بعد از خردن موهی حتمن چوهی میخوریم چوهی نبات اگه باشه هنی بهتر گرمیش سردی موهی از بین میبرد زائر احمد وقتیش فهمید زن کوکاش بعد از چهار ماه از مرگ کوکاش شی ( ازدواج) خیلی دمق و ناراحت وابید دلش فکر بچه کوکاش افتاد که حالا شی دس و پای نا بوا این( ناپدری) […]

بعد از خردن موهی حتمن چوهی میخوریم چوهی نبات اگه باشه هنی بهتر گرمیش سردی موهی از بین میبرد
زائر احمد وقتیش فهمید زن کوکاش بعد از چهار ماه از مرگ کوکاش شی ( ازدواج) خیلی دمق و ناراحت وابید دلش فکر بچه کوکاش افتاد که حالا شی دس و پای نا بوا این( ناپدری) غیرتش قبول نکرد و رفت دس دوت ( دختر) کوکاش گرفت و اوردش جنب خوش سی صغرو زنش هم سفارشش داد که اگه بهتر از گل سیش بگی یا کشنگی هادیش با مو که خوت می فهمی چقد جهلو هسم طرفی سی دوت کوکاش هم اش گفت اگه صغرو بد اخلاقی باتش کرد سیم بگو و زهلت نره عصمتو دوت کوکاش شیطون رفت تو جلدش و به دروغ سی عموش گفت صغرو اذیتم کرده و عموش هم بی عورس و پرس صغروش گرفت به باد و کتک عصمتو اوروز اش دید که عموش زائر احمد از بواش هم بواترن سیش
مدتی گذشت عصمتو اوو زیر پوسش اوفتا و خواسکارا سرازیر خونه زائر احمد وابیدن یکیش که کاری تر و مرد تر بید و نون اور پنچ تا کوکای جوون و یه دده و ننه پیرش بید چیش زائر احمدش گرفت و از غیرتش خشش اومد وزئیر بی بی خاله پسرو یه روز اومد گپ و شرط شروط عروسیش زد و یه هفته بعد از اندن زئیر بی بی عصمتو رفت خونه بخت روزی که رفت عموش زائر احمد با ای که خوش یه پسر یه سالی اش بید دلش سی تک و تنهای و یتیمی دوت کوکاش سوخت ورفت تومجلسی درهم پشت خوشش بست و خیلی گریه اش کرد دلش نمی خواس زنش گریه اش ببین هر چند دوت کوکاش ابرومندانه بسیش کرده بید خونه بخت باز غم دنیا ری کولش سنگینی میکردچن روزی دیرا دیر سراغ عصمتوش بید ولی ری خوش نمی نهاد و غیرتش قبول نمی کرد خونه دوماد بشیت صدای صغرو زنش زد و سیش گفت دلوم شور عصمتو میزنه صبا که جمعه ان برو سری به عصمتو بزن سی کن چه روزگاریشن کشنن تشنه ان جاش خشن
صغرو با ایگه ده سالی بید تو بندر و شهر زندگی اش نیکرد ولی هنوز رسم و رسومات ولاتشو باهاش بید جای که می رفت کم روئیش میکرد صبح جمعه ساعت ده ونیم صغرو بچه اش بغل کردو رفت خونه عصمتو دختر کوکای زائر احمد شوهرش وقتی داخل وابید عصمتو از خشحالی بال دراوردبچه عموش ماچ بارونش کرد بوش کرد ویواشکی زن عموش از غم غریبی و بی دی نی وبی بوا ای خوش گریه کرد صلات ظهر که وابید زن عمو قصد رفتن خونه اش بی که به زور نگهشو داشت و سفره شو انداخت و سینی لعابی رنگی هم وسط سفره بی قاشق و چنگال پاتیل که اومه وسط بو موهی اتاق پر اش کرد و پاتیل واریشو کرد تو سینی صغرو هم وسط ای همه جوون بچه هم بغلش چادر هم سرش از داغی لخلاخ یا شله موهینی لقمه کوچیکیش گرفت فشارش داد یواش از زیر چادر ردش کرد نهاد تو دهنش اومد که لقمه دوم ورداره دبد سینی موندن و گلهای لعابیش صغرو که شیر بچه اش هم می داد خوراک نخرده تکیه اش داد به دیوار دی دوماد سی صغروش گفت ببخش فهمیده بیدم میای مرغ ام می ساخت سیت سالادی درسم میکرد صغرو کشنه که حالا بچه بغلش هم گریه کشنگی می کرد جوابش داد همی هم خوب بید تو تعارف بین خوش و دی دوماد بید که دده ای دوماد با سینی جوهینی رسید و گیلاس گوت چوهینی نهاد جلو صغرو صغروگیلاس چوهینی بلندش کرد هوفش کرد و پوهی کو هورت کرد تو حلقش که دده ای دوماد گفت زن عمو صغری موهیت خردن چوهی بخور تا صغرو اش فهمید که میگو موهیت خردن چوهی بخور چوهی کو تو بوتش( گلو) گیر کرد و شروع کرد به کهک کردن ( سرفه)

  • منبع خبر : نصیر بوشهر