*با دیدن این نمایش هولناک و جانسوز یاد خاطره ای افتادم که داغ آن همیشه برام تازه است* *پیشا پیش عذرخواهی می کنم که با بیان آن خاطره وقت عزیزان را می گیرم* *زمسنان سال ۱۳۶۵ عملیات کربلا ۵ شروع شده بود* *آن زمان در قرارگاه رمضان شاخه نقده و در ارتفاعات مرزی اشنویه مستقر […]

*با دیدن این نمایش هولناک و جانسوز یاد خاطره ای افتادم که داغ آن همیشه برام تازه است*
*پیشا پیش عذرخواهی می کنم که با بیان آن خاطره وقت عزیزان را می گیرم*

*زمسنان سال ۱۳۶۵ عملیات کربلا ۵ شروع شده بود*
*آن زمان در قرارگاه رمضان شاخه نقده و در ارتفاعات مرزی اشنویه مستقر بودم*
*دقیقاً صبح روز ۱۳۶۵/۱۰/۲۹ از رادیو خبر عملیات را گوش می کردم رادیو اسم یگان های رزمی که شب قبل وارد عملیات شده بودند را یک به یک نام می برد و عملیات آنها را شرح میداد وقتی اسم یگان رزمی که برادرم در آن یگان که معاون یگان مربوطه هم بود را اعلام کرد ناگهان همه وجودم فرو ریخت و بدون اینکه خودم توجه داشته باشم اشک از چشمانم سرازیر شد، یکی از دوستانم از پشت سر متوجه لرزش شانه هایم بود منو صدا کرد و گفت اتفاقی افتاده که چنین منقلب و گریه می کنی، موضوع رو توضیح دادم و ایشان ضمن دلداریم ، گفت انشاءالله خیر باشد،*
*من هم از کنار این حسی که برام پیش آمد گذشتم و قرار بود که فردای آن روز از طریق میله مرزی شهر اشنویه به کردستان عراق و با عبور شبانه از نوار مرزی داخل ترکیه وارد دهوک عراق بشویم،*
*شب هنگام در خواب و در عالم رویاء خواب دیدم که تنها برادرم(غلامعلی)به شهادت رسیده و پیکر او را به محل زندگی مان آورده و بدن او را در پتوی پیچانده و پدرم با حالت بسیار غم انگیز و پریشان احوال جلو آمد که صورت جوان دُردانه اش را ببیند و ببوسد و در این هنگام ما هرچه تلاش می کردیم که پتو را از صورتش کنار بزنیم موفق نمی شدیم و نهایت از خواب بیدار شدم و بعد از تأملی همه علائم روحی ام نشان می داد که اتفاقی برای ایشان افتاده است لذا رفتن به محل ماموریتم را موقت کنسل و به اشنویه و نقده برگشتم و از طریق تلفن با خانواده ام تماس گرفتم و آنها اظهار سلامتی داشتند و هنوز خبری از پسرشان نکرده بودند،*

*مجدد با تعاون سپاه تماس گرفتم و بعد از معرفی خودم خبر تکان دهنده شهادت برادرم را دادند اما همه در تعجب بودند که پیکر او مفقود شده است و اظهار داشتند خیلی از بچه ها دیده اند غلامعلی به شهادت رسیده و پیکر او را هم به عقب جبهه منتقل اما هیچ ردی از پیکرش نیست …*
*وخلاصه اینکه داستان بسیار مفصل است به اصل مطلب اشاره می کنم،*
*بعد ازحدود ۳۸ روز که تمام کانتینر های پر از پیکرهای شهدای مجهول الهویه ،بیمارستان‌ها کل کشور و … برای شناسایی و یا پیدا کردن برادرم سرکشی کردم، در بیمارستان نمازی شیراز بودم که به من خبر دادند به بنیاد شهید شهرمان مراجعه کنم و پس از مراجعه، در آنجا مسئول بنیاد شهید و فرمانده تیب رزمی سپاه مربوطه و دیگرانی بودند که تلاش کردند یک جورایی ما را(من،پدر و مادرم) توجیه و متقاعد کنند که فلان مزار،مزار شهیدمان است، (داستان بسیار مفصل و غم انگیز است که وقت دوستان را نگیرم)*
*نکته اینجاست که عرض می کنم پدر و مادرم اصرار داشتند بایست نبش قبر و پیکر فرزندشان را ببیند،*
*امام جمعه شهر نیز حاضر شد که آنها را متقاعد کنند که نبش قبر صورت نگیرد و از همین رو متوصل به فتوا از قم و از آقای منتظری شدند،*
*نهایت با توجه به شرایط روحی و روانی پدر و مادرم در حدود چهل روز گذشته و نیز در صورت نبش قبر،و مواجه شدن آنان با پیکر نیم سوخته و صحنه های دلخراش پیکر جگر گوشه شان ، خدا می دانست که چقدر حال شان بد و بدتر می شد، من نیز با مرور صحنه های فوق فکری به ذهنم رسید، همه آن افرادی که در جمع حضور داشتند را وادار نمودم در مقابل پدر و مادرم قسم یاد کنند و شهادت دهند مزار مورد نظر متعلق به برادرم هست و همین اتفاق نیز افتاد و پدر و مادرم موضوع را پذیرفتند و …،*

*این خاطره را از این جهت بازگو کردم که با این نمایش سخیف و ناجوانمردانه دامن زدن به داغ دل پدر و مادر را(آن هم بعد از این همه مدت و در این سن و سال شان)تازه کردن برای ایشان چقدر سخت، سخت و جانکاه و جانسوز و دلخراش … است!*

*راستی چه شده است که این جماعت متظاهر دین فروش و گندم نمایان جو فروش برای درآوردن اشک مردم به چه حربه های ناجوانمردانه ای متوصل*
*می شوند!*
*واقعاً چطور دلشان آمد و به خود اجازه چنین نمایش هولناکی را دادند!*

  • منبع خبر : نصیر بوشهر آنلاین