نصیر بوشهر – ماشاالله زنگنه:   دی باقر تعریف میکرد گرگو که درد باریک گرفت و بعد از هشت ماه دوا و دکتر و دعا مرد . مو و پنج تا بچه قد و نیم قد تو محلی که یا قوم و خویش بیدن یا اشنا که همه همدیگه می شناختن تنهای تنها شدم .سن […]

نصیر بوشهر – ماشاالله زنگنه:

 

دی باقر تعریف میکرد گرگو که درد باریک گرفت و بعد از هشت ماه دوا و دکتر و دعا مرد . مو و پنج تا بچه قد و نیم قد تو محلی که یا قوم و خویش بیدن یا اشنا که همه همدیگه می شناختن تنهای تنها شدم .سن و سالی هم نداشتم ۳۵ سالم بید خونه ای دو اتاقه بالای سرمون بید و بعد از پنج ماه از مرگ گرگو بوای بچه ها خواسگار سیم میومد اما نمی فهمم بین گت کردن بچه ها و شوهر کردن گیر افتاده بیدم از او هل بچه ها بیدن که نمی خواسم سایه نا پدری بالاس سرشون باشه از ای هل هم بی پیلی و چپ چپ نگاه کردن گرگ ها و طعنه زدنهاشون بید .گرگو همه معامله ای می کرد،گهی بز و کهره ای می خرید و می فروخت گهی می رفت برازجون تو دره سی سقو ها خر میخرید و دلالی از هر دو طرف می گرفت غلو مختار مال زیارت هم رفیقش بید که خونه میومد و می رفت تا ایکه گرگو که مرد باز چند کشه ای امد و شو موند و بخاطر روح گرگو و رفاقتی که با گرگو داشت راهش میدادم و حرمتش می نهادم اما امد و رفتنش و شو موندنش مدتی بید زیاد شده بید و مو هم از ترس حرف مردم نمی فهمیدم چه کنم تا یه روز سی دی جلال که کور بید و همساده مون امد و رفتن گرگو و ترسم از حرف و زبون مردم گفتم دی جلال خدا رحمتش کنه گفت هر وقت غلو مختار امد خبرم هاده پسینی بید سر کله غلو مختار پیداش شد و رفتم سی دی جلال گفتم شو دی جلال خونمون خوسید صبح که شد غلو رفت مستراح دی جلال سیم گفت بدو برو یه لیوانی او بیار رفتم و اوردم دادم دسش گفت کومو تشک غلو مختارن دسش گرفتم گفتم ای لیوان اووهی ری لحاف رخت همونجا هم نشست تا غلو مختار امد سلامی کرد نشست چوهی بخوره دی جلال دس کشید ری لحاف و گفت دی باقر ای تشک کی ان گفتم غلو مختار گفت می میشت غلو شو تو خود شاش میکنی که تشک خیس و ترن غلو بدبخت هنی هوف چوهی کو نکرده بید که بخورتش گُنگ وابید و به اته پته گفتن افتاد و نفهمیدم چه گفت وقتی فهمیدم صدای بستن در سرا امد و غلو مختار ناپدید وابید

  • منبع خبر : نصیر بوشهر