نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – سالن غذاخوری بزرگی بود و بوی چلو کباب کوبیده و زرشک پلو با مرغ اشتها برانگیز . رانندگان ویژه پذیرایی می‌شدند. هوس کردم زرشک پلو بخورم، نه بابا، همین ظهر تو شاه عبدالعظیم کباب کوبیده خوردی. همین جواب خوبی بود که هوای جیبم را بیشتر داشته باشم. رفتم بیرون، […]

نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی – سالن غذاخوری بزرگی بود و بوی چلو کباب کوبیده و زرشک پلو با مرغ اشتها برانگیز .
رانندگان ویژه پذیرایی می‌شدند. هوس کردم زرشک پلو بخورم، نه بابا، همین ظهر تو شاه عبدالعظیم کباب کوبیده خوردی. همین جواب خوبی بود که هوای جیبم را بیشتر داشته باشم. رفتم بیرون، تابستان بود ولی هوا سرد بود، محوطه بیرون پر بود از اتوبوس که ردیف ایستاده بودند. چراغ‌های بزرگی محوطه را مثل روز روشن کرده بود. از مغازه بیرون کیکی گرفتم با نوشابه و قدم زنان مشغول خوردن شام شدم. چند مغازه در جوار رستوران ظروف و کاسه و گلدان سفال می‌فروختند، ظروفی با رنگ و لعاب زیبا. ویترینی مثل نیمکت‌های فلزی پارک‌ها و سکوی ورزشگاه‌ها که ردیف ظروف را بر روی آنها چیده بودند. ردیف بالایی گلابدان‌های سفالی با نقاشی حیرت‌انگیز، زنی زیبا ایستاده با گیسوان پر پیچ و تاب فرو ریخته بر روی دوش تا سینه‌ها، در دستی شاخه گلی نیلوفر و در دستی دیگر جامی، کنار پیرمردی ردای آبی پوش با ریش مرتب و بلند، صورتی باریک نشسته بر روی چمن در یک دست کتاب و دست دیگر دراز به سمت جام. نهری میان پیرمرد و زن فاصله انداخته، متعجب به یاد صادق هدایت افتادم و قلم‌دان راوی بوف کور و منظره‌ای که از سوراخ هواخوری رف دیده بود. شاید نقاش گلابدان‌ها بوف کور را خوانده، بله حتماً خوانده. در حال و هوای نقاشی بر روی گلابدان‌ها بودم، که بلندگو رستوران روشن شد.
– مسافرین تهران کرمان تعاونی شماره یک، اتو کار شما آماده حرکت است، جا نمونید.
اتوبوس راه افتاد. شاگرد اتوبوس با پارچ آبی پلاستیکی سبز رنگ پنگوئنی با یک لیوان دسته دار فلزی مسافرین را سیراب کرد.
شب بود وقت خواب، راننده پس از نوشیدن لیوانی چای داغ چراغ‌های داخل اتوبوس را خاموش کرد که مسافرین به راحتی بخوابند. من نیز سعی کردم بخوابم، ولی کو خواب؟ سرم را به شیشه می‌چسپاندم، با وجود پرده سرد بود. جفت پاهایم را بالا آوردم و به صندلی جلویی تکیه دادم و سرم را نزدیک زانوها به پشت صندلی جلویی چسپاندم و چشمانم را بستم، ولی خواب بی خواب. قوانین فیزیک جلو چشمانم رژه می‌رفتند، اگر الکترون ذره است پس چرا همزمان از دو سوراخ مجاور رد می‌شود، بالاخره یک چیز یا ماده است و جرم دارد یا موج است و نور است، چگونه الکترون همزمان هر دو رفتار موجی و ذره‌ای دارد؟ ای بابا حالا ول کن، فیزیک را فعلاً رها کن، بخواب. می‌گم ژان ژاک روسو تفکرات تنهایی‌اش را یک کتاب قطور کرده، اگر می‌خواست تفکرات جمعی اش را بنویسد چه می‌شد؟ روسو هم به نوعی بد بین بوده، فکر می‌کرده همه مردم دشمنش هستند، ای داد ژان ژاک هم بوف کور خوانده یا شاید برعکس، نه، اون موقع که صادق خان نبوده که بوف کور بنویسه. عجب، شب که تمام اندام‌های آدمی خاموش میشه این مغز لامصب خاموشی سرش نمیشه که اجازه بده آدم کمی بخوابه، هی فکر، هی فکر و فکر، انواع و اقسام موضوعات جلو چشم آدمی رژه می‌روند، کلکسیون افکار آدمی فقط شیفت شب می‌شناسه. ای کاش خدا برای مخلوقش دکمه‌ای می‌گذاشت مثلاً جای ناف که بلا استفاده است با یک فشار آن و آف مغز خاموش می‌شد تا خواب مستولی شود.
صدای دلنشین تعویض نوار کاست توجه‌ام را جلب کرد، صدای پخش کم بود ولی من که ردیف سوم بودم می‌شنیدم، فکر کنم آذرستون استاد شجریان بود با نی محمد موسوی.
دو چشمونت پیالهٔ پر ز می بی
خراج ابروونت مُلک ری بی
همی وعده کِردی امروز و فردا
نمیدونم که فردای تو کی بی
عزیزُم کاسهٔ چشموم سرایت
میون هردو چشموم جای پایت
از آن ترسُم که غافل پا نهی یار
نشینه خار مژگو‌نُم بپایت
دو چشمون و مُلک ری و امروز و فردا، تم اصلی داستان بوف کور.
نگاهی به جلو انداختم، اتوبوس سرعت زیادی نداشت، تمام راه را راننده با تمام سرعت رانده بود و سبقت به جا و بی جا گرفته بود، ولی حالا پشت کامیونی زرد رنگ به آرامی می‌راند. اتوبوس به کامیون نزدیک شد، دو در عقبی قسمت بار کامیون مثل یک تابلو نقاشی با حاشیه خط مشکی که مستطیل قاب را می‌سازد، بر روی هر دو در یک تصویر نقش بسته بود، صورت نیمه پوشیده زنی، فقط چشمانش پیدا بود با تیرک بالای بینی خوش فرم، چشمانی درشت با مژگانی به بالا تاب خورده با ابروانی کمانی و کشیده، شالی از نیمه بینی به پایین را استتار کرده بود، همان تصویری که راوی بوف کور بر روی قلمدان‌هایش می‌کشید.
راننده مسخ شده بود، سبقت نمی‌گرفت.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر