*میرزا محمد* (بمناسبت سالگردشهادت خدا خواست خدرزاده) *از سری داستانهای فانوس یاسین* ✍️نوشته:یاسین حیاتی(از بندرگناوه) قسمت اول …..عصرهای خوزستان خیلی دلگیر بود بخصوص برای من و بیشتر از من، برای آنانی که اعزام اولی بودنند . باد سرد زمستانی، شهری خلوت از سکنه، دیوارهایی که خطوط ترکش را بر خود حک کرده بودند همه و […]

*میرزا محمد*

(بمناسبت سالگردشهادت خدا خواست خدرزاده)

*از سری داستانهای فانوس یاسین*

✍️نوشته:یاسین حیاتی(از بندرگناوه)

قسمت اول

…..عصرهای خوزستان خیلی دلگیر بود بخصوص برای من و بیشتر از من، برای آنانی که اعزام اولی بودنند .
باد سرد زمستانی، شهری خلوت از سکنه، دیوارهایی که خطوط ترکش را بر خود حک کرده بودند همه و همه دست در دست هم گذاشته بود تا راه گلو تنگتر شود .
آن روز زمستانی هم یکی از همین روزها بود .نمیدانم چرا بعضی از حقایق باعث شرم میشود ولی باید گفت.

چند نفر چند نفر می‌رفتیم توی شهر موهای سرمان را از زیر می‌زدیم آخه اوایل توی خط امکانات استحمام نبود و بیشتر مواقع شپش می‌زدیم .
هنگام برگشتن به مسجد ماهشهر که محل استقرار نیروها برای سازماندهی و اعزام به خط بود پیر مردی فرتوت و زنی مسن درب مسجد نشسته و امدگان و روندگان را نظاره میکردند . کمی که نزدیکتر شدم هر دو را شناختم .
میرزا بود و همسرش .
بنده خدا با نزدیک شدنمان با کمک دیوار و عصا بلند شد .
میرزا از نزدیکان مادرم بود به خوبی او و خانواده‌اش را می‌شناختیم بعد از چهار دختر روزی به پابوس امام رضا رفت . آن روزها مثل حالا نبود که هر زمان اراده کنی فردایش میتوانی زائر شوی . با کلی دردسر خودش را رسانده بود . میگفتند یک راست رفته بود پای ضریح و مثل اینکه با یک رفیق قدیمی سخن بگوید گفته بود ( یا رضا دارم پیر میشم اومدم ازت بخواهم پسری بهم بدی تا در عنفوان پیری عصا کشم باشد . اون را نذر خودت میکنم صالح و سالم فقط نزد من امانت باشد ) .
آن موقعها حتی اگه کسی مریض هم می شد او را نذر می‌کردند و برایش نشانه ای میگذاشتند .
این شد که بعد از ستاره ، سکینه ، خورشید و عزت خدا ،خداخواست را به میرزا داد …..
… هنوز آنقدر نزدیکشان نشده بودم که مجال سلام داشته باشم که پیش دستی کرد و گفت سلام بوا .
می‌دانستم همسرش بهش گفت که ما داریم نزدیک میشویم آخه چشماش دیگه درست نمی‌دید .
همه را بوا صدا میزد.
گفت : برو بوا خداخواست را بیار .
گفتم چی شده میرزا میخوای ببریش .
همنجور که با سر آستین کت رنگ و رو رفته اش اشکش را پاک میکرد گفت:
نه بوا خداخواست از ترس اینکه جلوش را بگیریم بدون خداحافظی اومده، بگو بیاد بهش خداحافظی کنم چند نفر را فرستادم دنبالش ولی پیداش نکردند .
رفتم تو مسجد هر چه گشتم حتی از بلندگو هم صداش کردم ولی موفق نشدم .
آروم اومدم بیرون میرزا داشت همسرش را دلداری میداد ، با شرمندگی گفتم میرزا خداخواست تو مسجد نیست شاید برای اصلاح سرش رفته توی شهر .
خیلی دوست داشت بیاد توی مسجد و تا آمدن پسرش چشم به در باشد ولی از آنجایی که هم قسمت مردانه و هم زنانه را نیرو پر کرده بود و هم بخاطر امنیت رزمندگان تاکید کرده بودند هیچ کس را راه ندهید . این امر هم میسر نبود.
همانجور که آماده برگشتن بود پرسید: اگه صبح بیام خداخواست را میبینم ؟
گفتم بله حتما تا آخر شب هر کجا باشد میاد .
آروم آروم طول کوچه را طی کرد و از خم کوچه گذشت …..
تازه یادم افتاد او که اینجا جایی را ندارد جایی را بلد نیست …..
…. صبح بعد از نماز اسحاق عساکره که از فرماندهان سپاه ماهشهر بود آمد و بدون روشن کردن بلندگو آهسته گفت تجهیزاتتان را جمع کنید ماشینها سر کوچه ایستادن برید سوار شوید….

این داستان ادامه دارد