آتش دوست اگر در دل من خانه نداشت عمر بی حاصل من،این همه افسانه نداشت من هم پشت سر خاله وارد حیاط منزل شدم.به مجرد اینکه چهره نامبارک بنده دیده شد،زن ها شروع به کِل زدن کردند.صدای کِل آنها تا صد متر آنطرف تر به گوش می رسید.مادر مهربان،خوشحال و خندان در حالی که یک […]

آتش دوست اگر در دل من خانه نداشت عمر بی حاصل من،این همه افسانه نداشت
من هم پشت سر خاله وارد حیاط منزل شدم.به مجرد اینکه چهره نامبارک بنده دیده شد،زن ها شروع به کِل زدن کردند.صدای کِل آنها تا صد متر آنطرف تر به گوش می رسید.مادر مهربان،خوشحال و خندان در حالی که یک بشقاب رویی در دست داشت،نقل ونبات به سویم پرتاب می کرد.زن عزیز سیگاری هم با گلاب پاش شر شر گلاب روی لباسم می ریخت و صلوات پشت صلوات می فرستادند.همه با هم می خوندند : آقا گلی،گُمپِ گلی،خوشامدی،مبارک باشد،عافیت باشد.مادرم کل زدن بلد نبود ولی مرتب به خاله فضه می گفت که کل بزند.دختران جوان همسایه که تقریبا همه شیرازی بودند،جیغ و فریاد می زدند.من از این حرکت های ناموزون،هاج و واج مونده بودم و از همه جا بی خبر!! آخه یک حموم رفتن این همه داد و فریاد نمی خواهد.از خجالت سرم به زیر انداخته بودم و به خودم گفتم که هرچه است زیر سر این فرشته مادر است و گفته پدر بزرگ یادم آمد که به مادر اشاره کرده بود: ( کی دست بکار می شوید؟ )من باز هم متوجه ی این گفته پدر بزرگ نشدم.در همین اثنا یک آقای کلیمی که تنبکی در دست داشت وارد حیاط شد و فی البداهه شروع به ضرب گرفتن کرد واین ترانه ها که من درستی به یاد ندارم پشت سر هم میخواند : وقتی از هند اومدی با ماشین بنز اومدی- مینا ناز داره و سراندار داره و دست به زلفاش نزنید مروارید رنگه و امثال آن. به هر حال بعد از اجرای برنامه اش،دستمزدش را گرفت و رفت.باز هم یک چیزهایی به ذهنم رخنه کرد که چه نقشه هایی برای این کودک یا بچه هشت ساله کشیده اند. ولی به هیچ چیز پی نمی بردم.در گوشه ی حیاط دیگ بزرگی روی آتش بود که محتویاتش پلق پلق می کردند.زن عزیز سیگاری و مامان آذر هم درحال جنب و جوش بودند.آذرو و چندتا از دختران جوان هم مشغول لت زدن (به هم زدن) دیگ بودند.خانم آذر که حتی بلد نبود یک دوپیازه آلو درست کند که هیچ،نیمرو حتی ربع رو هم بلد نبود، برای ما سرآشپز باشی شده بود و پشت سر هم دستورات آشپزی صادر می کرد و مرتب می گفت: مامان جعفر آغو،شکر اضافه کنید،گلاب بریزید.رنگ حلوو کم است.من منگ منگ بودم و از این برنامه روحم خبر نداشت که چه بلایی در انتظار من است.مادر صدایم زد و گفت: تو هم باید لت بزنی.گفتم: بلد نیستم.گفت: حتما باید لت بزنی ثواب دارد.اگر لت نزنی نذر ما برآورده نمی شود.من هم طبق معمول اطاعت کردم ولی اسوم (همزن یا کفگیر) به اندازه یک بیل بود که نمی توانستم حلوا را لت بزنم.آن روز آذر خیلی زرنگ شده بود و مثل فرفره این طرف و آن طرف می رفت.او چیزی نشان مادر داد و گفت : مادر جعفر آغو،این تربت است. برای برکت حلوو تو دیگ بریزید. مشت علی سرکه انداز هم برای برکت سرکه اش همین کار می کند.من دیگر نمی دانم این کار انجام گرفت یا نه، ولی آرزو داشتم که این آذرو خیر ندیده حداقل برای یک دفعه هم که شده اسم من به زبان آتشینش بیاورد که نیاورد. او که هیچ وقت حاضر نشده بود یک لحظه خواهری کند و نسبت به من محبت کند و حداقل یک بازی بچه گانه با من انجام بدهد که دل من خواهر مرحوم شده خوش کند، حالا برای ما خانم زاده شده بود.گویا تمام رسالات و مفاتیح الجنان،دعای توسل و دعای کمیل از بر کرده بود ولی من اعتقاد داشتم که این آتش پاره نمی دانست قبله کدوم طرف است.بلاخره من که هیچ،تمام ریاضی دانان دنیا از جمله فیثاغورث،طالس و تمام فلاسفه دنیا حتی استیو جابز موسس و برند اپل ، لورنس لری پیج و سرگئی برین معروف به مردان گوگل هم قادر نخواند بود که چه بلایی سر من و حلوا خواهد آمد.شیرین کام باشید فرهیخته عزیز.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر