بنام خدای قلبها بادکنک کودکی هوای مه گرفته و ابری ، و منی که در حال سقوطم از پرتگاه خاموش ذهنم ، پرده ی نازک پنجره ی خیالی درونم را کنار می زنم ، در کنج حیات خلوت رو به رویم دخترکی شیرین را می بینم که بادکنکی در دست دارد گاهی از دستش رها […]

بنام خدای قلبها
بادکنک کودکی

هوای مه گرفته و ابری ، و منی که در حال سقوطم از پرتگاه خاموش ذهنم ، پرده ی نازک پنجره ی خیالی درونم را کنار می زنم ، در کنج حیات خلوت رو به رویم دخترکی شیرین را می بینم که بادکنکی در دست دارد گاهی از دستش رها می شود اما باز با حیله ی دخترک به دام می افتد ، چقدر شبیه خودم است . خود کودکیم !! می دود و شاد است ، حالا بادکنک از دستان کوچکش رها شده و به سمت آسمان می رود ، او تقلا می کند تا آن را به چنگ بیاورد ولی موفق نمی شود ، باد بادک حالا مثل یک بالن بالای بالا رفته و خبری از دستهای دخترک نیست ، در گوشه ای از کوچه ی بن بست خانه شأن دری باز است ، همچنان با چشمانی اشک بار و محزون به سمت خانه می دود ، زن همسایه صدای ضجه زدن های دخترک را می شنود سرش را از لای در بیرون می آورد و نگاهش به جایی خیره می ماند ، در میان کوچه ی باریک و خیس و جوی پر از آب بادکنکی را می بیند که دخترکی در حال تلاش برای گیر انداختنش است ، با صدای لرزان و خفیفی می گوید ولش کن کثیفه ! بزار بره ، اما دخترک اعتنایی نمی کند ، بلاخره عین یک صیاد بی رحم و خسته طعمه اش را صید می کند ، چقدر خوشحال است ، تمام لباسش خیس شده چکمه های پر از آبش صدای شالاپ شلوپ می دهد ، پاهایش سنگین شده ، می خواهد به خانه برود اما نمی تواند ، زن همسایه نیست ، هیچکس نیست ، پاهایش درون گل و لای گیر کرده،
باران شر شر می بارد و هوا تاریک شده ، مادرش را صدا میزند جیغ می کشد اما انگار پایش قصد بیرون آمدن از گل را ندارد ، ترسیده با یک دستش بادکنک را محکم در آغوشش می فشارد ، و با یک دست دیگر چکمه ها یش را از پا بیرون می‌کشد ، بادکنک می ترکد دخترک نا امید و خسته و مبهوت به اطرافش نگاه می کند ، صدای عو عو سگی را در نزدیکی اش احساس می کند ترسش دو چندان شده با صدای بلندتر جیغ می کشد و مادرش را صدا می زند تمام بدنش گلی شده و هراسان به گوشه ای خیره شده و می گرید ، ناگهان نوری ضعیف چشمانش را هدف می گیرد ، صدای موتورسواری می آید ، هر لحظه نزدیک و نزدیک می شود ، مرد همسایه است ، آقا علی ، صدایش میزند و دستهایش را می گیرد ، تو اینجا چکار می‌کنی بچه این وقت شب !؟ چقدر گلی شده ای ؟
او را سوار موتور می‌کند و به خانه شأن میبرد ، این را بعدها که نوجوان شده بود در دفتر خاطراتش ثبت کرده بود ، اکنون آقا علی دیگر نیست ، مرد خوب همسایه ، همه از او تعریف می کردند از خوبی و کمالاتش چقدر حیف بود که جوانمرگ شد . همه چیزهای خوب یک روز دیگر نیستند ، مثل همان بادکنک کودکی !
مثل آقا علی .سارا عظیمی _بندرریگ

  • منبع خبر : اختصاصی نصیر بوشهر انلاین