نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – “ در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم […]

نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – “ در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیلهٔ افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.”
(صادق هدایت، پاراگراف اول کتاب بوف کور)
برای تشخیص شاهکار بودن اثر بوف کور، همین پاراگراف کافی است.
بابک خرمدین کارگردان و بابک خرمدین دلاور ایرانی، چه سرنوشت و مرگ غم‌انگیز مشابهی، این یکی توسط پدر و مادر و آن یکی توسط معتصم خلیفه عباسی، هر دو مثله شدند.
با پوزش از پزشکان شریف، با خود می‌اندیشم من هیچگاه نمی‌توانستم و نه‌می‌خواستم پزشک و طبیب شوم، چون از خون و آناتومی بدن وحشت دارم، اگر پزشک جراح می‌شدم، قبل از بیهوشی مریض خودم غش می‌کردم. آدم باید دل بده و گل بشنوه، به من چه که کبد کجای بدنه و قلوه کجا، اثنی عشر کارش چیه و روده بزرگ کی روده کوچیک رو می‌خوره. برای من همان بهتر که سرو کارم با ستاره‌هاست و آسمان و کهکشان‌ها، اصلا زمین جای خوبی نیست، آدم همه‌ش باید سرش تو آسمون باشه و بعد از بوسه یار صد البته دست اطبا رو ببوسه.
از همان موقعی که با کتاب و کتاب‌خوانی آشنا شدم، نمی‌دانم چه چیزی مانع‌ام از خواندن کتب صادق هدایت می‌شد، شاید عکس رازآلود نویسنده با آن سبیل‌های چارلی چاپلینی و موهای روغن زده، در پشت سری کتاب‌های قطع جیبی با بوی تند کاغذ کاهی قهوه‌ای رنگ یا چیز دیگر . هرگاه کتابی از صادق هدایت بر می‌داشتم، چشمم به عکس پشت جلد می‌افتاد، حس غریبی نهیب می‌زد که، نه، نباید بخونی، و فوراً کتاب را سرجایش برمی‌گرداندم، به خودم می‌گفتم، ول کن نمی‌خواد بخونی، همون آثار رومن رولان، داستایفسکی، نیکوس کازانتزاکیس و فلان و فلان کفایت می‌دهد، از خیر این یکی بگذر. راستش وسوسه می‌شدم ولی مقاومت می‌کردم.
در خوابگاه کوی دانشگاه، هم اطاقی‌ای داشتم به نام آقا رضا هدایتی، من دانشجوی فیزیک و ایشان دانشجوی جامعه‌شناسی و شیفته صادق هدایت، آقا رضا مرتب روی تخت دراز می‌کشید و کتاب می‌خواند و با واکمن قرمز رنگ کوچکی که دو باند منیاتوری مکعبی قشنگی داشت ترانه های غم انگیز داریوش گوش می‌داد. این دوست عزیز شب‌ها خوابش نمی‌برد، و بی‌خوابی ایشان باعث بدخوابی من شده بود.
– آقا رضا، می‌دونی چرا شبا خوابت نمی‌بره؟
– نه، چرا؟
– چون همه‌ش کتاب‌های صادق هدایت می‌خونی و نوارهای داریوش گوش می‌دی، آخه یه کتاب قصه عشقی‌ای یه ترانه شادی، همه‌ش اینا بخونی و اونا گوش بدی خوب معلومه شبا خوابت نمی‌بره.
– به، اختیار داری، صادق هدایت؟ دلت میاد ایطور بگی؟ بیا، بیا تو هم بگیر این کتابو بخون، ببین چه کرده این صادق هدایت.
– نه اصلاً حرفش هم نزن، همین کتاب‌های درسی جامعه‌شناسیت بسه.
خلاصه ما که حریف آقا رضا نشدیم که کتاب‌های هدایت نخونه، ولی در عوض اون ما را قانع کرد که بخونیم، اون هم چه؟
“بووووف کورررر”.
شروع کردم به خواندن، پاراگراف اول و چند صحفه نخست لذت بردم، و در ادامه صفحات بعدی به این نتیجه رسیدم، ای دل غافل، چه ضرری کردم خودم را از چه نویسنده نازنینی و چه قلمی محروم کردم. از این بابت در حال سرزنش خودم بودم، که به صفحاتی رسیدم که نباید می‌رسیدم که خود می‌دانید، به زور کتاب را به پایان رساندم و گفتم حساب آقا رضا را می‌رسم.
– مرد حسابی، من که گفتم از این کتاب‌ها خوشم نمی‌یاد، میون این همه پیغمبر رفتی جرجیس انتخاب کردی؟ این همه نویسنده، صادق هدایت؟ میون این همه کتاب، بوف کور؟ امیدوارم هیچ وقت چشاش برّ نشه.
– چرا؟ مگه چش بود؟
– چش بود؟ من از خون و خون ریزی وحشت دارم بعد تو میای کتاب مثله کردن یه زن توسط یه مرد دیونه‌ای به من می‌دی؟
این ماجرا که به عنوان مقدمه، طولانی تر از اصل شد مربوط به سال ۱۳۶۴ است، ولی تشابه نحوه حمل چمدانی اندام مثله شده بابک خرمدین و نحوه حمل اندام زن مثله شده توسط قهرمان داستان بوف کور من را یاد ماجرایی انداخت که در سال ۱۳۶۵ اتفاق افتاد. البته تشابه از نظر قسمت‌های جذاب و دوستداشتنی کتاب بوف کور نه قسمت‌های ناخوشایند و مشمئز کننده آن.
در زندگی هر کس ممکن است اتفاقاتی رخ دهد که آدم هیچگاه نمی‌تواند فراموشش کند، تأثیر گذار و فراموش نشدنی، اصلاً چه می‌گویم، لطف کنید همان پاراگراف نخست کتاب بوف کور را که مخصوصاً ابتدای این نوشتار نقل قول شده را مجدداً مطالعه فرمائید.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر