ماشاالله زنگنه
نامه عاشقانه غلو ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

نامه عاشقانه غلو

غلو عاشق شده بید عاشق دختری که بواش تازه سالی دوماه ( سابق به بازخرید سالی دوماه می گفتند) از شرکت نفت تو دوگنبدون گرفته بید و واگشته بیدبه سرزمین اباء و اجدادیش ظلم اباد و دو تا پسر داشت و یه دختر به نام منیژو که او هم با لوندگری هاش بدبخت غلو کرده […]

دزدی های خدرو ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

دزدی های خدرو

رئیس جعفر وقتی از ولات اومد ظلم اباد، رفت خونه ۹ اتاقه ای خرید که نشون بده هنی رئیسیش پابرجان و ادم های که تو ولات تو خونه اش کار میکردن هم با خوش اورد یکی نون می پخت یکی سر سفره که کمتر از بیست نفر نمی نشستند افتابه و لگن و توال( حوله […]

جهل کردن هاجرو ۱۷ خرداد ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

جهل کردن هاجرو

هاجرو دختر خالو تعریف کردصبحگه با موندو شوهرم دعوای گوتی کردم واز جهل دلم سفره ناشتای بچه ها جمع نکرده از خونه زدم در جنب سه راه بازرگانی که رسیدم موندم که کجا بشم کجا نشم که ام دید دس یه مردی رطبم یهو دلوم هوس رطب کرد اوهم رطب دمباز گفتم تا اینجا که […]

سو تفاهم ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

سو تفاهم

مو هیچوقت اهل لباس فرم بر کردن( پوشیدن) نبیدم و تو اداره وسط ای همه کارمند لباس فرم بر کرده مو نخودی بیدم. رئیسم که رفیق گرمابه و گلستانم هم بید بدبخت هر روز رئیس گپتر سیش میگفت سی کارمندت بگو منضبط باشه. و او سی مو میگفت و مو هم چشمی تحویلش میدادم .هر […]

سفارش ناخدا ابرهیم به ناخدای ناو ۰۳ خرداد ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

سفارش ناخدا ابرهیم به ناخدای ناو

ابرهیمو هر روز پسین که می شد سوار ماشوهش میشد میداف زنون میرفت طرف دریای شلی ( روبرو پلیس راه قدیم) سی موهی .همیشه هم خوش تنها میومد. ۱۳ سالم بید که با بعضی از بچه های محل توسونها میرفتیم تو ناوها، به حساب کارگری ، اما می پلکیدیم سر تایم چوهی و سر تایم […]

زن گرفتن رجبو ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

زن گرفتن رجبو

رجبو سیکلش که گرفت چند صباحی با خالوش رفت موهیگیری و بعدش لباس خدمت برش کرد و درش اورد و پشت هم رفت فراشی نه بایگان اداره طرق توراه برازجون وابید. ادم منظمی بید سر تِیم می رفت سر تِیم هم وامیگشت خونه. یکسالی که کارش کرد و پیلاش دی اش جمعش کرد یه شو […]

سفره نهار عصمتو ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

سفره نهار عصمتو

بعد از خردن موهی حتمن چوهی میخوریم چوهی نبات اگه باشه هنی بهتر گرمیش سردی موهی از بین میبرد زائر احمد وقتیش فهمید زن کوکاش بعد از چهار ماه از مرگ کوکاش شی ( ازدواج) خیلی دمق و ناراحت وابید دلش فکر بچه کوکاش افتاد که حالا شی دس و پای نا بوا این( ناپدری) […]

خر زئیر سکینه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

خر زئیر سکینه

زئیر سکینه تو خونه پر فیس و افاده گُت شده بید از هرچی گپ میزد با مال ما فقیر و فقرا فرقش بید بشقاب انها چینی مال ما روئی. فرش ما تک و حصیر بید مال انها قالی فیروزاباد . زئیر سکینه تو خونه ای زندگی میکرد که جنب ما خونه اشرافی بید پاسبون و […]

قصه دی مجید ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

قصه دی مجید

خونه همساده مون خیلی اتاق داشت و بر حسب نیاز اکثر اتاقها را کرایه داده بید یکی از مستاجر ها ژاندار بید یکی کارگر بید یکی از شهرش شیراز ماموریت امده بید بوشهر خلاصه خونه شلوغی بید گاهی صدا از این خونه خاموش نمیشد صبح ها سر حموم و خلا دعوا بید هر کی گه […]

مو از کرولا زهلم نمیره ۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
خاطرات ظلم آباد

مو از کرولا زهلم نمیره

داشتم از کنار پارک محلمون رد میشدم‌ ، دیدم پارک خلوتن حتی بوجیک ها که تا چن روز پیش پر سر وصدا و تو چمن ها و درخت های پارک ولو ( حمامی و پیدم و پندوک ،چند نوع کنچشگ) بید که دم هم می دویدن و هم احساس خطر کردن و پی به ناخوشیکو […]