*⏺️میرزا محمد* (بمناسبت سالگردشهادت خدا خواست خدرزاده) از سری داستانهای فانوس یاسین ✍️نوشته‌:یاسین حیاتی(از بندر گناوه) قسمت دوم ……. آهسته گفت تجهیزات تان را جمع کنید ماشینها سر کوچه ایستادن برید سوار شوید. آهسته آهسته وسایلم را برداشتم چند دقیقه ای این پا و آن پا کردم اومدم درب مسجد این سو و آن سوی […]

*⏺️میرزا محمد*

(بمناسبت سالگردشهادت خدا خواست خدرزاده)

از سری داستانهای
فانوس یاسین

✍️نوشته‌:یاسین حیاتی(از بندر گناوه)

قسمت دوم

……. آهسته گفت تجهیزات تان را جمع کنید ماشینها سر کوچه ایستادن برید سوار شوید.
آهسته آهسته وسایلم را برداشتم چند دقیقه ای این پا و آن پا کردم اومدم درب مسجد این سو و آن سوی کوچه را نگاه کردم،هوا هنوز تاریک بود سوز سردی هم می‌وزید انتظار داشتم میرزا را سر کوچه ببینم. ولی نه ،معطلی فایده نداشت بخصوص بخاطر وجود ستون پنچم در آن زمان، امنیت نیروها را نمی‌توانستم بیشتر از این به خطر بیندازم .
آخرین نفری بودم که پایم با رکاب اتوبوس آشنا میشد.
توی جاده چندین بار بلند شدم از شیشه بیرون را نظاره کردم شاید عصای میرزا را ببینم که از پنجره ماشینی تکان بخورد و میخواهد ما را به ایستادن وادارد ولی ….

حال از آن روز قریب سی الی چهل روز گذشته و من در کوچه باریک محله عبدامامی جلوی درب منزلی هستم با دیوارهای کاهگلی و دری که با بشکه‌ای فلزی ساخته شده بود،
پاهای کم رمق و بی توانم جسمم را به زور تحمل می‌کرد.
بر درب نیمه باز با انگشت چند بار نواختم ولی انقدر کم توان بود که حتی خودم به زور صدایش را شنیدم چه به خورشید که کنار چاه ،رخت ها را می شست . قلوه سنگی برداشتم و دق الباب کردم و درب نیمه باز را کمی بیشتر گشودم .
خورشید سرش را به طرف درب حیاط برگرداند ، تا متوجه من شد با همان دستها که زیر لایه‌ای از کف صابون پنهان بود اول چند گام به سوی درب و بعد به طرف اتاق گلی انتهای حیاط دوید و در همین حین پشت سر هم فریاد میزد( دی دی بچیل اومدن) مادر مادر بچه ها اومدن ،
آن نیمه جانی هم که در پاهایم بود به قهقرا رفت .
آهسته وارد حیاط شدم می‌دانستم این ساعت میرزا توی دکانش هست ،
یکی از اتاقها را دکان کرده بود و پنجره ای برایش توی کوچه گشوده بود .
قلمی ،دفتر کاهی، شیرینی مینو ( ساس ،تماته یه قاشقی) رب گوجه کوچک‌ها که فقط یک الی دو قاشق محتوایش بود موجودی دکان بود ، هنگام مراجعه مشتری دستش را کورمال کورمال روی اجناس میگذراند تا کالای مورد نظر را پیدا کند و از پنجره به مشتری بدهد بعد هم دخلش را که کارتن خالی بیسکویت پتی بور بود را جلوی مشتری می‌گرفت تا اگر پول مشتری، مابقی دارد خودش بردارد ، هرچند که بعضی مواقع پولی در دخل انداخته نمیشد ولی میرزا به روی خودش نمی آورد و می‌گفت حتما نداشته .

حال جلو درب دکان رسیدم که صدای میرزا بلند شد چرا نمیای تو .
وارد دکان تاریک شدم ، روبروی درب، روی کرسی نشسته بود دستهایش را روی عصایش و چانه اش را روی دستهایش گذاشته بود . به کجا خیر شده بود ؟
فقط می‌دانستم چشمانش به من نیست کرسی کهنه ای که کناری افتاده بود را برداشتم و آمدم کنار درب نشستم .
قدرت حرف زدن نداشتم ،
صدای شادی از اتاق انتهائی به گوش می‌رسید ،
چند لحظه که گذشت میرزا آرام و شمرده گفت :
آوردینش الان کجاست ؟
شوکه شدم نمی‌دانستم چی باید بگویم . چندین بار آب دهانم را قورت دادم شاید بتوانم حرفی بزنم . که باز خودش گفت می‌دانستم به همین خاطر اومده بودم ببینمش .
دوبار پرسید آوردینش الان کجاست ؟
با هزار مکافات با صدای که انگار از عمق چاه بالا می آمد تونستم بگویم: توی سپاه هست .

با کمک دیوار و عصا بلند شد و پا پا کنان خودش را جلوی درب رساند ، درب را با عصا ،چهار طاق باز کرد و سرش را بیرون برد و با صدایی گرفته و نیمه بلند گفت : عزت ،خورشید، لباسم را دیشب از توی بقچه در آورم گذاشتم رو تخت ،کتم هم توی صندوقه برام بیاریدش .
عزت با خوشحالی گفت ها هنوز پسرت نیومده زوار شدی .
آروم بطوری که فقط من و خودش شنیدیم گفت :
میرم امانتی شو صالح و سالم پس بدم .
بیچاره میرزا هیچ وقت نفهمید که خداخواست را فقط صالح پس داد چون گلوله مستقیم ۱۰۶ از سالمی اش چیزی نگذاشته بود ……
میرزا چند ی بعد رخت سفر بست ولی این بار نه به دیار غریب الغربا بله به دیار یار آشنا .
از آن زمان سالها میگذرد و من اغلب شبها میبینم خداخواست عصای میرزا را گرفته و از نردبان آسمانی بالا میبرد و من بارها فریاد میزنم : میرزا میرزا از کجا فهمیدی که این همه راه آمدی تا با خداخواست خداحافظی کنی .
میرزا از کجا فهمیدی ؟که شب قبل لباسهای زیارتی را آماده کردی .
از کجا فهمیدی….
ولی تنها کسی که صدایم را میشنود اعضای خانه هستند که بلندم میکنند و لیوان آب دستم میدهند …

پایان