درمنطقه بندر دیر به یهودیان ملا میگفتند.ملای یهودی کلمه ای بود که به همه یهودیان منطقه اطلاق میشد.تاقبل ازتشکیل دولت اسراییل یعنی سال ۱۹۴۸حدودچهار صدنفر یهودی دربندردیر زندگی میکردند.محل عبادتگاه یعنی کنیسه هم داشتند،بیشترکاسب وبازاری بودند.اجناسی مثل قند،شکر،چای،وپارچه ازکشورهای عربی وارد میکردند،انگاه فروشندگان جز یا کوچک یهودی با الاغ وقاطرکالاها را به روستاهای اطراف میبردند […]

درمنطقه بندر دیر به یهودیان ملا میگفتند.ملای یهودی کلمه ای بود که به همه یهودیان منطقه اطلاق میشد.تاقبل ازتشکیل دولت اسراییل یعنی سال ۱۹۴۸حدودچهار صدنفر یهودی دربندردیر زندگی میکردند.محل عبادتگاه یعنی کنیسه هم داشتند،بیشترکاسب وبازاری بودند.اجناسی مثل قند،شکر،چای،وپارچه ازکشورهای عربی وارد میکردند،انگاه فروشندگان جز یا کوچک یهودی با الاغ وقاطرکالاها را به روستاهای اطراف میبردند ومیفروختند.یهودیان بندردیرهم مورداحترام خاص مردم وبامردم عجین بودند.هنوز نه یهودیان که دینی الهی است،ونه مسلمانان ،دربین انها کلمه ای یاحرفی بنام صهیون وصهیونیست نبود،همه باهم برادرودرکنارهمدیگرزندگی مسالمت امیز توام بامهرورزی وعدالت داشتند،،موسی به دین خود،عیسی به دین خود،،شاموعل یابه قول زبان محلی شمولو ،یکی ازهمان یهودیان بود.که با الاغ خود هرروز با باری ازقند،شکر،چای وپارچه،ازدیر به طرف شمال بندر حرکت میکرد وتمامی روستاهای اطراف دیر تانزدیکی های کاکی میرفت.شمولوبه قول معمرین چهره ای زال داشت وبورهم بود.شمولو همیشه تنها فرزند پسرش موشو یا موشه هم که شش الی هفت سال سن داشت همراه خود می بردتا کمکش باشد.روستاهای دوراهک ،سرمستان،گشی،نوکن،زعفرانی،ونهایتا ابدون روستاهایی بودندکه شمولو میرفت.روستای ابدون جایی بود که شمولو اسباب وبارهایش درمنزل دوستانش انبار میکرد واز انجا به دیگر روستاها میرفت.درابدون چند خانوار بودند که علاقه خاصی باشمولو داشتند،وشمولوهم با انها دوست بود.همه مردم به اواحترام داشتند،علی الخصوص طایفه،،محمد مرادی ها،،سالهای سال دوستی محمد مرادی ها وشمولو ادامه داشت.موشه با بچه های انها همبازی بود.اغلب هفته ها موشه درابدون میماندوبابچه های هم سن وسال خودش بازی میکرد.کوه میرفت،بیابان میرفت،با گوشفندان وچوپانها صحرا میرفت.وتقریبا ابدونی شده بود.تا وقتی که پدرش قند وقماش ها را میفروخت وبه دیر میرفتند،شایددوهفته طول میکشید.درطول این دوهفته موشوبابچه ها همبازی بود،احمد،رضا،حسین،مراد،اکبر،غلام،ازبچه های مسلمان همبازی موشو درابدون بودند.مثل برادرباهم بازی میکردند کسی نمیگفت که اویهودی است یا اوبگویدبا مسلمانها نمیشود تفاهم داشت،نه،اصلا این حرفا نبودکه،چندسال گذشت،شمولو دیگه پیرشده بود،درابدون دچار بیماری شد وفوت کرد.موشو که همرا پدرش بودبا مرگ پدرش سخت ترسیده بوداما دوستانش نگذاشتند که به او سخت بگذرد.موشو را برادر وفرزند خودشون میدانستند.بلافاصله جسدملای شمولو را بار الاغ کرده به طرف دیر حرکت کردند.ضمن اینکه دوستانش درابدون خکدراصاحب عزا میدانستندوبرای شمولو ابراز تاسف میکردند.وفقدان اورا برای خود سنگین میدانستند.باعزت واحترام اورا به یهودیان بندر دیر تحویل دادند،موشوهم همراه جنازه پدر به دیر رفت.شمولو رادرقبرستان یهودیان درشمال شهردیرکه هنوزهم به تپه ملاها مشهوراست دفن کردند.تا پایان جنگ جهانی دوم حدود دویست قبردرتل ملاها متعلق به یهودیان بندردیر بود،که این مطلب سرکنسول فرانسه در بوشهر،بنام ر،وادالا،درکتاب خلیج فارس درعصر استعمار هم اشاره دارد.موشوبعدازچندسال علی رغم سن کم شغل پدرراادامه دادوگاهگاهی به روستاها وابدون سرمیزدوقندوشکر وچای میفروخت،وبا دوستانش درابدون ارتباط خوبی داشت.موشودیگه جوان شده بودان بچه دیروز نبود،تا اینکه روزی از روزها موشوعصر تنگی مخصوصا وارد ابدون شد،ودو الی سه شب درابدون منزل دوستانش ماند،وخداحافظی مخصوص میکرد،او برای خدا حافظی امده بود.اومیگفت که ما باید برویم.تمام یهودیان عالم قراراست جمع شویم ودرارض موعود ساکن شویم،انجا ساکن خانه وکاشانه ودولت میشویم.خلاصه حلالیت میطلبم وخداحافظی میکنم،دیگه ممکنه همدیگه نبینیم.دوستانش درابدون،همبازی های دیروزی موشووجوانهای امروزی ،ان روز واقعا منظور موشو را نمیدونستند.ارض موعود یعنی چه؟دولت یعنی چه؟کجا؟چرا؟و…..هزاران سوال بی جواب ،اما موشو زیرچترحمایتی صهیونیست ها واعلامیه بالفوردوپایان جنگ جهانی دوم دیگه صاحب دولت شده بود.اودیگربا گرفتن فلسطین صاحب سرزمین شده بود .

خلاصه اینکه ازاین موضوع چندسالی گذشت .ان سالها جوانهای بندردیر وکلا دشتی بیشتربه کشورهای خلیج فارس سفرمیکردندوانجامشغول کارمیشدند.ازجمله چند جوان ازمحمدمرادی ها مثل،حیدر،رضا،علی،احمد،واکبرهم به بحرین جهت کار رفته بودند.درهمان زمان مصادف بودباجنگ ۱۹۶۳اعراب واسراییل ودرکشورهای خلیج اکثرجوانها به عنوان چریک داوطلب جمع میکردند وبه فلسطین میبردندتا با اسراییل بجنگند.ازجمله ازچریکهای داوطلب یکی از ابدون اکبرهمان همبازی دیروزی موشو بود.اکبرازطریق اردن همراه با چریکهای عرب واردفلسطین شد.جنگ سختی درگرفت دران جنگ اکبر به اسارت یهودیان درامد.اکبر بعدازاسارت همراه با دیگر اسرای عرب ازاین شهر به ان شهر وسپس وارد تل اویو شدند.مرتب ازاین اردوگاه به ان اردوگاه انتقال داده میشدند.یک روزدرحال انتقال اسرابودند که یک افسر اسراییلی ،یکی یکی اسرا را اسم میخواند.وهمه را ورانداز میکرد تانوبت به اکبر محمد منصور،یعنی همان اکبر ابدونی رسید.افسر اسراییلی خوب نگاه به چهره اکبر کرداورا شناخت وگفت توبرو کنار باییست،اکبر هم حالا دیگه کاملا ترسیده ووحشت کرده بود،چه شده اورا جدا کردن،ترسیده بود که نکند بلایی به سرش بیاورند.وقتی اکبر جدا شدوبعدازجدا کردن دیگر اسرا،افسر یهودی روبروی اکبر قرار گرفت،وبه اکبر گفت خوب به چشمای من نگاه کن،من را میشناسی؟اکبر هم خوب نگاه کرد،به،بله ای داد وبیداد تو نه همان موشوی خودمون هستی؟بله خودم هستم،اینجا بود که این دو دست دور گردن هم کرده زارزار گریستن،یادگذشته ها،یاد ان دوستی ها،یاد ان زندگی مسالمت امیز ومهربانی ها،که شما نسبت به ما داشته،موشوهم میگفت یادان تفریح رفتن ها،بیابان،کوه،کهره وبزها،چی شده که اکنون ما روبروی هم قرارگرفته ایم،موشو فارسی ان هم لهجه دیری وابدونی سلیس صحبت میکرد.وخودمیدانست که جنگ بین مسلمانان ویهودیان ساخته استکبارجهانی است وگرنه یهودیان ومسلمانان میتوانند با مهربانی درکنار هم زندگی کنند بدون اینکه تعرضی به یکدیگر داشته باشند،ویا چشم طمع به سرزمین دیگر .اما امروز صهیونیست ها برتمامی دنیا سایه افکنده ودرحال زورگفتن هستند،ازعدالت بدشان می اید وبا بی عدالتی انس گرفته اند.والسلام.لازم به عرض است قسمت اول داستان توام با واقعیت بود اما قسمت اخر آن ساخته وپرداخته دست نگارنده بود،

  • منبع خبر : نصیر بوشهر