نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی –  شاید پرسیده باشید عنوان عشاق میدان مشتاق چه ارتباطی با موضوع دارد، من هم چندین بار بوف کور را خوانده‌ام، اصلاً بوفی در داستان نیست که کور باشد یا نباشد، میان حیوانات جُغد چشمان درشت و تیز بینی دارد، این پرنده شکاری علاوه بر چشمان نافذ، قدرت شنوایی بالایی […]

نصیر بوشهر – اصغر ابراهیمی –  شاید پرسیده باشید عنوان عشاق میدان مشتاق چه ارتباطی با موضوع دارد، من هم چندین بار بوف کور را خوانده‌ام، اصلاً بوفی در داستان نیست که کور باشد یا نباشد، میان حیوانات جُغد چشمان درشت و تیز بینی دارد، این پرنده شکاری علاوه بر چشمان نافذ، قدرت شنوایی بالایی هم دارد. نگاه خیره با چشمان درشت هر بیننده‌ای را جادو و طلسم می‌کند، همانگونه که راننده اتوبوس با همان نقاشی پشت کامیون دچارش شد. حالا چرا صادق هدایت بوف بیچاره را کور انتخاب کرده جای بحث دارد، بوفی که به خاطر چشمانش شهرت دارد.
سحرگاه به کرمان رسیدم، گاراژی بزرگ مشترک بین چند شرکت و تعاونی مسافربری. گفتم بمانم هوا که روشن شد مستقیم به پادگان آموزشی ۰۵ بروم. دیدم جلو درب گاراژ تاکسی‌های زیادی مسافر جابجا می‌کنند، همگی مقصدشان میدان مشتاق است. ظاهراً میدان مشتاق حُکم میدان تقسیم را دارد، هر کجای شهر که بخواهی بروی ناچاراً بایستی از این میدان بگذری. سوار تاکسی شدم به مقصد میدان مشتاق.
هوا گرگ و میش بود، هرکس در ترمینال مسافری بود اینجا می‌توانستی ببینی‌اش. میدانی بزرگ، چمنی زیبا با درختانی تنومند. گوشه‌ای از میدان چند گاری خوش نقش و نگار چیز می‌فروختند، یکی باقلای گرم، دیگری آش سبزی و یکی هم شیر گرم داشت با نان شیرمال کرمانی. لیوانی شیر و کلوچه‌ای کرمانی را صبحانه خود کردم. گوشه‌ای از میدان بر روی نیمکتی نشستم تا صبح اول وقت راهی پادگان شوم. با روشن‌تر شدن هوا میدان نیز به جوش و خروش می‌افتاد، میدان بزرگی بود، دیدم به مرکزیت میدان گروه‌های پنج شش نفره سرباز دور هم جمع‌اند، گروهی سرباز ساده، گروهی سرباز افسر وظیفه، لباس‌های سربازی‌شان نشانگر رَسته خدمتی‌اشان بود، تعدادی بر روی آستینشان و کناره‌های شلوارشان نوار قرمز رنگ و تعدادی آبی رنگ، گروهی نیز لباسشان بسیار خوش فرم بود با طنابی سفید رنگ مثل گیسو بافته شده به شانه‌اشان آویزان بود و از پوتین‌های برق افتاده‌اشان تا وسط ساق پا، گتری سفید رنگ که هارمونی خوبی ایجاد می‌کرد، می‌گفتند دژبان‌اند، و گروه‌های دیگر از این گروه حساب‌ می‌بردند. رفتار این گروه‌های پنج شش نفره توجه‌ام را جلب کرد، همگی رو به درخت تنومند بید مجنون وسط میدان ایستاده بودند. گفتم ببینم چه چیزی باعث توجه سربازان شده که به آن سمت خیره‌اند، نزدیک شدم، زیر بید مجنون دختری چادر پوش کنار پیرمردی خنزر پنزری ایستاده بود، پیرمرد دستاری نازک سبز رنگ بر سر بسته بود که ادامه آن از روی شانه‌اش آویزان بود، لباسی سفید و بلند بر تن داشت که شالی چند لایه به رنگ سبز بر کمر بسته بود، پیرمرد کنار درخت بید مجنون بر روی چمن نشسته بود. چند قدم آن طرف‌تر از پیرمرد، دخترک ایستاده بود، چادری بسیار نازک با گل‌های ریز بر سر داشت، چادر نازک مانع دیدن لباس دخترک نمی‌شد، دختری زیبا مثل دختری که راوی بوف کور از سوراخ هواخور رف دیده بود، چشمانی درشت، مژگانی بلند و تاب خورده، ابروان کشیده و اندامی موزون.
دخترک هر بار رو به یکی از گروه‌های سربازان می‌کرد و با دو دستش چادرش را می‌گشود و دوبار بر تنش می‌پیچاند. گفتگوی سربازان را می‌شنیدم.
– هی دارد به من نگاه می‌کند.
– نه بابا ندیدی با چشمانش به من خیره شده؟
هر سربازی ادعا می‌کرد دختر به او نظر افکنده. سربازی از دسته دژبانان که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود به سمت درخت بید مجنون، با یک پا زانو زده بود و پای دیگر ستون کرده بود گویی دست دخترک را می‌بوسد مانند رمئو که دارد به ژولیت پیشنهاد ازدواج می‌دهد سر به زیر افکنده بود. آن سوتر سرباز دیگری کف دستش را می‌بوسید و با دهان بوسه را به سمت دخترک به پرواز درمی‌آورد. سرباز دیگری با انگاشتانش بر روی زمین تصویر قلبی که تیر پیکانی آن را سوراخ کرده و نوکش از آن سوی قلب بیرون زده می‌کشید. هر سربازی به نحوی ابراز احساسات عاشقانه می‌کرد، همه می‌پنداشتند دخترک به او نگاه می‌کند، مثل عکس‌های پرسنلی که هرکس نگاه کند فکر می‌کند صاحب عکس به او می‌نگرد، این هم از عجایب هنر عکاسی است.
نگاهی به سمت درخت انداختم، گفتم من هم بی نصیب از نگاه جادویی نشوم، نه از دخترک خبری بود نه از پیرمرد خنزر پنزری، ولی پانتومیمم سربازان ادامه داشت، گویی آنان دخترک را می‌دیدند!!!
رهسپار پادگان شدم و مأموریت را به انجام رساندم، وقت کافی برای دیدن شهر داشتم، باز باید از میدان مشتاق شروع می‌کردم، این‌بار نه از سربازان خبری بود و نه دختر و پیرمرد. بازار را دیدم، حمام گنجعلی خان با مجسمه‌های جادوی‌اش، بازار سنتی و فالوده‌های متفاوت کرمانی. عصر هنگام باز از همان میدان با تاکسی به گاراژ و ترمینال مسافربری رفتم که به تهران برگردم، بلیط خریدم، دو ساعتی تا حرکت زمان باقی بود، به محوطه پشتی ترمینال رفتم که قدمی بزنم. محوطه بزرگی با دیوارهای بلوکی که کناره‌های آن به ردیف درون لاستیک‌های کهنه ولی تمیز اتوبوس‌ها گلدان ساخته بودند، بسیار زیبا بود. کف حیاط سرتاسر سیمان پوش بود و وسط حیاط درخت سروی بلند، قد برافراشته بود پای سرو دایره‌ای به شعاع یکی دو متر چمن کاری شده بود. قدری نشستم و مشغول مطالعه شدم، نمی دانم چقدر زمان گذشت، هوا تاریک شده بود، سر از کتاب بلند کردم پای درخت سرو بر روی چمن، همان دخترک و پیرمرد خنزر پنزری بودند و اطراف این دو سربازان با همان حرکات عاشقانه.
دخترک که همان چادر نازک به سر داشت از پیرمرد جدا شد و به سمت دستشویی انتهای محوطه حیاط رفت، سربازان نیز با فاصله او را دنبال کردند. ده دقیقه‌ای طول کشید و سربازان بیرون منتظر ایستاده بودند، از دستشویی کسی خارج شد، صدای حیرت سربازان توجه‌ همه را جلب کرد، پیرزنی خمیده با صورتی چروکیده و دماغی بزرگ عقابی با عصایی در دست که همان چادر نازک گل‌گلی به سر داشت و لباس دخترک بر تن لنگان لنگان به سمت سربازان می‌رفت، پیرزنی مثل جادوگری که با عصا پرواز می‌کند. دخترک زیباروی هرگز بیرون نیامد.
پایان.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر