می دالم فلدا بهش میگم.
– ای بابا، آمیلزا هم وضعش خوب بوده ما نمیدونستیما. اینا همش حق منه، گول پدل آمیلزا.
***
“بی درم با کرم”:
بعد از کلی قرض و وام و پس انداز چندین وچند ساله، مش رجب به فکر اجاره و تجهیز مغازه ای برای پسر تازه از اجباری برگشته اش بود.
غروب در مسجد محل، آمیرزا خبر گم شدن یا سرقت پول جمع آوری شده را به چند تن از دوستان از جمله مش رجب داد.
مش رجب حسابی تو فکر فرو رفت، می ترسید خواهر زاده مفنگی اش را متهم کنند، از شما چه پنهان، خودش اطمینان داشت که کار کار اوست.
فردا صبح زود مش رجب با پس انداز نیّت کرده پسرش بغل دست آمیرزا و آمیرزا، اصرار که نخیر، صبر می کنیم تا پول گم گشته یافت شود.
– آمیرزا، مغازه پسر را می شود عقب انداخت ولی آبروی هم محلی و قرار عروسی را نه، پس چانه نزن و یا الله بگو.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر