وقت پیدا اگر از دیده ی خون بار کنم مشت خالی ز غم یار سر خواهم کرد حاجیه آذرخانم که حتی محله شیخ علی چیپون یا آسیو ستویی (آسیاب ستایی) به چشم ندیده بود،هنگام پختن حلوا،مرتب ورد می خواند و هیچ کس نمی دانست که او زیر لب چه می گوید.دواهایی که به لنجش زده […]

وقت پیدا اگر از دیده ی خون بار کنم مشت خالی ز غم یار سر خواهم کرد
حاجیه آذرخانم که حتی محله شیخ علی چیپون یا آسیو ستویی (آسیاب ستایی) به چشم ندیده بود،هنگام پختن حلوا،مرتب ورد می خواند و هیچ کس نمی دانست که او زیر لب چه می گوید.دواهایی که به لنجش زده بود پاک می شد و مرتب به خونشون می رفت که رنگ ها را بازسازی کند.من هم رفتم تو اتاق تا چند لحظه ای استراحت کنم.آش صبحانه که با بی رغبتی دو لقمه از آن خورده بودم،هنوز کف اتاق بود.آش دوره بر کاسه شکل ورقه ژلاتین شده بود و آش ته کاسه هم او کنکو (آبکی) شده بود.کتاب سومم در دست گرفتم که بخوانم.بعد از یک ساعت نگاهی به حیاط انداختم.متوجه شدم که چند بشقاب رویی و بعضا چینی روی هم چیده شده بودند و خانم ها مشغول ظرف کردن حلوا بودند وصغرای ساده دل و بی آلایش،دختر عزیز سیگاری به آذر کمک می کرد که روی بشقاب های حلوا دارچین بریزد.ناگهان متوجه شدم که آذرخانم یک بشقاب چینی قدیمی ته گود که پر از حلوا بود و دارچین مشتی(غلیظ) روی آن ریخته بود،زیر مشقل(صافی) قایم کرد.به هر حال، مادر سهم همسایگان به آنها داد، ولی آذر آن بشقاب چینی زیر روسریش گرفت و از مادر به خاطر این بشقاب حلوای خصوصی تشکر کرد. من او را پاییدم، ولی او به خانه شان نرفت و به طرف بازارچه می دوید.دو قابلمه ی بزرگ مملو از حلوا ،تو سایه کنار دیوار گذاشته بودند.همسایه ها یکی پس از دیگری از مادر خداحافظی می کردند و به مادر می گفتند روزی دومادیش باشه.نذرتان قبول! .مادر به همه آنها گفت : بی زحمت یه پا زودتر بیایید تا به تاریکی هوا نخوریم.بعد از نهار خواستم یک چرتی بزنم.آخه از صبح تا حالا همش تو تک و دو بودم.مادر گفت: بیا تا برویم دومن (پایین)! گفتم: برای چی؟گفت: میخام دست و صورتت بشورم.با تعجب جوابش دادم: من صبح حموم بودم.او با تندی گفت: درسته که صبح حموم بودی.خومم(خودم) می دونم، ولی من باید خودم تو را بشورم.بنده نه و مادر ها.به هرروی من گردنی نداشتم که از مو باریکتر باشد،آن هم دربرابر چنین فرشته ای.دستم گرفت و به سر حوض عقربی که به اندازه یک درام(بشکه)آب داشت،برد.من اعتراض کردم و گفتم :چند روز پیش یک عقربی به انداره یک کُربکی(قورباغه) در حوض دیده ام.من رغبت نمی کنم شما با آب حوض مرا مطهر کنی!!گل مادر گفت: این حوض چند بار پر و خالی شده.اگر اژدها هم تو حوض افتاده باشد،آب حوض طاهر است.در جوابش گفتم :اگر اثر زهر عقرب تو حوض باشد و شما بخواهید این آب حوض روی سرم بریزید،موهایم می ریزد و دیگر خبری از گلال نیست! مادر مکثی کرد و گفت : راسیا! بلکی هم درست میگی! همین قدر که من از گلال متنفر بودم،مادر کشته و مرده ی این گلال واپیچیده شده بود و افتخار می کرد که تو این شهر شیراز فقط یک نفر گلال دارد.او هم دردانه اوست! عجب اختراعی! مادر با آب سرد وصابون قالبی (صادقی) که خود این صابون عینهو سنگ پا بود،چنان سر و صورت من مشت ومال داد که نزدیک بود هرچه حلوا خورده بودم روانه حوض کنم.حتما باید دماغ و گوش و پیشانی و گونه هایم سرخ بشود تا مادر رضایت بدهد و الا همین طور پلکاندن ادامه می داد.او سپس دنباله روسریش را توی دهنم چپوند،نزدیک بود خفه بشوم.این گل مادر می خواست دندان های زردکی رنگم با پارچه تمیز کند ولی نمی دانست چنین دندان هایی با سنباده برقی هم پاک بشو نیستند!!خلاصه من از این خوان رستم هم جان سالم به در بردم.بعد از چند دقیقه مادر در حالی که یک کاسه رویی در دستش بود وارد اتاق شد.من خیلی خوشحال شدم که او برای من فالوده شیرازی آورده.ولی محتویات کاسه رنگ دیگری داشت و دیدم حلوای انگشت پیچ است.مادر به من گفت: کف دستت بیار جلو.ای دل غافل! آن بزرگوار می خواست کف های دودستم را حناپوش کند.گفتم: چرا حنا؟ گفت: نذرت کردم.برای چه؟ به خاطر پارسال.سوال کردم :مگر پارسال چه خبر بوده؟جواب داد: پارسا حصبه گرفته بودی ومن نذر کرده بودم که تو شفا پیدا کنی .حالا حضرت ما را طلبیده و آمده ایم که نذرمان ادا کنیم.به مادر خیره شدم و مودبانه به او گفتم: حالا این دو مثقال حنا و چند تار مو اینقدر مهم شدند که حضرت به آنها نیاز دارد؟آیا موفقیت و پیروزی وسلامتی و تندرستی ما کودکان و نوجوانان بستگی به حنا و گلال دارد؟ موفق و پیروز باشید.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر