درست و دقیق و موزون در وسط جمع نشسته بودم.همه نگاه ها به من دوخته شده بود.زن ها و دختر های جوان بلوا و قشقرقی به پا کرده بودند.من خیلی تنها بودم.دلم گرفته بود و دلشوره داشتم.من مضحکه این خیمه شب بازی شده بودم.هرچند مهربان مادر از رفتار من رضایت کامل داشت.حالا او به آنچه […]
درست و دقیق و موزون در وسط جمع نشسته بودم.همه نگاه ها به من دوخته شده بود.زن ها و دختر های جوان بلوا و قشقرقی به پا کرده بودند.من خیلی تنها بودم.دلم گرفته بود و دلشوره داشتم.من مضحکه این خیمه شب بازی شده بودم.هرچند مهربان مادر از رفتار من رضایت کامل داشت.حالا او به آنچه که در فکر و ذهنش بوده رسیده،چرا راضی نباشد؟ دلش خواسته و شوق و ذوق داشته که چنین مجلسی بیاراید،هزینه و وقت زیادی صرف این کار کرده است.اما مادر از دل زار و بیمار فرزندش خبر نداشت.من در یک رینگ بوکس وحشت محصور بودم.من هدف هوک های چپ و راست جهل و نادانی بودم.در یک عرصه جنگ نابرابر آماج تیرهای خلاص بی فرهنگی بودم.داور زمانه ناداورانه قضاوت می کرد تا من را از صحنه ی زندگی ناک اوت کند.این صحنه جنگ بس هولناک بود.ترس و وحشت سراپای وجودم چنگ زده بود و پیکر نحیف و آزرده ام به خاک و خون کشیده بود.گویا همه ی کسانی که دور و بر من جمع شده بودند،راه را عوضی انتخاب کرده بودند.آنها در کوره راه ندانم کاری گم شده بودند.همه راه ها بسته شده بود.اینجا یک بن بست بود.آنها حتی از آموزش ساده و اولیه به آنچه اعتقاد داشتند بیگانه بودند.در این ماجرا سهم من هم درماندگی بود.خودم را روی آن ملافه سفید ولو کردم.یک اوفی هم گفتم زیرا خیلی خسته شد بودم و از صبح تا غروب همش توی تک و دو بودم.بقچه ای که در دست همسر مشتی عزیز بود باز شد.چشمتان روز بد نبیند!! یک خروار نان سنگک که برای نهار یک گروهان سرباز کافی بود روی هم انباشته شده بود.نان ها تا شده بود و خانم ها تند تند نان ها را از هم جدا می کردند.صدای باز شدن نان ها مانند صدای کیسه های خش خشو بود.مادر دستور داد ممرضا تو باید نون پوش بشوی. باید سر تا پایت با نان بپوشانیم.همین طور نان روی من ریخته می شد وهمچنان روی سینه،شکم و پاهایم آنها را کنار هم می گذاشتند،مثل اینکه می خواستند بدن بنده را قیرگونی کنند.هر نانی که کار گذاشته می شد،صلوات ممتدی که بانی آن آذر خانم بود شنیده می شد.یکمرتبه آذر رو کرد به مادرم و گفت : خانم جعفر آغو،این بچو باید این نون ها رو بخوره؟آذر جوابی نشنید.آذر درست در کنار شانه چپ من ایستاده بود.خیر ندیده اینجا هم ول کن من نبود.مار از پیدم بدش می آید،پیدم سر لونه اش سبز می شود.این خانم حتی حاضر نبود که نام من را به زبان آورد.به من می گفت بچو.مثل اینکه جعفر آغو(زنده یاد) طوق طلا تو گردن صاحب مرده آذرو انداخته بود.نان آخری که می خواستند جا سازی کنند،نقاب کلاهم مانع بود ونان درست روی صورتم قرار نمی گرفت.مادر گفت : کلاهت را باید برداری.قیر گونی کجکی(اریب) می شود.من اعتراض کردم و گفتم حاضر نیستم یک لحظه این کلاه را از خودم دور کنم. می ترسیدم گلالم نمایان شود و مهمانان جدید وضعیت کله مرا ببینند و پوزخندها حواله ام کنند، ولی با اصرار و قربون صدقه رفتن مادر،مجبور شدم که کلاه را بردارم.سر تا پای من با نون های سنگک دو ریالی پوشیده شده بود.بوی نان ها و گل هایی که روی بدنم توسط فرمانده آذر ریخته شده بود،فضای زیر نان را خوشبو و معطر کرده بود.می خواستم یه کپ (گاز) به نون سنگک بزنم، ولی دلم خوش نبود.رغبت نمی کردم.گرسنگی یادم رفته بود.خدا خدا می کردم هرچه زودتر از شر این جهنم دره خرافات نجات پیدا کنم.ضرر بهتر از رسوایی بود.شاید به علت اینکه چشم هایم هیچکس را نمی دید،احساس امنیت می کردم.تا اندازه ای زیر این چادر نانی احساس آرامش می کردم، ولی دلم جای دگر بود.ای وای بر ما!ای وای بر ما! صدای خاله فضه شنیدم که می گفت: حلوا را روی نان ها بریزید.کپه ای از حلوا روی نان ها درست در وسط شکم بدقواره ام ریخته شد.بعد از چند لحظه احساس کردم کمم(شکمم) خیس شده.قیر گونی نشد کرده بود و روغن به پوسته بدنم سرایت کرده بود.کمی قلقلکم می شد ولی طاقت آوردم.باز هم به بی عاری تن دادم.زیر یک خرمن نان و حلوا،احساس می کردم در شب اول قبر هستم.صدای کِل خاله فضه به گوشم می رسید که آخر کِل هایش با قیقه همراه بود.دختر های جوان ادای خاله را در می آوردند و چون نمی توانستند کِل بزنند،با قیقه های ممتد جواب کِل های خاله می دادند. من از ادا و اطوار این دختران جوان خنده ام گرفته بود. ایقدر پس خنده رفتم که کوت (کپه)حلوایی روی شکمم تکان می خورد.با تمام این گرفتاری ها،این چادر به من آرامش می داد.من ثانیه شماری می کردم تا هرچه زودتر از این معرکه نکبت بار نجات یابم.به هر بدبختی بود مراسم تمام شد و من بلافاصله به کلاهم حمله بردم و آن را روی سر گذاشتم و بین جمعیت نشستم و منتظر پرده دیگری از این نمایش بی تکلیفی بودم.جمعیت به من حمله ور شد و نقل و شیرینی بر سر و تارک من ریختند.جیغ و فریاد بیداد می کرد.آنها پیراهن سوز و کثیف من که هنوز لکه های رنگ و وارنگ روی آن نقش بسته بود،بوسه باران می کردند.بعضی از زنها از مادرم تقاضا کردند که پیراهن سوز را پاره پاره کنند و به عنوان تبرک به خانه ببرند.ای داد بر بی فرهنگی.نان و حلوا بین مدعوین تقسیم شد.مقداری نان و حلوا برای شمع فروشان درب حضرت فرستادند.به هرخوار و کوری بود،مجلس تمام شد و هرکس راهی منزلش شد.منهم در حالی که در بهت و نگرانی فرو رفته بودم،آهسته آهسته به طرف منزل گام بر می داشتم و به حال خودم افسوس می خوردم. شاد زی فرهیخته ی صاحبدل .
- منبع خبر : نصیر بوشهر
https://nasirboushehronline.ir/?p=2704
حسن برومندی
تاریخ : 6 - تیر - 1399
خاطره جالبی بود،از خواندنش لذت بردم،درود بر معلم فرهیخته ام آقای دباش دبیر زبان دبیرستان سعادت بوشهر در دهه ۶۰