نصیربوشهر – محمد محبوبی:   بسی رنج بردم در این سال و سی          عجم زنده کردم بدین پارسی بیتی است بسیار آشنا و جا افتادگیش را در ذهن ها ، شکی نیست . امّا ، به شواهد و قرائن و مدارک معتبر و مستدل ، مبرهن است که ، این بیت […]

نصیربوشهر – محمد محبوبی:

 

بسی رنج بردم در این سال و سی          عجم زنده کردم بدین پارسی

بیتی است بسیار آشنا و جا افتادگیش را در ذهن ها ، شکی نیست . امّا ، به شواهد و قرائن و مدارک معتبر و مستدل ، مبرهن است که ، این بیت از سروده های خداوند شاهنامه نیست و به زبان و از جانب او چنین گفته اند تا ادبیات و زبان فارسی را در مَسخِ پذیرش بنامش مُثله کنند . چرا؟ البته اصل این بیت از سروده فردوسی را در ادامه خواهیم آورد . صاحبان نظر ، فردوسی را با چنین مشخصاتی بر شمرده اند :
حسن بن منصور ، با کنیه ابوالقاسم و لقب فردوسی ، تاریخ تولدش را ۳۲۹ قمری و تاریخ وفاتش را ۴۱۱ قمری یا ۴۱۶ قمری بیان کرده اند ، شهر تولدش را ده باز ((فاز – پازی – پاژ )) در ناحیه طیران در شهر طوس خوانده اند . در مورد تحصیلات فردوسی نظرات متضاد و شُبه بر انگیزی بیان شده است از جمله : نولدکه ؛ معتقد است که فردوسی ، علوم عصر خود به ویژه علوم دینی و علم کلام را بطور جدی تحصیل نکرده بود ، فردوسی پهلوی نمی دانست و عربی هم تسلط نداشت . در مقابل ، عده دیگری همچون : تقی زاده ، فروزانفر ، نفیسی ، یغمایی ، ولازار ، شهبازی ، اعتقاد بر این دارند که فردوسی ، پهلوی میدانسته ، بر نظم و نثر و ادب عرب نیز تسلط داشته است . او یک پسر و یک دختر نیز ورثه داشته است . مدفنش را در باغ شخصی او در طوس استقرار داده اند . تاریخچه آرامگاه فردوسی را هم وسن سالِ پیدایش ملی گرایی در آغاز سده چهارم خورشیدی در ایران دانسته اند ، که پژوهشگران و اندیشمندان را بر آن داشت تا درخواست آرامگاهی در خور و شایسته برای سراینده ملی و نگاهبان هویت تاریخ ایران از دولت وقت را داشته باشند . در این راستا ، عبدالحسین خان سردار معظم (( تیمور تاش)) نخستین کسی بود که کوشش عملی برای ساخت آرامگاه را آغاز کرد . او در ۱۲ مرداد ۱۳۰۳ در زمانی که نماینده نیشابور در مجلس شورای ملی بود ، با طرحی که به مجلس داده بود خواهان تصویب بودجه ای برای ساخت آرامگاه فردوسی شد . امّا ، مزار فردوسی تا سال ۱۳۱۰ هجری شمسی فاقد بنا بود و آرامگاه در قالب مجموعه ای فرهنگی بنام باغ آرامگاه فردوسی در ۲۴ کیلو متری شمال شرقی مشهد و در شمال بزرگراه مشهد قوچان در شهر طوس و در باغ شخصی او قرار داشت . سرانجام ، این بنا ، در سال ۱۳۱۳ هجری شمسی برابر ۱۹۳۴ میلادی ، بدست هوشنگ سیحون ، بر پایه طرح پیشین کریم طاهر زاده بهزاد و به شکل بناهای پرسپولیس و کوروش واقع در پاسارگاد با اندکی تغییر در اندازه و تزئینات طراحی و ساخته شد . معماری ساختمان توسط ؛ حسین لرزاده ، حسین حجار باشی زنجانی و تقی درودیان مباشر به انجام رسید . در نهایت این بنا در تاریخ ۱۸ آذر ۱۳۵۴ با عنوان آثار ملی ایران ثبت گردید . پژوهندگان در مورد ازدواج و همسر داری فردوسی حدس می زنند که فردوسی در خطبه داستان بیژن و منیژه ، از زنی که نام می برد ، زوجه خود او باشد . این حدس بعید نیست ولی می تواند دلدار خیالی فردوسی نیز باشد . در صورتی که این زن را زوجه فردوسی بدانیم ، پس زن فردوسی سواد خواندن داشته و چنگ هم می نواخته است . یعنی این زن نیز چون فردوسی از یک خانواده دهقان و از تربیت دختران طبقه دهقانی از جمله سواد آموزی و برخی هنر های ظریفه برخوردار بوده است . زاده خراسان را به تنهایی و بدون اشارت به اقدامات پژوهشی و بهره جستن از نام و نشان و آثار دیگران و تأثیر گذاران هستی ساز بر زبان فارسی در بازه های زمانی پسین تر از فردوسی ، در سکوت مرگبار و حیاط خلوت دَهر و زمان ، زبان فارسی را با نام او احاطه کرده محکوم به پذیرش اجباری بی چون و چرای اثر سراینده شاهنامه ساخته اند تا فقط او راخالق و هستی بخش زبان فارسی اش دانند و به جایش ادعا کنند که :

بسی رنج بردم در این سال و سی         عجم زنده کردم بدین پارسی

در حالیکه ، اصل و آنچه سروده فردوسی است ، در نسخه های کهن بصورت زیر است :

من این نامه فرخ گرفتم به فال         بسی رنج بردم به بسیار سال

از همین تک بیتِ بسیار مشهور و مؤثر و جهان شمول ، مبرهن است که در احوال فردوسی ، غُلوهای زیادی را خارج از توان و قلمش به حرمتش نسبت داده اند و از شاعران مدحت گوی زمانش جدایش ساخته اند ، در حالیکه او چنین بود و مَحو و مات و مقهور کرامت و بخشش های سلطان روزگارش محمود غزنوی بود . نگارنده ، هنر شاعرانه اش را می ستایم ، رکن سخنش را تردید پذیرش دارم ، درد و رنج و مرارت ایام زندگیش را تا عمق جان درک فزاینده دارم ، ظلم محمود بر بی ارزش نگریستن به اثرش با فقر پایان عمرش را شک ندارم . او که از ثروت و مکنت و جایگاه به زیادت بهره داشت ، فقرش چرا؟ وداع ابدیش در غم و اندوه و بی توجهی به اثرش از جانب سلطانِ محبوبش در غزنه و در غربت شهرش را خوب میدانم ، امّا ؛ از دنیای ادبیات و زبان فارسی و فارسیان گله دارم . من کجای موضوعم؟ حافظه تاریخی ادبیات فارسی و زبان فارسی ، بر خود تردیدی نخواهد داشت که تحمیلِ پذیرش داشته است ، زیرا ؛ میداند که در زنده کردن زبان فارسی ، فردوسی تنها نبوده است و صدها سال قبل از او دیگر فرمانروایان و سخنوران و شاعران و نویسندگان ایران ، بر زبان فارسی کار کرده اند و ارج و منزلتی که در نهضت ترجمه بر این زبان قائل شدند ، بیش از آن چیزی است که فردوسی مدعی آن است . آنها بر اصالت و متمدن بودن و زنده نگهداشتنش هزینه ها داده اند تا زمینه کار فردوسی را سهل و آسان نمایند . حال ، چگونه است که فقط نام فردوسی را بر تارک زبان فارسی در هاله ای از ابهام ، درخشان می یابیم و دگر نامها و اصل تاریخ و سرگذشت زبان فارسی کتمان می گرددد؟ با کدامین حُجت ، دنیای ادبیات فارسی چشم بر هم نهاده و به خواب غفلت و حرمان و دروغ پذیری فرو رفته ، تا زنده نگهداشتن زبان فارسی ، فقط و امّا فقط با نام فردوسی مصادره به مطلوب و به نام او ثبت و ضبط شود . زبان پایان ناپذیر است و فردوسی پایان پذیر . به چه مَدلول ، پدیده خاتمه پذیر ، با سرعتی نامرئی و با ثبات ، تسلیم و ذوب در اموری واقع گرای به دور از حقیقت محض می شود؟ منجیان و رهروان اصیل ادبیات فارسی کجایند؟ آیا جَد و نیای این زبان اصیل را حامیان و گزمه های ایثارگری نیست تا در ریشه یابی ، اصل را به درستی بیابند؟ نگارنده ؛ خدمت فردوسی به تاریخ ایران را به صدق گفتارش ، آنهم نه به میزان رفتارش پذیرایم ، لکن ؛ با مستندات محکم و معتبر ، خداوندگار و مامِ زبان فارسی اش نمی دانم . مدحت گو بودنش بر سلطان محمود را به نیت ثروت اندوزیش را منکر و مراد نظرش نیستم ، که این امور را موجبات ضعف نفس و بدنش میدانم .در ادوار شاعران مدحت گو ، به نمونه ،حافظ ، در معدود مدایحی که در مورد ابواسحاق اینجو حاکم فارس گفته است ، نه تنها متانت و کرامت و قار و قادِ خود را از دست نداده است ، بلکه ، همچون سعدی ، ممدوحان خویشتن را پند و اندرز داده کیفر دَهر و ناپایداری این دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت را به آنان گوش زد کرده است . آیا فردوسی به جرأت با سلطان خود چنین کرده است؟ نتیجه اینکه : با تفاوت فاحش ، فردوسی سلطان قلب زمانش را مداحی کرد تا به ثروت طلا برسد و نه قصد احیاء و زنده داری زبان فارسی را در سر داشت ؛ که چون نیت ، پاک و خالص نبود به مرادش نرسید . حِرسِ مال دنیا کجا وعشق زنده کردن زبان فارسی تا کجا؟ به نهایه ؛ گرچه فردوسی ناخواسته و بی خبر از بازتاب اثرش ، نه به حقیقت ، معرف تاریخ زنده کردن زبان فارسی است ، امّا ، شمه ای از آنچه صاحب نظران و محققین و پژوهشگران زبان فارسی در این خصوص در کتب خویش ، بر ، و در کنار تنها اثر حسن منصور ، مشهور به ابوالقاسم فردوسی گفته اند را به تحلیل و تفسیر خواهم آورد :
فردوسی ، شاهنامه را از سن ۴۰ سالگی آغاز کرد و بعد از ۱۵ سال و در ۳۷۳ خورشیدی با به کار بستن دو نوع تدوین آن را به پایان برد و ۱۰ سال بعد از آنکه فقیر شده بود و پسرش را از دست داده بود ، به جهت اینکه ؛ سلطان غزنوی ، قبلاً وعده داده بود به ازای هر بیت یک دینار طلا به فردوسی میدهد ، تصمیم گرفت تا به طمع صله پر بهای سلطان محمود ، شاهنامه اش را به سلطان غزنوی تقدیم کند . به همین دلیل ، فردوسی با راوی خود ابودلف ، به غزنین می رود و در آنجا به یاری وزیر سلطان ، احمد حسن کاتب یعنی : احمدبن حسن میمندی ملقب به شمس الکفاه در گذشته سال ۴۲۴ قمری کتاب خودر ا به سلطان محمود عرضه می کند اوچنین کرد و سلطان به بها نپذیرفت و به گفته خود فردوسی سلطان محمود به شاهنامه نگاه هم نکرد و به جای طلا ، فقط ۵۰ هزار درم نقره می برند که به فردوسی بیست هزار درم بیشتر نمی رسد . شاعر نامدار ، به شدت از این موضوع ناراحت شد و تمام مبلغ را به یک حمامی فقاع فروش بخشید . بعد از این واقعه ، تا پایان عمر ، فردوسی بخشهای دیگری نیز به شاهنامه اضافه کرد که بیشتر به اظهار نا امیدی و امید به بخشش بعضی از اطرافیان سلطان محمود از جمله : سالار شاه اختصاص دارد . تدوین های دو گانه به عبارت زیرند :
تدوین اول : در تدوین اول شاهنامه ، فردوسی اشاره هایی که به حامیان و دوستان سابقش آورده بود ، با وصف و مدح سلطان محمود غزنوی و اطرافیانش جایگزین کرد و به بازبینی و ویرایش شاهنامه پرداخت . کاری که همه شاعران درباری به آسانی فاعلند . …
تدوین دوم : در این تدوین و در سن ۷۱ سالگی که احساس می کند شاید عمرش کفاف ندهد ، در سال ۳۸۸ هجری شمسی ، نقطه پایان را روی شاهنامه می گذارد . این تدوین بین پنجاه تا شصت هزار بیت داشت و فردوسی آن را در شش یا هفت جلد به نیت فروش به سلطان محمود غزنوی پیشکش می کند . تا اینجای مطلب ، فردوسی را در قامت و بلندای تفکر و اندیشه زنده کردن زبان فارسی شاهد و ناظر نیستیم ، بلکه او را در سطحی نزولی در ادبیات ، در کنار رنگ و جلا و بهای طلاهای نامرئی سلطان محمود غزنوی ، تلاشگری ناموفق می جوئیم . روایتی در این باره وجود دارد که ، سلطان محمود به فردوسی گفته است که شاهنامه چیزی جز شرح رستم نیست ، در حالیکه ؛ در سپاه من ، امثال رستم بسیارند . فردوسی به او می گوید : خداوند تا به حال مانند رستم را نیافریده و نخواهد آفرید و سپس از دربار سلطان محمود بیرون می رود . پس از اندکی ، سلطان محمود به یکی از نزدیکانش می گوید : این مردک ، مرا تعریض دروغ خواند . تصمیم به قتل فردوسی می گیرد ولی فردوسی فرار می کند و از غزنه به هرات و سپس به طبرستان (( گیلان مازندران )) می گریزد . در نهایت فردوسی که از سلطان خود طرفی نبست ، در آخرین اشعار خود ، سوگ مندانه اشعار زیر را سرود :

سی و پنج سال از سرای سپنج         بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا                نَبُد حاصلی سی و پنج مرا
کنون عمر نزدیک به هشتاد شد          امیدم به یکباره بر باد شد

فردوسی دربار سلطان محمود را با خاطری رنجیده گذاشت و رفت . بر اساس روایتی دیگر ؛ پس از آنکه سالها از این ماجرا گذشت ، نظامی عروضی می گوید : وقتی سلطان محمود به هند حمله برده بود ، در راه بازگشت از هندوستان ، در آنجا قلعه ای را محاصره کرده بود ، سلطان را دشمنی در آن قلعه بود که حصاری استوار داشت . سلطان از طریق پیک خود ، پیامی به درون قلعه فرستاد که دشمن تسلیم شود ، هنگامیکه ؛ پیک او در حال بازگشت بود از وزیرش پرسید ، به نظرت چه جوابی داده باشد؟ وزیر گفت :
اگر جز به کام من آید جواب         من و گرز و میدان و افراسیاب

و به تعبیر دیگر ، سلطان به وزیرش گفت که : نمیدانم چه پاسخی از درون قلعه خواهد آمد؟ وزیر این بیت از شاهنامه را برای او خواند :

چو فردا بر آید بلند آفتاب          من و گرز و میدان و افراسیاب

سلطان محمود می پرسد این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ در پاسخ گفته می شود ، متعلق به فردوسی است . سلطان محمود ناراحت می شود و می گوید : من او را از خودم آزردم ، ولی در بازگشت به غزنه جبران خواهم کرد . هنگامیکه ؛ سلطان محمود به غزنه باز می گردد ، دستور میدهد که معادل ۶۰ هزار دینار امتعه با شتران دولتی به طیران نزد فردوسی ببرند و از او عذر خواهی و دلجویی کنند . امّا ، زمانی که کاروانِ هدیه های سلطان محمود ، از یکی از دروازه های شهر ، موسوم به رودبار داخل گردید ، پیکر فردوسی را از دروازه رزان شهر به بیرون می بردند . دختر فردوسی از گرفتن هدیه سلطان محمود خودداری کرد . (( جامی در پنج سده بعد به این موضوع اشاره کرده است )) . اگر این دستور و نیت سلطان محمود به بار می نشست ، فردوسی نیز به مریدی بی قید و شرط و مداح گوی سلطان به شاعری کاملاً درباری مبدل می شد .
خوش است قدرشناسی که چون خمیده سپهر سهام حادثه را عاقبت کند قدسی
برفت شوکت محمود ، در زمانه نماند جز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی
گفته اند : فردوسی بعد از گریز از دربار سلطان محمود ، آتش درون خود را با اشعار هجایی زیر تسکین داد :
ایا شاه محمود کشور گشای               زکس گر نترسی بترس از خدای …
که بد دین و بد کیش خواندی مرا        منم شیر نر ، میش خواندی مرا …
یکی بندگی کردم ای شهریار               که ماند زتو در جهان یادگار
چو بر باد دادند گنج مرا                     نَبُد حاصلی سی و پنج مرا
شنیدم که شه ، مطبخی زاده است       به جای طلا نقره ام داده است
اگر شاه را ، شاه بودی پدر                   به سر بر نهادی مرا تاج زر
وگر مادر شاه بانو بودی مرا                 ‌سیم و زر تا به زانو بدادی مرا
پرستار زاده ناید به کار                       و گرنه چند دارد پدر شهریار
در تکمله خواهم گفت : که صلابتی در فردوسی نمی یابیم تا مبارزی به نفع زبان فارسی باشد . امّا ، قصه سلطان محمود غزنوی که سومین شاه سلسله غزنویان بود از سال ۳۸۷ قمری با شکست دادن برادرش اسماعیل غزنوی حکومت را بدست گرفت و با غلبه بر امیران صفاری ، سامانی ، آل بویه ، آل زیار و خوارزمشاهیان بر شمال و شرق ایران آن روز استیلا یافت . سلطان محمود ۳۴ سال پادشاهی کرد و در غزنین در گذشت .
در ادامه ، حاجت رواست که ، سرگذشت زبان فارسی را به تبیین و تفسیر داشته باشیم با نظارت بر این موضوع که فردوسی در این بازه زمانی از حضور و توان و جایگاهی بر خوردار نبوده است . زبان فارسی ، دنباله فارسی میانه و آن دنباله فارسی باستان است . یکی از شاخه های ایرانی باستان است . ایرانی باستان با هندی باستان شاخه ای از زبان های هندی – اروپایی را تشکیل میدهد . ایرانی باستانی از اوائل هزاره اول پیش از میلاد مسیح ؛ به وجود آن پی برده و آن را بازسازی کرده اند . از اوائل هزاره اول پیش از میلاد مسیح که ایرانیان شروع به اشغال نجد ایران کردند تا هنگام تأسیس دولت ماد در سال ۷۰۸ پیش از میلاد مسیح زبان ایرانی باستان بصورتهای مختلفی تحول پیدا کرده و زبانهای متعددی در نواحی مختلف نجد ایران از آن به وجود آمده بود . از زبان ایرانی باستان تا آنجا که مدرک در دست است ، چهار زبان مستقیماً به عبارت زیر منشعب شده است : ۱ – اوستایی ۲ – مادی ۳ – سکایی ۴ – فارسی باستان .
دوره باستان ، بطور کلی از هزارِ پیش از میلاد مسیح ، سال استقرار ایرانیان در سرزمین ایران تا ۳۳۱ پیش از میلاد مسیح ، سال سقوط هخامنشیان را در بر می گیرد . در سده چهارم که بوعلی در آن می زیست ، عصر هویت یافتن سبک ها ، قالب ها و مکتب های ادبی در نظم و نثر عربی و فارسی نیز بود . در این عصر ، نثر فنی تکامل یافته و در چار چوب اسلوب های ویژه شناخته شد . در این عصر از (( نظم )) برای بیان مطالب و مقاصد علمی ، فلسفی و تاریخی استفاده شد و بدین وسیله شاهکارهای بر جسته ای آفریده شد . از حوزه های شخصی ابن سینا ، در زمینه های طب ، منطق و فلسفه از نمونه های روشن آن است . در این دوره ، خاندانهای حکومتگر ایرانی ، علاوه بر حمایت از زبان عربی به عنوان زبان علمی و دینی ، زبان فارسی دری را نیز به شدت مورد توجّه و ترویج قرار دادند ، بطوریکه در دربار سامانیان ، فارسی ، زبان رسمی شد . به دستور (( نوح بن منصور )) . نامه ها و مکتوبات پادشاه و دیوان ها (( ادارات دولتی )) با زبان فارسی نوشته می شد . همچنین در این دوره بود که دقیقی شاعر ، با اشاره سامانیان به نظم کشیدن محتوای تاریخ ایران پیش از اسلام را بر عهده گرفت و زمینه را برای حکیم ابوالقاسم فردوسی در خلق شاهنامه فراهم ساخت ، چنانکه ؛ نخستین ترجمه قرآن مجید و تفسیر آن به زبان فارسی در زمان امیر منصوربن نوح سامانی و به دستور وی صورت گرفت که علمای ماوارءالنهر خراسان تفسیر طبری را به فارسی در آوردند . و نیز ، در همان زمان به دستور امیر سامانی و حمایت وزیر دانشمندش (( بلعمی )) تاریخ طبری از عربی به فارسی در آمد که هم اکنون در دسترس می باشد . علاوه بر ترجمه قرآن و تفسیر طبری به فارسی ، نخستین تألیف قرآن به زبان فارسی نیز در زمان سامانیان و در بخارا انجام گرفت . ابو ابراهیم اسماعیل بن محمد مستملی از اهل آمل بخارا که فقیهی عارف و صوفی مشرب بود ، (( متوفای ۴۳۴ هجری )) یک تفسیر قرآن کامل دیگر هم به فارسی نوشت و کتاب شرح (( تَعَرُف )) را نیز به زبان فارسی تصنیف کرد . از طرفی نخستین دانشنامه فلسفی و علمی به زبان فارسی در این عصر ، توسط بوعلی سینا به نگارش در آمد که بوعلی آن را برای امیر دیلمی اصفهان ((علاءالدوله کاکویه )) نوشت و به نام او (( دانشنامه علائی نامگذاری کرد)) . بدین ترتیب ، زبان فارسی از انحصار به زبان مشافهه و محاوره و نگارش نامه های اداری و دیوانی بیرون آمد و در قلمرو تعلیم و تعلم و دانش فلسفه توسعه یافت که دراین زمینه ، استاد مطهری ، علاوه بر عوامل و زمینه های محلی ، برخی حمایت ها و تشویق های خلفای عباسی را نیز در این باره بسیار مؤثر می داند . به اعتقاد وی ، خلفای عباسی برای کاستن از حوزه نفوذ عرب ها که بر سر تصدی پست خلافت با آنان رقابت و منازعه داشتند ، بر حفظ و تقویت هویت قومی و ملی ایرانیان ، که خلافت و قدرت خود را مرهون آنان بودند ، تأکید می ورزیدند . حاجت به ذکر است که : در متون کهن آورده اند که : کهن ترین گزارشی که درباره زبان دری نیز داریم ، گفته ابن مقفع می باشد که ابن ندیم در کتاب (( الفهرست )) از قول عبد الله ابن مقفع آورده است که : زبانهای فارسی عبارتند از : فهلوی – دری – فارسی – خوزی و سریانی . فهلوی منسوب است به فهله ، نام پنج شهر است و آن اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان است . وامّا ، دری ، زبان شهرهای مداین بود و درباریان به آن سخن می گفتند و منسوب به درگاه پادشاهی است و از میان زبانهای مردم خراسان و خاور ، زبان مردم بلخ در آن بیشتر بود . فارسی نیز ، زبان موبدان و دانشمندان و مانند آن بود و آن زبان مردم فارس است . از طرفی ، خوزی زبانی بود که شاهان و امیران در خلوت و هنگام بازی و خوشی با پیرامونیان خود سخن می گفتند . سریانی ،زبان اهل سواد و نوشتن و هم ، نوعی سریانی فارسی نیز بود . زبان فارسی ، تا زمانی که تنها زبان گفتاری بود به آن زبان دری می گفتند و نه پارسی ، ولی پس از آنکه در میانه سده سوم هجری به جای زبان پارسیک ، زبان نوشتار گردید ، نام پارسی هم بدان داده شد . بنابراین ؛ از این زمان دارای سه نام گردید : پارسی – دری – پارسی دری . در این قسمت از مطلب ، به نقش سامانیان در گسترش زبان فارسی و زادگاه زبان فارسی خواهیم پرداخت . زادگاه زبان فارسی، شرق فلات ایران است و نخستین شاعران و نثر نویسان از این دیار بر خاسته اند . زبان ادب فارسی در ماوراءالنهر از قرن چهارم هجری با پدید آمدن شاعرانی چون : رودکی و نویسندگانی چون : بلعمی ، جیهانی ، و عتبی ، یکی از بزرگترین و پر شکوه ترین دوران خود راپشت سر گذاشت و این زبان ، با پدید آمدن شاعران و ادیبان بزرگ ، دوره ای از رشد و کمال خود را طی کرد . در این راستا ، در اهمیت و گسترش زبان فارسی در ماوراءالنهر و قرن چهارم هجری ، همین بس که اولین بار تفسیر و تاریخ طبری به عنوان دو کتاب اساسی برای مسلمانان در ماوراءالنهر به فارسی ترجمه شد . زبان فارسی رایج در بخارا و سمرقند از قرن چهارم هجری زبان دری بود که ترکیبی از واژه های عربی – سُغدی و خوارزمی را با خود داشت و این زبان در ماوراءالنهر و خراسان تقریباً مشترک و قابل فهم بود . در ماوراءالنهر و از زمان سامانیان زبان رسمی مردم ، زبان فارسی بود . این زبان نه تنها در مکاتبات اداری ، بلکه ، در نگارش کتابهای گوناگون نیز کاربرد داشت . گسترش زبان فارسی کار را به جایی رسانده بود که از علاقه مردم به عربی که متون زیادی به آن زبان موجود بود ، روز به روز کاسته شد و عده بیشتری را به این فکر وا داشت تا کتب عربی را به زبان فارسی ترجمه کنند . در این راستا ، منصور بن نوح ، پادشاه سامانی (( ۳۶۵ -۳۵۰ هجری قمری )) هنگامی که خواست تفسیر بزرگ طبری را از زبان تازی به پارسی برگرداند ، از علمای ماوراءالنهر (( قلمرو فرمانروایی خود )) در باره جواز آن کار ، فتوا گرفت . چون فتوای علمای ماوراءالنهر در این باب نقطه عطفی بود در تاریخ زبان فارسی و فرهنگ اسلامی که می بایستی از آن یاد شود و پیوسته در نظر باشد ، از این رو ، در اینجا توضیح بیشتری در باره آن خواهد آمد . کسانی که منصور بن نوح از آنان برای برگرداندن آن کتاب به فارسی نظر خواست ، علمای شهرهای بزرگ آن سامان همچون : بخارا – بلخ – سمرقند – سپیجاب به عبارت زیرند : ابوبکر احمدبن حامد – خلیل بن احمد سجستانی و برخی نسخه هایی از ابوبکر محمد بن الفضل الامام – ابوبکر محمد بن اسمعیل الفقیه – ابوجعفر بن محمد بن علی – فقیه حسن بن علی مندوس را نام برده اند . علمای فوق ، جملگی به ترجمه آن تفسیر به زبان فارسی فتوا دادند و به دستور منصور ، گروهی از علمای آن سامان به ترجمه آن پرداختند و حاصل کار ایشان همین ترجمه فارسی تفسیر طبری است که همواره یکی از ذخایر گرانقدر زبان فارسی به شمار رفته و می رود . آنچه در راستای این ترجمه در خور دقت و تأمل می باشد ، دلیلی است که این علما در توجیه فتوای خود آورده اند . در مقدمه کتاب چنین آمده است که : پس علمای ماوراءالنهر را گرد آورد (( منصور)) و این از ایشان فتوا کرد که روا باشد ما ، این کتاب را به زبان فارسی برگردانیم . گفتند ، روا باشد خواندن و نبشتنِ تفسیر قرآن به پارسی مَر آن کس را که او تازی نداند .از قول خدای عزّوجل که گفت : (( وَما اَرسلَنا مِن رَسولِ اِلا بِلِسانِ قومِهِ)) .من هیچ پیامبری را نفرستادم ، مگر به زبان قوم او و آن زمانی که ایشان دانستند دیگر آن بود که این زبان پارسی قدیم باز دانستند ، از روزگار آدم تا روزگار اسماعیل پیغامبر علیه السلام . همه پیغامبران و ملوکان زمین به پارسی سخن گفتندی و اول کس که سخن گفت : به زبان تازی اسماعیل پیغامبر (ص) بود . چیزی که در این میان ، مسلم است که حتماً در قرن دوم ، نثر فارسی بوده است . زیرا ، بِه آفرید پسر ماه فروردین که پیش از خلافت بنی عباس در سال ۱۳۲۵ هجری از خراسان ، دینی تازه آورده بود و از مردم حوالی نیشابور بود ، پیروان خود را به هفت نماز به زبان فارسی مقرر داشت و برای این هفت نماز ، کتابی به زبان فارسی تألیف کرده بود و بعد از آن یکی از اطباء و مترجمین قرن دوم (( منکه )) ، نام یکی از کتب هندی را که به اسم کتاب (( شاتاق)) در نجوم بود ، از هندی به زبان فارسی ترجمه کرده است و ابوحاتم بلخی ، در میان سالهای ۱۷۰ و ۱۷۷ آن کتاب را به یحی برمکی به خط فارسی نوشته است . بنابراین ؛ تا جایی که اطلاع داریم ، در قرن چهارم ، در نتیجه تشویق های فوق العاده پادشاهان سامانی کتاب های بسیار به زبان فارسی تألیف شده است . از آن جمله : کتابی در لغات فارسی به اسم (( تاج المصادره)) که به ابو عبدالله جعفر بن محمد رودکی شاعر بزرگ ایرانی متوفای ۳۲۹ نسبت داده اند . به هر روی ؛ با توضیحاتی که ذکرشان گذشت ، آشکارا روشن است که قبل از فردوسی نیز به کثرت ، دیگران بر زبان فارسی کار کرده ، رنج ها کشیده و در نگهداری و زنده ماندنش نقش ها ایفا کرده اند . در ادامه و در این قسمت از مباحث مطرح شده به روند چگونگی حضور و رفتارهای فردوسی که همچون هم مسلک های درباری خود ، نقش و تلاش حضور درون دربارها و درخواست و دریافت کمکهای مادی و معنوی را که در ذهن و دستور کار خود داشت خواهیم پرداخت : فردوسی ، قبل از سرایش شاهنامه ، نخست قصد داشت که سوی تخت شاه جهان روی آورد . یعنی ؛ به بخارا پایتخت سامانی رود . مُحتمل است که دقیقی نظم شاهنامه را به فرمان پادشاه سامانی ، یعنی ؛ نوح بن منصور (( ۳۷۸ – ۳۶۶ قمری)) و با پدر او منصور بن عبدالملک (( ۳۶۶- ۳۵۰ قمری)) آغاز کرده بود . از این رو ، قصد فردوسی از رفتن به بخارا باید این بوده باشد که شاه سامانی بعد از دقیقی ، فرمان نوشتن شاهنامه را به نام او صادر کند . یعنی از پشتیبانی مالی پادشاه برخوردار گردد به ویژه ، نسخه ای از شاهنامه منصوری ، متعلق به کتابخانه دربار سامانی که اساس کار دقیقی بوده است به دست آورد . به هر حال ، فردوسی ، مدتی را به دو دلی و مشورت با این و آن می گذراند و یا به گفته او ( بپرسیدم از هر کسی بی شمار )). تا اینکه : دوست و همشهری مهربانی که رأی فردوسی را در سرایش شاهنامه پسندیده بود ، دفتر(( پهلوی)) ، یعنی : کتاب حماسی شاهنامه منثور ابو منصور یا همان (( نامور نامه شهریار)) را که فردوسی شرح تألیف آن را قبلاً آورده است ، در اختیار فردوسی می گذارد و او را به سرودن آن تشویق می کند . در این اثنا ؛ فردوسی در آغاز کار ، از پشتیبانی مالی منصور پسر ابومنصور عبدالرزاق نیز برخوردار می گردد . ولی این دوران رفاه ، با گرفتاری منصور در سال ۳۷۷ قمری برابر ۹۸۷ میلادی که به قتل منصور می انجامد به پایان می رسد . به گزارش فردوسی ، منصور ، مردی بخشنده و جوانمرد و وفادار بود . او فردوسی را گرامی میداشت و به او کمک مالی می کرد . در سراسر شاهنامه ، این تنها باری است که فردوسی از دریافت کمک مالی از کسی صریحاً سخن می گوید و لذا ؛ چون فردوسی این سخن را پس از مرگ منصور سروده است ، پس سخنی خوشایند ممدوح ، نگفته است و نیز از آنجا که فردوسی حتی پس از افزودن مدح سلطان محمود به دیباچه شاهنامه ، مدح منصور را بر نداشته است ، درجه احترام و علاقه فردوسی را به منصور نشان می دهد . فردوسی پس از مرگ ایرج ، آنجا که زبان به اندرز می گشاید ، (( مرد خرف گشته ای )) را به علت کشتن شاهان بی گناه با ابیات زیر ، سرزنش می کند :

جهانا ، بپرودیش در کنار              وزان پس ندادی به جان زینهار
نهانی ندانم ، ترا دوست کیست      برین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای خیره خرف گشته مرد    از بهر جهان ، دل پر از داغ و درد
چو شاهان کشتی بی گنه خیر       خیر ازین رو ستم گاره اندازه گیر
در اشعار فوق ، بعید نیست که منظور فردوسی از (( مرد خرف گشته)) کنایه به کشتن منصور و از شاه بی گناه ، اشاره به خود منصور باشد . یعنی ؛ فردوسی منصور را با ایرج و کشنده او را با (( سلم و تور)) مقایسه می کند . به هر روی ؛ سال ۳۷۷ قمری برابر با ۹۸۷ میلادی را که در آن منصور را در نیشابور دستگیر کرده و به بخارا برده و سر به نیست می کنند ، باید نقطه عطفی در زندگی و فقر فردوسی دانست . از این زمان به بعد ، در شاهنامه ، هیچ گزارشی که اشاره به رفاه مادی و آسودگی خیال فردوسی باشد نیست . مگر گله های فراوان او از پیری و تنگدستی و نگرانی و مصیبت مرگ فرزند . با این همه فردوسی نخستین نگارش شاهنامه را به پایان می رساند . روشن است که در دیباچه این نگارش نخستین مدح سلطان محمود نبود و محتملاً مدح و مرثیه منصور مفصل تر از این بود که اکنون هست و چه بسا که فردوسی نگارش نخستین شاهنامه را بنام منصور کرده باشد . به هر جهت ، فردوسی ، با این نگارش ، نخستین کار خود را پایان یافته نمی داند ، بلکه ، تا شانزده سال دیگر به تکمیل آن می پردازد . سخن روزگار نیز تلخ و شیرین زیاد دارد و دوران خوش فردوسی نیز دیری نمی پاید ، چون دو سال بعد ، یعنی در سال ۳۹۴ قمری برابر ۱۰۰۴ میلادی که فردوسی در سن ۶۵ سالگی است ، در خطبه داستان جنگ بزرگ کیخسرو ، در ضمن مدح بلیغانه ای از سلطان محمود غزنوی ارزش کار خود را گوش زد می کند و درعین حال با لحنی نومیدانه از تنگدستی و ناتوانی خود شکایت دارد و از وزیرِ سلطان محمود ، فضل بن احمد اسفراینی درخواست می کند که واسطه شود تا سلطان محمود به او کمک مالی کند . در ادامه موضوع ، باز هم نقش و آثار پر فروغ دقیقی را بر احیای کار فردوسی شاهد خواهیم بود ، بدین صورت که ؛ گشتاسب نامه دقیقی ، قصه ناتمام مانده بخشی از یک حماسه بزرگ منظوم فارسی است و نقطه عطف حوادث آن از اساطیر به تاریخ در همین بخش ، نقش می بندد . در واقع ، داستان رستم و اسفندیار که بیرنگی از سیمای آنها در روایت دقیقی مجال تصویر می یابد ، دنیای کیان را با مرگ اسفندیار و سپس رستم به پایان می آورد و فردوسی بعد از قصه اسکندر که جز داستانی طولانی از ماجرای یک عمر کوتاه نیست ، ایران را به دنبال اشارتی کوتاه و گذرا به دوران مسکوت گذاشته اشکانیان ، وارد اقلیم تاریخ می کند که دوران فرمانروایی ساسانیان و دوران پیروزی نهایی آیین بهی است و با چنین وصف ، نقشی که داستان ناتمام دقیقی در ایجاد زمینه برای انتقال حماسه ملی از دنیای اساطیر به دنیای تاریخ دارد ، قابل توّجه می نماید و اهمیت آن را نباید نادیده گرفت ، گرچه کار دقیقی کلید واژه و ریشه و اساسی است برای خلق حماسه فردوسی . ماالأسف ، به جهت عمر کوتاه دقیقی ، صاحب نظران گفته اند که : با تمام نشانه های ضعف و سستی در شیوه نامه و طرز قصه پردازی دقیقی چنان پیداست که مقایسه آن با اثر عظیم فردوسی جز تأیید حاصل دعوی تردید ناپذیر حکیم طوس نخواهد بود . به هر روی هیچ یک از آثار منظوم حماسی که در گذشته شعر فارسی به وجود آمده است ، از حیث تعادل بین لطافت و متانت به پای اثر دقیقی نمی رسد . شایان توّجه است که ، آنچه بسیاری بر حماسی بودن شاهنامه فردوسی متمرکز نظرند ؛ باور های دیگری نیز قابل تأمل است و چنین گفته اند که : البته هدف شاعر (( فردوسی)) ، از نظم و تدوین آن ، جمع و نقل اساطیر نبوده است و می خواسته است تا تاریخ ایران را از روی روایات کهن به نظم در آورد . از این رو ، شاهنامه را قبل از هر چیز باید یک منظومه تاریخی شمرد . امّا ؛ در این منظومه بزرگ تاریخی ، چندین حماسه کامل در خور توّجه است و عبارتند از : داستان ایرج ، داستان سیاوش ؛ داستان سهراب ، داستان اسفندیار و … بنابراین ؛ هریک از داستانهای اخیرالذکر ، چه از نظر ماده و چه از حیث صورت شایسته نام حماسی هستند . در آخرین بخش از بحث ، نظر برخی از خاورشناسان را در مورد فردوسی و روند خلق شاهنامه اش به عبارات زیر، خواهیم آورد :
در میان خاور شناسان ، (( ادوارد براون )) ، با فردوسی و شاهنامه او میانه خوبی نداشت و او می گوید : در نامداری فردوسی و شاهنامه اش تردیدی نیست ، امّا ، بر این باور است که شاهنامه حتی یک لحظه توان برابری با (( مُعَلّقاتِ عربی را ندارد . او شاهنامه را در برابر سروده های حِکمی و غنای فارسی ، تهی از زیبایی و ذوق هنری میداند . او می گوید : شاهنامه دارای وزنی یکنواخت است . براون ، تشبیه های شاهنامه را یکنواخت و یکسان می داند و بر این باور است که شاهنامه ، چنان که باید درترجمه نمی گنجد و شکوه آن در ترجمه از بین می رود . او غرور ملی ایرانیان را نیرومندترین دلیل در دوست داشتن شاهنامه در میان ایرانیان دانسته و سه دلیل را برای ستودن شاهنامه از سوی خاور شناسان به عبارت زیر بیان کرده است .
نخست : از دیدگاه پژوهش های لغوی .
دوم : از دید ستایش آثار نژاد آریایی در برابر نژاد سامی از سوی روح هلنیستی .
سوم : این که داستانهای شاهنامه از دید دانش اساطیری و افسانه های ملی جالب توجّه است .
حال بشنویم از چگونگی گستره نفوذ شاهنامه که در دو سده پس از مرگ فردوسی ، دیدگاههای متفاوتی بیان شده است . ریاحی ، بر این باور است که در همان سالهای آغازین پس از مرگ فردوسی ناسازگاری با شاهنامه آغاز شد که از دید وی بیشتر به سبب سیاست های ایران ستیزانه دربار عباسیان و مدارس نظامیه پدید آمد . او می گوید : نویسندگانی مانند : عبدالجلیل رازقی قزوینی ، نویسنده کتاب (( اَلنَقض)) که شیعه بوده است ، شاهنامه را ستایش (( گَبرَکان)) دانسته اند و همچنین ، عطار نیشابوری خواندنِ آن را بدعت و ضلالت خوانده ، سرایندگان دیگری نیز از فرخی سیستانی و معزی نیشابوری گرفته تا انوری ، فردوسی را سرزنش کرده اند . ریاحی بیان میدارد : گمان می رود که اینان برای خشنود سازی سردمداران ایران ستیزی که از شاهنامه فردوسی دل خوشی نداشته اند را دروغ ، پر از کاستی ، یا بی ارزش دانسته اند . بنا به باور ریاحی ، تا دو سده پس از مرگ فردوسی ، با آنکه در برخی گزارشها و کتابها ، از او یاد شده با این همه ، در کتابهای تاریخ و بزرگان ادب که به دستور فرمانروایان و بزرگان زمانه و همساز با پسند دیوانیان و اهل مدرسه گردآوری می شده است ، هیچ نامی از فردوسی نیست . از همین رو ، در کتابهایی چون : تاریخ یمینی ، زَیَن الاَخبار ، تاریخ بیهقی ، یتیمه الدهر ، انساب سمعانی ، نامی و نشانه ای به اصطلاح از بزرگترین شاعر آن روزگار یعنی فردوسی و رویدادهای زندگی او نیست . البته ، او ادامه میدهد که با این حال ، در سرزمین های دورتر از بغداد که خلافت عباسی بر آنها چیرگی داشت ، از شبه قاره هند گرفته تا سیستان ، آذربایجان ، آران و آسیای صغیر ، نویسندگان و شاعرانی از فردوسی یاد کرده اند . و امّا با همه تفاصیل ، در دوره سامانی و غزنوی ، نقد ذوقی به کثرت در آثار و احوال شاعران دیده می شود ، از قدیمی ترین نمونه های نقد ادبی در این دوره ، مقدمه شاهنامه ابومنصوری است که آن را بنا بر مشهور ، کهنه ترین نمونه موجود نثر فارسی می شمارند . در این مقدمه که در روزگار سامانیان بر شاهنامه منثور ابومنصوری نوشته اند ، بحثِ انتقادی جالبی در باب شاهنامه و روایات و قصص آن ، و همچنین بیان فوائد و تأویل غرایب آن آمده است که بسیار خواندنی است . . از جمله : می گوید : (( وچیزی ها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست ، چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید … چون همان سنگ کجا آفریدون به پای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک بر آمدند ، این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی ، و آنکه دشمن دانش بود ، این را زشت گرداند و اندر جهان شگفتی فراوان است )) باری ، در این مقدمه نکات انتقادی جالب ، در باب حکایت شاهنامه هست ، و پیداست که نویسنده قریحه نقادی و نکته سنجی داشته و با ذوق تأویل و موازین اخلاقی آشنا بوده است . در این مورد ، از نقدی که در مجالس سلاطین و اجزاء این دوره ، مثل هر عصر و دوره دیگر ، متداول بوده است ، غافل نباید بود . با این همه شک نیست که ذوق و قریحه ممدوحان و فضول طبع یا تبحر و اطلاع حاشیه نشینان و ندیمان مجلس آنها غالباً در ایجاد یک نوع نقد ذوقی و استحسانی تأثیر تمام داشته است . مثلاً : شعر رودکی را در ضیع امیر نصر سامانی نفوذ و تأثیر بسیار بوده است . و بلعمی ، وزیر این امیر ، رودکی را در عرب و عجم بی نظیر دانسته است . عضدالدوله بلعمی که با زبان عرب بیش از فارسی انس داشت ، به لهجه طبری علاقه می ورزند و کسانی را که بدین لهجه شعر می سرودند صله می داد . سلطان محمود غزنوی ، هر چند تا اندازه ای شعر و شاعری را جهت نشر ذکر و بسط نفوذ خویش در اطراف و اقطار جهان استخدام کرد ، امّا شعر دوست بود و اگر قول عوفی که بدو شعر هم نسبت کرده است ، قابل تردید باشد ، داستان زلف ایاز و قضیه نندای هندی نشان میدهد که شعر در وجود محمود غزنوی تأثیری قوی داشته است و خود او از معرفت شعر یکسره بی نصیب نبوده است . عدم توّجه و اقبال او به شاهنامه که در آن باره گفت : (( همه شاهنامه خود هیچ نیست ، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست . )) ، دلیل عدم بصیرت او در شعر نیست ، بلکه نشان میدهد که تأثیر سخنان سعایت آمیز رقباء فردوسی و کسانی که از طریق تملق و مجامله رستم و اسکندر و بهمن ، دارا را بنده محمود غزنوی می شمردند ، در وجود او قوی بوده است . سخن او درباب بیتی از شاهنامه که بنا به قول عروضی ، خواجه میمندی در جائی مناسب براین پادشاه خواند و او پرسید : (( این بیت کراست که مردی ازو همی زاید )) ، خود نقدی است جالب که از تأثیر شعر ، در او حکایت می کند . اسدی می گوید : چنانکه از مقدمه گرشاسب نامه بر می آید ، در حق فردوسی تحسین و احترام به سزا داشته است . معهذا ؛ در جائی ضمن ستایش قهرمان کتاب خود از رستم ، پهلوان شاهنامه یاد می کند و او را از گرشاسب ، فروتر می شمرد و به تعریض از شاهنامه انتقادی می کند و در واقع اصل تازه ای را در نظم حماسه تذکر میدهد و قاعده ای نو می آورد که فردوسی رعایت نمی کرده است و آن قاعده این است که در نظم شعر ، نباید ضعف و عجزی از پهلوان داستان نشان داد و در حقیقت تلمیح بدین قاعده تعریضی است . به قاعده ای که فردوسی در باب متابعت از آن کرده است و می گوید :

زرستم سخن چند خواهی شنود       گمانی که کس همسر وی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری              همه رزم رستم به یاد آوری
همان بود رستم که دیو نژند             ببردش به ابر و به دریا فکند
زبون کردش اسفندیار دلیر               به کُشتیش آورد سهراب به زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود            نه گردش زبون کس نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد      بکرد آنچه دستان رستم نکرد

امّا ، قهرمان کتاب اسدی (( گرشاسب)) ، از آنچه فطرت و نهاد انسان اقتضا دارد به مراتب قوی تر و عظیم تر است و در عین آنکه ضعف ها و سستی های جسمانی رستم را ندارد ، از صفات عالی و اخلاقی رستم نیز که مقتضای احوال انسانی است بی بهره است . مطلبی که در ادامه نقد مرتبط با فردوسی بیان خواهیم کرد ، داستانِ ضحاکِ مار به دوش است که فردوسی آن را تحریف کرده و از ضحاک دیوی ساخته است که در حقیقت او دیو نبوده است . شخصیت اصلی ضحاک را بر شما روشن خواهیم کرد . فردوسی در شاهنامه از ضحاک تصویری غیر واقعی بدین گونه ساخته است که : ضحاک مار به دوش ، مردی سفاک است که در شاهنامه در جایگاهِ بوسه های شیطان بر شانه هایش دو مار روئیده و ضحاک برای آرام کردن آنها به ناچار ، روزانه دو جوان را کشته و مغز آنان را خوراک (( ضماد)) این دو مار کرده است . بنابراین ؛ این باور از دیر باز با ایرانیان بود تا اینکه ؛ علی حصوری تاریخ پژوه و ایران شناس ، در نظریه ای نه تنها این باور را غلط خواند ، بلکه مفهومی کاملاً متضاد از ضحاک ارائه داد و در دیدگاه این تاریخ پژوه ، ضحاک ، مردی بر آمده از مردم است که درمقابل نظام طبقاتی جمشید شاه قیام کرده و پس از به قدرت رسیدن ، طبقات را از میان برداشته و دارایی هایی که در اختیار طبقات بالای جامعه ، از قبیل سپاهیان و موبدان بوده را به توده مردم باز گردانده . در ادامه و پس از گذشت سالها ، حصوری ، در کتاب (( سرگذشت یک شمن )) ، که در سال ۱۳۸۸ منتشر شد ، تأکید دو باره ای بر نظریاتش پیرامون ماجرای ضحاک و فریدون داشت . از این جهت بر آن شدیم تا به باز تعریف دو باره نظریات طرفین ماجرا در حاشیه انتشار این کتاب بپردازیم . پیش تر ، لازم است اعلام کنم که در نگارش این مطلب هیچگونه جانب گیری از هیچ شخصیتی در کار نبوده و به بیان مطالب عنوان شده از سوی هر یک از افراد نامبرده پرداخته شده است . چون فردوسی ، در دفاع از شاهنامه و قهرمانان داستانهای خود از واژه های اسطوره و اساطیر استفاده کرده است ، فلذا ؛ در این مجال ، تعریف اسطوره را از منظر نظر برخی از صاحب نظران مطرح علم و ادب و فرهنگ های لغت بیان میداریم :
اسطوره چیست؟ اسطوره معلق است میان پریشانی و واقعیت . در این رابطه ، گروهی معتقدند که اسطوره ، زائیده تخیل و قصه پردازی است . بنابراین ، در تخیل های تاریخی نمی توان دست به دامن اساطیر شد . امّا ، گروهی دیگر ، بر آن باورند که اساطیر ، ریشه در واقعیت های تاریخی دارند که البته طی فرایندی تبدیل به اسطوره شده رنگ و شکل های متفاوتی گرفته اند . در لغت نامه دهخدا ، آمده است که : اساطیر ، با جمع ((اسطار)) به معنای افسانه پردازی و روایت های بی پایه است . اسطوره در فرهنگ لغت عمید ، چنین معنا شده است : اسطوره یعنی ؛ افسانه ، قصه ، حکایت ، سخن پریشان و بیهوده . عبدالحسین زرین کوب ، محقق و پژوهشگر حوزه تاریخ در کتاب (( قلمرو وجدان)) ، در تعریف اسطوره می گوید : اسطوره قصه گونه ای است که طی توالی نسل های انسانی در افواه ، نقل می شود و منشأ پدیده های طبیعت و همچنین آیین ها و عقاید موروث را به نحو غالباً ساده لوحانه تبیین می کند . در اسطوره ، دنیای عینی و ذهنی به هم می آمیزند و زمانِ واقع ، عینیت خود را از دست میدهد و به زمان ذهنی تبدیل می شود و الهه ، بصورت انسان در می آید و قدرتهای غیر عینی را که اسطوره به حوادثِ (( می نویی)) ما فوق طبیعی ، امّا مورد اعتماد منسوب میدارد ، از خود نشان میدهد . علی حصوری ، در کتاب (( سرگذشت یک شمن )) ، در حمله به فردوسی ، او را مدافع نظام طبقاتی دانسته از تجزیه شدن جامعه در زمان جمشید شاه به سه طبقه اجتماعی که درنهایت به تجزیه نیروی جادویی شاه خدا منجر می شود ، سخن به میان آورده است . به اعتقاد حصوری ، در چنین جامعه ای پر جالش که کشاورزان ظاهراً در فشار دو طبقه دیگر بوده اند ، مردی ظهور می کند بنام ضحاک که می خواهد جامعه را به شکل قدیم اشتراکی برگرداند . بدیهی است از آنجا که راویِ اسطوره طرفدار جامعه طبقاتی است ، چهره ای زشت از ضحاک را ترسیم می نماید . علی حصوری معتقد است که ضحاک پرچمدار جامعه کهن بوده و زمین ها را از برگزیدگان گرفته به توده مردم داده و رسم و رسوم اشتراک را از نو زنده کرده است
علائق شخصی فردوسی در نگارش شاهنامه اثری مستقیم داشته و باعث شده تنها به نیمی از واقعیت که همانا روی کار آمدن فریدون و طبقه بندی کردن جامعه است ، بپردازد و از نیمه دیگر حقیقت که ضحاک و نوع حکومت اوست پرهیز کرده است .
نظر پایانی نگارنده منتقد : با توجّه به نظرات انتقادی و چالشی صاحب نظران علم و ادب ، که به تفصیل ذکرشان گذشت ، آنچه از احوالات زندگی و شاهنامه و رفتار ها و تمایلات مادی و درباری فردوسی متواتر و مستفاد است ، نمایانگر آن است که حکیم طوس در ابتدا تا انتهای عمر ، هدف و نیت و ذهنیتی در راستای زنده کردن زبان فارسی را در مُخیله خود نداشته و در این راستا عملگرا نبوده است ، زیرا در تمام دوران ، رنگ و لعابِ درم های طلای سلطان محمود و حرس حضور در دربار او که هر بیت را یک درم طلا به فردوسی وعده داده بود ، چشم و قلب و نفس و وجودش را مسخر خود کرده ، پیوسته در صدد و تلاش معاوضه کتاب خود با طلاهای کزائی دربار غزنوی بود که آرزوی خویش را با خود به عالم باقی برد و هرگز به آن نرسید . بنابراین ؛ همه هیاهو هایی بنام : بسی رنج بردم در این سال و سی عجم زنده کردم بدین پارسی
را که به او منتسب نموده حقیقتی را حاصل و محصول نداشت و به دور از حقیقت ماندگار شد .
منابع مورد بهره برداری :
تاریخ ادبیات ایران ذبیح الله صفا انتشارات فردوس
تاریخ ایران سرپرسی سایکس مترجم : سید محمد تقی فخرداعی گیلانی
با کاروان حُله دکتر عبدالحسین زرین کوب (( مجموعه نقد ادبی ))
فلسفه سیاسی بوعلی سینا ابوالفضل شکوری
زبان فارسی و سرگذشت آن و گفتارهای دیگر دکتر محسن ابوالقاسمی
خدمت مقابل اسلام و ایران استاد مطهری
آشنایی با نقد ادبی دکتر عبدالحسین زرین کوب

  • منبع خبر : نصیر بوشهر