نصیربوشهر – حسن رستمیان: این خاطره واقعی یکی از دوستان بوده که من آنرا به قلم کشیده ام. زمستان سال ۱۳۸۵ بود و فعالیت بنگاههای اقتصادی در اوج سرعت کاذب خود شتابان به ناکجا آباد می شتافت.موضوع بنگاههای زود بازده نقل زبان هر محفلی بود بدون آنکه حتی یکبار هم تعریفی از زود بازده […]
نصیربوشهر – حسن رستمیان:
این خاطره واقعی یکی از دوستان بوده که من آنرا به قلم کشیده ام.
زمستان سال ۱۳۸۵ بود و فعالیت بنگاههای اقتصادی در اوج سرعت کاذب خود شتابان به ناکجا آباد می شتافت.موضوع بنگاههای زود بازده نقل زبان هر محفلی بود بدون آنکه حتی یکبار هم تعریفی از زود بازده و دوره زمانی آن شده باشد.
گویی ما مردم ایران بعد از آن انتخاب عجیب خود قصد داشتیم همین مسیر عجیب و غریب اقتصادی را در ادامه آن انتخابات به پیش بریم.
من هم یکی از آن مفلسان اقتصادی که نمیدانم خود را ورشکسته به تقصیر بنامم یا هزاران عوامل دخیل در بی رونق ساختن فعالیت های اقتصادی را مقصر بنامم نیز از اگزند این حوادث بی بهره نماده بودم.
پس از سالها کار در یکی از معادن سنگ دشتستان و تلاش های فراوان برای فروش مصالح در داخل و صدور به خارج از کشور ، مرتبا دخل و خرجم نوزده و بیست بود. در واقع تمام فروش های من حتی کفاف پرداخت باز پرداخت وام هایم را که برای همین کار از بانک گرفته بودم نمی داد.
با روی کار آمدن دولت آقای احمدی نژاد و موضوع استمهال وام بنگاههای اقتصادی به یکباره بارقه امیدی به زندگی بی نور من تابیده شد.
در اندک زمانی از دوستان آگاه در استانداری بوشهر راه کار رفع حل مشکل را یافتم . لازم بود بانک عامل من با تصویب مدیریت بانک نسبت به تسویه بدهی از محل پرداخت وام جدیدی جبران نموده و تنفسی شش ماهه نیز در بازپرداخت اقساط این وام جدید بدهد.
با حساب خیلی ساده متوجه شدم که این کلاه خیلی گشاد تر از کلاه قبلی است که با وام گرفتن از همین بانک بر سرم رفته ، ولی کسی که در حال غرق شدن هست دیگه از روش نجات یا جنس طنابی که به سوی او پرتاب می کنند که نمیپرسد.
به سرعت تمام مراحل اداری کار را طی کرده و روزها در بوشهر بین ادارات و استانداری می چرخیدم و در نهایت شامل رئوفت احمدی نژادی شدم. بانک پذیرفت و نامه های اولیه مرا آماده کرد که به تهران ارسال نماید. از شوق نجات از گرداب بدهی های وام قبلی ، تصمیم گرفتم نامه ها را خودم دستی به شعبه سرپرستی مربوطه در تهران برسانم.
چند روزی در تهران آواره هتل و خیابانها بودم و در نهایت تاییدیه های اولیه را از آن شعبه سرپرستی گرفته و مغرور از این فتح ،مدارک را به بوشهر رساندم.
در طی روزهایی که در تهران پیگیر کارم بودم با معاون آنجا آشنا شدم و دوستی ما بزودی محکم و استوار گردید و از هم قول گرفتیم که در تعطیلات عید ایشان و خانواده شان حتما تمام دو هفته تعطیلی مهمان بر کرانه سواحل زیبای خلیج فارس باشند و من میزبان ایشان. در جواب ایشان نیز قول گرفتند که دفعات بعد به هتل نرفته و به سرای ایشان نازل شوم. این دوستی خیلی خیلی عمیق شد.
دقایق در پرواز برگشت من از تهران به بوشهر به کندی سپری میشد و حتی حدس زدم که خلبان هم آنروز عشقش گرفته که خیلی آرام و نم نمک پرواز کند. گرچه پرواز بعد از ظهر بود ولی این استرس و نگرانی در شهر خودم و کنار خانواده می توانست کمتر باشد.
به هر حال صبح فردا رسید و من قبل از همه جلوی در بانک منتظر کارمندان شدم. دقایقی بعد دروازه امید بر روی من باز شد. مدارک و مستنداتی که از تهران آورده بودم را چنان محکم در کیفم و زیر بغل گرفته بودم که وقتی خواستم تقدیم رئیس شعبه کنم کم مانده بود بوسه ای بر آن زده و تقدیم نمایم.
رئیس شعبه که داشت اوراق را از داخل پاکت مهر و موم شده شعبه تهران بیرون میاورد هیچ نمیدانست که با بیرون کشیدن بی احتیاطانه این اوراق چه زجری به من میداد.
اوراق را هر کدام چند بار خواند و هر هر بار زیر لب چیزهایی میگفت و سپس با انگشتانش بر تکمه های ماشین حساب میزد و بعد نتایج عملیات را روی کاغذ یادداشتی بر روی میزش یادداشت میکرد.آنگاه معاون را صدا کرد و گفت:
مهندس بحمدالله کار ایشان نزدیک به اتمام هست و فقط یک استعلام دیگر لازم دارد.
هر لحظه سرد و گرم میشدم. هم کار درست شده بود و هم نیاز به استعلام مجدد داشت. استعلام برای ما ایرانیان معنای خودش را دارد که در هیچ فرهنگی نمیتوان سراغ آن را گرفت.شبیه درخواست اعدام یا عفو است.موضوعی انشالله ای هست که جوابش نامعلوم میباشد. من این را در تجربه سالیان درازی که با هزار شوق برگه استعلامی که فکر میکردم فقط جنبه تشریفاتی دارد را با دست خویش به ادارات دیگر برده و جواب های منفی بیشماری گرفته ام.
با این وچود مثل سردار مغروری که از یک لشکر کوچک و شکست خورده و وامانده دشمن هیچ ترسی بخود راه نمیدهد و به پشتوانه دوستی عمیقم با معاون آنجا با صراحت گفتم:
بله قربان . هر جور تشخیص مدهید دستور بفرمایید. خودم شخصا امروز این استعلام را میبرم تهران و نهایتا پس فردا همین موقع مزاحمتان میشوم.
از زیر عینک که نگاهم کرد فهمیدم که خیلی زود بود اینجوری پسرخاله بشوم. ولی گفت که صبر کنید. بعد در گوشی و آهسته با معاونش جملاتی را رد و بدل کرد و معاون هر بار بجای جواب دادن شفاهی با خودکارش روی کاغذ داداشت مدیر چیزهایی مینوشت.
خیلی دلم میخواست بدانم چه مرقوم میفرمایند. رقوم بدهی های های آینده و حال بنده هست یا جواب های تلخی که بازگو کردنش تلخکامی میاورند و بهتر است به صورت نوشته بیان گردد.
به هر حال لحظاتی بعد گفتند که این استعلام باید برسد دست آقای فلان و ایشان باید جواب دهند.باز خدای مهربان به من لطفی مضاعف نموده بودند و آقای فلان همان یار جدید من است و معاون آن بانک کذایی در تهران.
خودم را که دقایقی قبل از ترس استعلام روی مبل مدیر شرکت ول کرده بودم جمع و جور کردم و گفتم خیلی خوب . لطفا نامه را بنویسید و من در خدمتتان هستم که ببرم تهران و به دست مسئول مربوطه برسانم.
مدیر بانک دوباره از زیر شیشه عینکش نگاهم کرد و گفت :
نامه محرمانه است و موارد استعلام هم محرمانه.خودمان آن را با دورنگار برایشان ارسال میکنیم.یک لحظه برق از سرم پرید که چرا با دور نگار. برای ما بوشهری های کلمه دور و دیر هم معنی هستند.یکباره یادم آمد که فرهنگستان زبان فارسی چند مدتی است کلمه فاکس را به دورنگار معوض کرده اند.دوباره از حرکت مجدد خون در رگهایم ،تنم گرم شد. فاکس که خیلی بهتره.و پرسیدم که کی این استعلام را دورنگار میکنید؟
پاسخ شنیدم که شما بروید به کارهایتان برسید و ما انجام میدهیم و به محض دریافت جواب استعلام ، شما را تلفنی صدا کرده و تشریف میاورید برای عقد قرارداد جدید در بانک.
از کلمه عقد هیچگاه خوشم نیامد. چه آن شبی که با عقد خود را متعهد به مرد خانه بودن کرده و دنیای آزاد مجردی را در چند دقیقه با انگشتان خودم در هم پیچیدم و چه بارها که برای عقد قرارداد با بانک ها ماهها و روزها پیگیر این عقدها که مثل آن عقد کذایی آنشب ،برای چند سال و آرامشت را میگرفت و آزادیت و زندگیت را به حراج که نه به گرو می گرفت ، خوشم نیامده است.
به هر حال راهی به جز تمکین نداشتم. خداحافظی کرده و به سرعت از بانک خارج شدم. تماسی رعد آسا با دوست تهرانی گرفتم و موضوع را برایش گفتم.کمی مکث کرد و گفت مطمئنی سر کاری نیست این موضوع استعلام؟ چون من همه کارهای ترا درست انجام داده بودم و مدارک تکمیل بودند.
دوباره بخودم پیچیدم.ممکنه که من را سرکار گذاشته باشند؟ نه ممکن نیست. دستور رئیس جمهور هست که به فعالان صنعت رسیدگی کنند و موقع ادای این کلمات دردلم ،کتف هایم را از هم باز کردم و کمی شق تر راه میرفتم و گویی این جمله در را در کنفرانسی مملو از کارشناسان گفته باشم.نه حتما میفرسته. خودش گفت. بچه بازی که نیست. رئیس بانکه یارو.بعد فرشته نانجیب روی شانه چپم یاد آوریم کرد و گفت: به قول حسین مرد ….. اینها قولشان مثل بولشان میماند….. و مگر ندیده ای که بارها در دقایق آخر کار زیر همه حرفهای شفاهی و قراردادهای کتبیشان زده و منکر همه چیز شده اند.
با همه شکی که سراسر وجودم را گرفته بود راهی به جز قبول وعده رئیس بانک نداشته و مسیر معدن را در منطقه راهدار برازجان در پیش گرفتم. در تمام مسیر یقین و تردید در کاری که باید انجام بشود را مرور میکردم. این آخرین امید من بود و در صورت عدم اجرای این استمهال خانه خودم که هیچ ،خانه برادرم محمد نیز به تملک بانک در میامد و تنها سقف بالای سرمان نیز از دست میدادیم.
به محل کارم رسیدم. بجای اتاق کار در اتاق بغلی که فرش بود و چند متکا در حاشیه دیوار های آن بود رساندم و تقریبا روی فرش ولو شده و یک متکا را زیر بغل گذاشته و نیمه لم دادم. مش جعفر یار صدیق این سالهای من فورا با فلاسک و سینی حاوی استکان و قندان وارد اتاق شد. از حال و هوای من فهمید که بدجوری پکر هستم. سلامی کرد و چای ریخت و گفت : آقا حالتون اصلا خوب نیست کاش امروز را استراحت میکردید و سرکار نمیامدید.
بی حوصله جواب دادم که مشکل جسمی نداشته ولی روحا داغون هستم از آینده نامعلوم خودم و کارم.هیچ امیدی ندارم دیگه و خیلی نگران آینده هستم.
مش جعفر فوری بلند شد و از طاقچه اتاق کتاب حافظی را که سالها همراه او بود و مرتبا میخواند و برای همه کارگران و حتی فامیل و بستگان فال حافظ میگرفت و با تفسیر و تعبیر آن فال ، پیش گویی هایی بقول خودش کاملا دقیق و متقن میگرفت را آورد گفت:
آقا اول بخدا اتکا کن و دوم به این حضرت حافظ.من الان فال شما را گرفته و همه چیز را برایتان مثل روز روشن میگویم تا اینقدر نگران نباشید و اگر لازم است کاری بکنید حتما اقدام و بقول خودش جلو سیل را سد ببندم.سپس ادامه داد : آقا شما از ته دل نیت کن تا من برایتان فال بگیرم.
اگر چه حوصله این کار را نداشتم ولی هم به احترام این مرد سپید موی و هم برای گذاران زمان که داشت کلافه ام میکرد قبول کردم که آینده خودم و کارم را با فال حافظ پیش گویی کنم. با دستور مش جعفر الهی به امید تو گفته و نیت کردم . مش جعفر با نام خدا گفتن صفحه ای از کتاب مندرس حافظ را گشود و شروع کرد به خواندن ابیاتی زیر لبی بسیار آهسته از اشعار حافظ. کمی بعد تفسیرش را اینگونه بیان کرد.
همه این مشکلات از یک فاکس میباشد. فاکسی که نمیدانید به دست دوستتان میرسد یا نه؟
تمام بهت های دنیا یکباره خلاصه شدند و وارد این اتاق کوچک و از آنجا به روح و مغز و قلبم رسیدند.برای لحظاتی داشتم سکته کردن خودم را احساس میکردم. قلبی و مغزی با هم.هنوز آن لحظات سهمگین را که بیاد میاورم ، وحشتی که به تمام سلولهای تنم نفوذ کرده بودند را حس میکنم.با همه بی حالی بلند شده و سر جای خودم نشستم . گفتم بگو دوباره. بگو. زود باش. و مش جعفر با تمانیه تمام تکرار کرد.
موضوع یک فاکس هست که شما را نگران کرده. اینکه این فاکس واقعا به دست دوست شما میرسد یا نه؟ بله و ادامه داد و گفت:
این فاکس اگر بدست دوست شما نرسد هیچ ادعایی نمی توانی بکنید و آنها که قرار هست فاکس را بفرستند اگر نفرستادند بعدش انکار می کنند.
خدای من ! چه میبینم؟! خوابم یا بیدار؟! این مرد دیگر کیست؟! مش جعفر تمام ذهن های برتر نوستر اداموس فرانسوی ، وانجلیا دیمیترووا (بابا وانگا) آمریکایی، خواهران دو قلوی پیش گوی آمریکایی لیندا و تری جمیسون آمریکایی ، گرگ ویلکیسون استرالیایی و….. یکجا در مغز خود دارد. اعجوبه ای که از امروز به بعد جهان بشریت از وجودش افتخار خواهد کرد.مسایل آینده جهان همه وهمه با پیش گویی های این مرد بزرگ قابل پیش بینی هستند.
لعنت بر من که این مرد بزرگ را سال هاست نشناخته و از او به عنوان نگهبان و آبدارچی استفاده میکنم.وای ! برای او پست ریاست جمهوری ایران که نه ، آمریکا که نه، اصلا ریاست کل کره زمین کم است.
نمیدانم چند دقیقه، یا چند ساعت طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم؟ دهانم کف کرده بود. خود را جمع و جور کرده و پرسیدم: مش جعفر این قضیه فاکس و نفرستادن آن را چطور متوجه شدی؟ راست بگو به من ای مرد بزرگ. ای مرد مقدس.
مش جعفر گفت : به شما گفتم آقا که به حافظ اعتماد کن و دلت را به او بسپار. فکر کردی حافظ کم آدمی بوده؟ حافظ چند قرن هست که مشکل گشاست.
پرسیدم آخه چطور به من بگو ای عالم بزرگ که چطور موضوع فاکس و ارسال آن و تردید در نرسیدن آن و سرانجام انکار ارسال آن را متوجه میشوی؟ ترا بخدا زود بگو به من.
مش جعفر آخرین جرعه چایش را از استکان سر کشید و گفت: همه این ها را حافظ به من گفته و خودش در این غزلیات آورده.
مغزم داشت میترکید. حافظ تا این حد مقدس بوده و مش جعفر کم سواد کارگر میشناخته و من مثلا مهندس کتاب خوان دنیا دیده نتوانسته ام درک کنم . ای وای بر من. ای وای بر ما!
مش جعفر در حالی که انگشتش لای دیوان حافظ بود بلند شد تا نتیجه پیش گویی هایش را از روی اشعار حافظ نشانم دهد.کنارم نشست و دست بر این بیت حافظ گذاشت و نشانم داد.
به حسن و خلق و و فاکس به یار ما نرسد
ترا در این سخن انکار کار ما نرسد
!!!!؟؟؟؟؟؟!!!!! بیت را یکبار ، دو بار، چند بار خواندم.صدای شلیک خنده ام مش جعفر را حسابی ترساند. مثل آدم عزیز از دست داده ای از شدت خنده اشک از چشمهایم جاری میشد.کم مانده بوده بالا آورده و از شدت خنده استفراغ کنم.فقط از ترس اینکه امر دیگری از من و بدنم بخاطر شدت خنده بیرون رود از مش جعفر خواستم فورا از اتاق برود. خنده امانم نمیداد.دیگر آن مرد غمگین صبح نبودم. من شادی ام را نه مدیون حافظ که مدیون مش جعفر هستم. خدایش رحمت کند آن پیرمرد نازنین و دوست داشتنی.
مدیر بانک دوباره از زیر شیشه عینکش نگاهم کرد و گفت :
نامه محرمانه است و موارد استعلام هم محرمانه.خودمان آن را با دورنگار برایشان ارسال میکنیم.یک لحظه برق از سرم پرید که چرا با دور نگار. برای ما بوشهری های کلمه دور و دیر هم معنی هستند.یکباره یادم آمد که فرهنگستان زبان فارسی چند مدتی است کلمه فاکس را به دورنگار معوض کرده اند.دوباره از حرکت مجدد خون در رگهایم ،تنم گرم شد. فاکس که خیلی بهتره.و پرسیدم که کی این استعلام را دورنگار میکنید؟
پاسخ شنیدم که شما بروید به کارهایتان برسید و ما انجام میدهیم و به محض دریافت جواب استعلام ، شما را تلفنی صدا کرده و تشریف میاورید برای عقد قرارداد جدید در بانک.
از کلمه عقد هیچگاه خوشم نیامد. چه آن شبی که با عقد خود را متعهد به مرد خانه بودن کرده و دنیای آزاد مجردی را در چند دقیقه با انگشتان خودم در هم پیچیدم و چه بارها که برای عقد قرارداد با بانک ها ماهها و روزها پیگیر این عقدها که مثل آن عقد کذایی آنشب ،برای چند سال و آرامشت را میگرفت و آزادیت و زندگیت را به حراج که نه به گرو می گرفت ، خوشم نیامده است.
به هر حال راهی به جز تمکین نداشتم. خداحافظی کرده و به سرعت از بانک خارج شدم. تماسی رعد آسا با دوست تهرانی گرفتم و موضوع را برایش گفتم.کمی مکث کرد و گفت مطمئنی سر کاری نیست این موضوع استعلام؟ چون من همه کارهای ترا درست انجام داده بودم و مدارک تکمیل بودند.
دوباره بخودم پیچیدم.ممکنه که من را سرکار گذاشته باشند؟ نه ممکن نیست. دستور رئیس جمهور هست که به فعالان صنعت رسیدگی کنند و موقع ادای این کلمات دردلم ،کتف هایم را از هم باز کردم و کمی شق تر راه میرفتم و گویی این جمله در را در کنفرانسی مملو از کارشناسان گفته باشم.نه حتما میفرسته. خودش گفت. بچه بازی که نیست. رئیس بانکه یارو.بعد فرشته نانجیب روی شانه چپم یاد آوریم کرد و گفت: به قول حسین مرد ….. اینها قولشان مثل بولشان میماند….. و مگر ندیده ای که بارها در دقایق آخر کار زیر همه حرفهای شفاهی و قراردادهای کتبیشان زده و منکر همه چیز شده اند.
با همه شکی که سراسر وجودم را گرفته بود راهی به جز قبول وعده رئیس بانک نداشته و مسیر معدن را در منطقه راهدار برازجان در پیش گرفتم. در تمام مسیر یقین و تردید در کاری که باید انجام بشود را مرور میکردم. این آخرین امید من بود و در صورت عدم اجرای این استمهال خانه خودم که هیچ ،خانه برادرم محمد نیز به تملک بانک در میامد و تنها سقف بالای سرمان نیز از دست میدادیم.
به محل کارم رسیدم. بجای اتاق کار در اتاق بغلی که فرش بود و چند متکا در حاشیه دیوار های آن بود رساندم و تقریبا روی فرش ولو شده و یک متکا را زیر بغل گذاشته و نیمه لم دادم. مش جعفر یار صدیق این سالهای من فورا با فلاسک و سینی حاوی استکان و قندان وارد اتاق شد. از حال و هوای من فهمید که بدجوری پکر هستم. سلامی کرد و چای ریخت و گفت : آقا حالتون اصلا خوب نیست کاش امروز را استراحت میکردید و سرکار نمیامدید.
بی حوصله جواب دادم که مشکل جسمی نداشته ولی روحا داغون هستم از آینده نامعلوم خودم و کارم.هیچ امیدی ندارم دیگه و خیلی نگران آینده هستم.
مش جعفر فوری بلند شد و از طاقچه اتاق کتاب حافظی را که سالها همراه او بود و مرتبا میخواند و برای همه کارگران و حتی فامیل و بستگان فال حافظ میگرفت و با تفسیر و تعبیر آن فال ، پیش گویی هایی بقول خودش کاملا دقیق و متقن میگرفت را آورد گفت:
آقا اول بخدا اتکا کن و دوم به این حضرت حافظ.من الان فال شما را گرفته و همه چیز را برایتان مثل روز روشن میگویم تا اینقدر نگران نباشید و اگر لازم است کاری بکنید حتما اقدام و بقول خودش جلو سیل را سد ببندم.سپس ادامه داد : آقا شما از ته دل نیت کن تا من برایتان فال بگیرم.
اگر چه حوصله این کار را نداشتم ولی هم به احترام این مرد سپید موی و هم برای گذاران زمان که داشت کلافه ام میکرد قبول کردم که آینده خودم و کارم را با فال حافظ پیش گویی کنم. با دستور مش جعفر الهی به امید تو گفته و نیت کردم . مش جعفر با نام خدا گفتن صفحه ای از کتاب مندرس حافظ را گشود و شروع کرد به خواندن ابیاتی زیر لبی بسیار آهسته از اشعار حافظ. کمی بعد تفسیرش را اینگونه بیان کرد.
همه این مشکلات از یک فاکس میباشد. فاکسی که نمیدانید به دست دوستتان میرسد یا نه؟
تمام بهت های دنیا یکباره خلاصه شدند و وارد این اتاق کوچک و از آنجا به روح و مغز و قلبم رسیدند.برای لحظاتی داشتم سکته کردن خودم را احساس میکردم. قلبی و مغزی با هم.هنوز آن لحظات سهمگین را که بیاد میاورم ، وحشتی که به تمام سلولهای تنم نفوذ کرده بودند را حس میکنم.با همه بی حالی بلند شده و سر جای خودم نشستم . گفتم بگو دوباره. بگو. زود باش. و مش جعفر با تمانیه تمام تکرار کرد.
موضوع یک فاکس هست که شما را نگران کرده. اینکه این فاکس واقعا به دست دوست شما میرسد یا نه؟ بله و ادامه داد و گفت:
این فاکس اگر بدست دوست شما نرسد هیچ ادعایی نمی توانی بکنید و آنها که قرار هست فاکس را بفرستند اگر نفرستادند بعدش انکار می کنند.
خدای من ! چه میبینم؟! خوابم یا بیدار؟! این مرد دیگر کیست؟! مش جعفر تمام ذهن های برتر نوستر اداموس فرانسوی ، وانجلیا دیمیترووا (بابا وانگا) آمریکایی، خواهران دو قلوی پیش گوی آمریکایی لیندا و تری جمیسون آمریکایی ، گرگ ویلکیسون استرالیایی و….. یکجا در مغز خود دارد. اعجوبه ای که از امروز به بعد جهان بشریت از وجودش افتخار خواهد کرد.مسایل آینده جهان همه وهمه با پیش گویی های این مرد بزرگ قابل پیش بینی هستند.
لعنت بر من که این مرد بزرگ را سال هاست نشناخته و از او به عنوان نگهبان و آبدارچی استفاده میکنم.وای ! برای او پست ریاست جمهوری ایران که نه ، آمریکا که نه، اصلا ریاست کل کره زمین کم است.
نمیدانم چند دقیقه، یا چند ساعت طول کشید تا توانستم خودم را جمع و جور کنم؟ دهانم کف کرده بود. خود را جمع و جور کرده و پرسیدم: مش جعفر این قضیه فاکس و نفرستادن آن را چطور متوجه شدی؟ راست بگو به من ای مرد بزرگ. ای مرد مقدس.
مش جعفر گفت : به شما گفتم آقا که به حافظ اعتماد کن و دلت را به او بسپار. فکر کردی حافظ کم آدمی بوده؟ حافظ چند قرن هست که مشکل گشاست.
پرسیدم آخه چطور به من بگو ای عالم بزرگ که چطور موضوع فاکس و ارسال آن و تردید در نرسیدن آن و سرانجام انکار ارسال آن را متوجه میشوی؟ ترا بخدا زود بگو به من.
مش جعفر آخرین جرعه چایش را از استکان سر کشید و گفت: همه این ها را حافظ به من گفته و خودش در این غزلیات آورده.
مغزم داشت میترکید. حافظ تا این حد مقدس بوده و مش جعفر کم سواد کارگر میشناخته و من مثلا مهندس کتاب خوان دنیا دیده نتوانسته ام درک کنم . ای وای بر من. ای وای بر ما!
مش جعفر در حالی که انگشتش لای دیوان حافظ بود بلند شد تا نتیجه پیش گویی هایش را از روی اشعار حافظ نشانم دهد.کنارم نشست و دست بر این بیت حافظ گذاشت و نشانم داد.
به حسن و خلق و و فاکس به یار ما نرسد
ترا در این سخن انکار کار ما نرسد
!!!!؟؟؟؟؟؟!!!!! بیت را یکبار ، دو بار، چند بار خواندم.صدای شلیک خنده ام مش جعفر را حسابی ترساند. مثل آدم عزیز از دست داده ای از شدت خنده اشک از چشمهایم جاری میشد.کم مانده بوده بالا آورده و از شدت خنده استفراغ کنم.فقط از ترس اینکه امر دیگری از من و بدنم بخاطر شدت خنده بیرون رود از مش جعفر خواستم فورا از اتاق برود. خنده امانم نمیداد.دیگر آن مرد غمگین صبح نبودم. من شادی ام را نه مدیون حافظ که مدیون مش جعفر هستم. خدایش رحمت کند آن پیرمرد نازنین و دوست داشتنی.
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Friday, 4 October , 2024