منصور بهرامی
قصه کوتاه (تو دریا کرزنگرو می بینم) ۲۵ تیر ۱۳۹۹
منصور بهرامی

قصه کوتاه (تو دریا کرزنگرو می بینم)

او روز پشت بنگسار اهل دریا از مویگیر تا موزیریا وجاشو و ناخدا تا طباخ جمعشو جمع بید.حرفشو همش از طیفون و غرقیا وجونور دریا بید.از جونوری که همری بادقوس و شمال و طیفون همیطور که روکول موج سوارن میا تا بر بچه ها که تهنا کر دریا لوت می ندازن وموهیی ریز صیدمیکنن یا […]

قصه کوتاه(آرزوی دختر بس) ۲۱ تیر ۱۳۹۹
منصور بهرامی

قصه کوتاه(آرزوی دختر بس)

هوا تپ کرده و دریا خوار بید.کیچه های محله خلوت و خاموش هر رهگذری دونگ عطر سخاوتمندی و غریب نوازی اهالی دریا دل ؛میشد و موندگار محله های بندر میشد. در سرا خونی ناخدا چهار طاق واز بید.بو عطر خوش گل یاس سفید خونی ناخدا تموم کیچه ها ورداشته بید تا کر دریا. دختر بس […]