امیر حسین تاجدینی – فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است که با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه ک اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود […]

امیر حسین تاجدینی – فردوسی استاد بی همتای شعر و خرد پارسی و بزرگترین حماسه سرای جهان است. اهمیت فردوسی در آن است که با آفریدن اثر همیشه جاوید خود، نه تنها زبان ، بلکه کل فرهنگ و تاریخ و در یک سخن ، همه ک اسناد اصالت اقوام ایرانی را جاودانگی بخشید و خود نیز برآنچه که می کرد و برعظمت آن ، آگاه بود و می دانست که با زنده نگه داشتن زبان ویژه یک ملت ، در واقع آن ملت را زندگی و جاودانگی بخشیده است. فردوسی در سال ۳۲۹ هجری برابر با ۹۴۰ میلادی در روستای باژ از توابع طوس در خانواده ای از طبقه دهقانان دیده به جهان گشود و در جوانی شروع به نظم برخی از داستانهای قهرمانی کرد. در سال ۳۷۰ هجری برابر با ۹۸۰ میلادی زیر دید تیز و مستقیم جاسوس های بغداد و غزنین، تنظیم شاهنامه را آغاز می کند و به تجزیه و تحلیل نیروهای سیاسی بغداد و عناصر ترک داخلی آنها می پردازد. فردوسی ضمن بیان مفاسد آنها، نه تنها با بغداد و غزنین ، بلکه با عناصر داخلی آنها نیز می ستیزد و در واقع ، طرح تئوری نظام جانشین عرب و ترک را می ریزد حداقل آرزوی او این بود که ترکیبی از اقتدار ساسانیان و ویژگیهای مثبت سامانیان را در ایران ببیند. چهار عنصر اساسی برای فردوسی ارزشهای بنیادی و اصلی به شمار می آید و او شاهنامه خود را در مربعی قرار داده که هر ضلع آن بیانگر یکی از این چهار عنصر است آن عناصر عبارتند از: ملیت ایرانی ، خردمندی ، عدالت و دین ورزی او هر موضوع و هر حکایتی را برپایه این چهار عنصر تقسیم می کند. علاوه بر این ، شاهنامه ، شناسنامه فرهنگی ما ایرانیان است که می کوشد تا به تاخت و تاز ترک های متجاوز و امویان و عباسیان ستمگر پاسخ دهد او ایرانی را معادل آزاده می داند و از ایرانیان با تعبیر آزادگان یاد می کند؛ بدان سبب که پاسخی به ستمهای امویان و عباسیان نیز داده باشد؛ چرا که مدت زمان درازی ، ایرانیان ، موالی خوانده می شدند و با آنان همانند انسان های درجه دوم رفتار می شد بنابراین شاهنامه از این منظر، بیش از آن که بیان اندیشه ها و نیات یک فرد باشد، ارتقای نگرشی ملی و انسانی و یا تعالی بخشیدن نوعی جهانبینی است. سی سال بعد یعنی در سال ۴۰۰ هجری برابر با ۱۰۱۰ میلادی پس از پایان خلق شاهنامه این اثر گرانبها به سلطان محمود غزنوی نشان داده می شود. به علت های گوناگون که مهمترینشان اختلاف نژاد و مذهب بود اختلاف دستگاه حکومتی با فردوسی باعث برگشتن فردوسی به توس و تبرستان شد. استاد بزرگ شعر فارسی در سال ۴۱۱ هجری برابر با ۱۰۲۰ میلادی در زادگاه خود بدرود حیات گفت ولی یاد و خاطره اش برای برای همه پارسی زبانان جاودانه شده است.

تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. ایران که سرزمین آزادگان محسوب می شود همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد. زیبایی و شکوه ایران، آن را در معرض مصیبت های گوناگون قرار می دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از موجودیت این کشور و ارزشهای عمیق انسانی مردمانش بر می خیزند و جان بر سر این کار می نهند. تمام اندیشه های فردوسی را می توان از شاهکار ادبی اش استخراج کرد. در واقع سرمایه مالی و عمرش را بر سر گردآوری این اثر گذاشت. اما چرا او تمام بضاعتش را در این راه هزینه کرد؟ بحث ما بر سر شاهنامه نیست اما برای بررسی، تحلیل و بیرون کشیدن تفکر فردوسی که بازتاب اندیشه ایران کهن و تاریخ آن است ما به شدت به شاهنامه محتاجیم. زیرا باورها و آداب و رسوم و جلوه های زندگی ایرانیان در آن پدیدار است. پشتکار فردوسی این تفکر پویا و زنده را مجدداً احیا کرد و جهت داد. ایزد، دین، میهن، خرد، نزاکت فکر و بیان و رفتار مقولات اساسی در اندیشه فردوسی اند. به بیان دیگر فردوسی در طرح ریزی تفکرش به این مقوله ها و اصطلاحات توجه خاصی دارد. پس او هم درد اعتقاد و هم درد و تاریخ ایران را دارد. هیچ اندیشمند ایرانی همانند فردوسی به «خرد» بها و ارزش نداده است. «خرد» شالوده اصلی تفکر و اندیشه فرد است. از این دیدگاه او یک اندیشمند خلاق و مبتکر است.

خـــرد بــهتر از هـر چـه ایـزد بــداد
ســتـایــــش خـــرد را بـه از راه داد
خــرد جسم و جان است چون بنگری
تـو بـی چـشـم، شـادان جـهان نسپری
خـــرد رهـنـمـای و خــرد دلـگـشای
خـــرد راه دارد بـه هـر دو ســــرای

 در اندیشه فردوسی هر گونه تغییر اجتماعی از وضعیت بد به شرایط مطلوب از پایین ریشه می گیرد. به عبارتی تحول از پایین صورت می گیرد. اعتراض او و دعوت پادشاه یا انسان ها به رفتار و اخلاق نیکو و رعایت موازین انسانی از او یک اندیشمند آرمانخواه می سازد که همواره بهترین ها و ایده آل را می جوید. نزد او مردم اجتماع، حاکم، نیازها همه مانند اعضا یک پیکره به یکدیگر متصل و وابسته اند، همانند یک سیستم منظم عمل می کنند و نقصان در یک بخش اجتماع سایر بخش ها را با مشکل مواجه می کند. «بدانگه شود شاد و روشن دلم که رنج ستمدیدگان بگسلم»

فردوسی حاکم و پادشاه مستبد، لا قید، خودسر و بی اعتنا نسبت به سرنوشت رعایا و استقلال کشور را به شدت مورد انتقاد قرار می دهد و مطرود می داند. به عبارتی او فاقد فرّه ایزدی است. همان نیروی مشروعیت دهنده به پادشاه که حکومت او را قانونی می کند و لباس مشروع یزدان و تأیید مردم برای حاکمیت که پادشاه از آن برخوردار است، اما اگر حاکم یا پادشاهی این موازین را زیر پا بگذارد و رعایت نکند نه تنها فره ایزدی و و پشتیبانی یزدان را از دست می دهد بلکه مردم هم علیه چنین حاکمی شورش و قیام می کنند و او را به حق از قدرت خلع می نمایند زیرا او فاقد لیاقت و شایستگی برای تکیه زدن بر اریکه مقدس حکمرانی و پادشاهی ایران است. موارد فراوانی از این نوع خلع فرمانروا به واسطه از دست دادن فّره یا ظلم و ستم در تفکر فردوسی منعکس در شاهنامه داریم. قیام علیه جمشید، ضحاک، قباد و… جمشید که منشاء خدمات فراوانی شده بود به علت ادعای خدایی کردن، ضحاک به سبب ظلم و ستم فزاینده و نابودی قشر جوان برای استفاده از مغز سرشان (تغذیه مارهای دوش ضحاک از مغز سر جوانان ایرانی بود) و سرانجام قباد ساسانی به واسطه ایجاد قحطی و احتکار غلات، خشم و قیام مردم را علیه خود برانگیختند و قداست و فره ایزدی آنها از بین رفته و فردوسی آنان را با آن همه خدماتی که به نوع بشر کرده بودند از یک انسان عادی هم پایین تر می آورد. از نظر فردوسی انسان ها تا زمانی که در مسیر داد و دهش حرکت می کنند مقدس هستند اما چنانچه از این مسیر خارج شوند قداست آنها از بین می رود و دیگر اینکه داد و دهش را بسیار برتر از نژاد و اقوام می داند و صرفاً اینکه یک شخص فرزند یک شخصیت با داد و دهش باشد نیز برای آن شخص قداست به وجود نمی آورد و قداست از دیدگاه فردوسی دایمی نیست و برای مثال از پدر به فرزند منتقل نمی شود. اما در مساله تقدس زایی افراطی،گاهی افراط در دو مقوله و توقف در تعبد گرایی و عقل گرایی لطمه های جبران ناپذیری را به همراه خواهد داشت که همواره در طول تاریخ، به وضوح مشاهده می شود. مکتبهای انحرافی، نظریات غلو آمیز، مجعولات روایی، بدعتهای فراگیر و … را می شود با نگاه اجمالی به تاریخ مشاهده کرد. از جمله این انحرافات که از دامنه بیشتری برخوردار است می توان به موضوع «شخص محوری» در مسایل اعتقادی اشاره کرد. تجربه نشان داده شخص محوری خود باعث تقدس گرایی می شود. جدای از این بحث که تقدس گرایی در دین با چه معیارهایی قابل قبول است و یا اصلا اینکه تقدس گرایی جزوی از اثرات لاینفک معتقدات دینی است یا خیر، باید به این مساله اشاره کنیم که این نحوه «تقدس گرایی» که ناشی از «شخص محوری» در تعاملات اعتقادی و مذهبی یک جامعه است، اگر ذره ای از حیطه قواعد و ضوابط دین و شرع پا فراتر بگذارد، به مرحله ای از انحراف خواهد رسید که از منظر دینی هم برگشتی برای او به مسیر صحیح و ضابطه مند نخواهد بود. تقدس در آن جامعه زائیده توقف در هر کدام از دو مقوله تعقل و تعبد در وادی راه دین است که این «تقدس زایی» ممکن است شروع یک مکتب جعلی و یک انحراف بزرگ به وسعت تاریخ را به همراه داشته باشد.

این «تقدس زایی» آنقدر ادامه خواهد داشت که حتی بعد از گذشتن سالهای طولانی و به چالش کشیده شدن افکار آن شخص، دیگر عدم تقدیس آن را به همراه نخواهد داشت و این زایش تقدس همواره برای او باقی خواهد ماند. در طول تاریخ تقدس زایی به علل مختلفی بوجود آمده که از مهمترین علل آن می توان به سو استفاده های مادی و به استثمار کشیدن انسان ها اشاره کرد. برای نمونه می توان به تقدس زایی برای بت ها برای به استثمار مادی و معنوی کشیدن انسان ها اشاره نمود. که فردوسی هوشمندانه این موضوع را درک کرده و در شاهنامه فقط تا وقتی که اشخاص در مسیر داد و دهش حرکت می کنند دارای قداست هستند و چنانچه از این مسیر خارج شوند قداست خود را از دست می دهند، به گونه ای تمامی شخصیت های شاهنامه با اینکه بسیاری از آنها دارای قدرت های ماورائی می باشند اما با مردم عادی تفاوتی ندارند.   در ادامه به بررسی مواردی از این دست در شاهنامه می پردازیم:

 جمشید

در آغاز پادشاهی جمشید که وی با داد و دهش پادشاهی می کند و خدمات بسیاری را برای مردم انجام می دهد، جمشید اولین ابزار جنگی جهان را ساخت. او زره و کلاهخود درست کرد و بر اسب زره پوشاند. با بافتن تار و پود به هم پارچه درست کرد و به مردم یاد داد که پارچه های کتان، ابریشم، دیبا و خز ببافند. مردم در زمان او شروع به پوشیدن و شستن لباس های پارچه ای کردند. خشت درست کردن و دیوار کشیدن با سنگ و گچ و درست کردن ساختمان ها با سنگ و گچ در زمان او شروع شد. به این ترتیب مردم غارنشین خانه سازی یاد گرفتند و بعد کاخ های بلند ساخته شد. در زمان او پزشکی و درمان به وجود آمد. مردم در زمان او طلا و نقره به دست می آوردند، قفل و کلید می ساختند، عطر درست می کردند و کشتی می ساختند. همچنین جمشید دستور داد برای خودش هم تختی از طلا و جواهر بسازند. او هر موقع که می خواست سوار این تخت می شد و دیوان او را بر روی تخت به آسمان می بردند. یک روز وقتی که جمشید سوار بر تخت به آسمان رفت و دوباره پایین آمد، آن روز را نوروز نامید. به این ترتیب ایرانیان هر سال این روز را جشن گرفتند. سیصد سال به همین ترتیب گذشت. در این مدت مردم چیزی جز خوشبختی ندیدند. حتی بیماری و مرگ از بین رفت و فردوسی به جمشید قداستی می دهد که حتی دیو و مرغ و پری هم به فرمان جمشید هستند.

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم

اما در میانه پادشاهی جمشید که تمام این خوشبختی و بی مرگی هم با یاری یزدان ممکن شده بود جمشید این را فراموش کرد و کم کم اهریمن او را وسوسه کرد. جمشید آن قدر مغرور شد که خودش را ایزد دانست و یک روز دانشمندان و پهلوانان را جمع کرد و به آنها گفت: من جهان را آفریده ام. من مرگ و بیماری را از بین برده ام. پس باید من را ایزد بنامید. هیچ کس جرأت نکرد به جمشید حرفی بزند. همین که جمشید خودش را ایزد نامید باعث شد که یزدان یاریش را از او بردارد. بعد سپاهش از دورش رفتند و کم کم کارها به هم ریخت و فردوسی در پایان این دوره از پادشاهی جمشید اندرزی به همه خوانندگان می دهد:
منی چون بپیوست با کردگار/ شکست اندر آورد و برگشت کار/ چه گفت آن سخن​گوی با فر و هوش/ چو خسرو شوی بندگی را بکوش. در ادامه فردوسی می گوید قداست و فر ایزدی جمشید از بین رفته مردم ازوی روی گردان می شوند و در نهایت جمشید بدست ضحاک کشته می شود.

چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان از اوی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز

ضحاک
یکی از شخصیت های شاهنامه ضحاک است، ضحاک در سرزمین اعراب، از پدر و مادری دیندار و خداشناس به دنیا می آید. پدرش مرداس نام، صاحب ملک و مملکت بود ابلیس در دل ضحاک وسوسه می کند که از زیر سایه شوم پدر نامیرا رهایی یابد و ضحاک به کشتن پدر رضای می دهد. مرداس، پدر ضحاک، مردی پاکدین است که از مال و منال دنیوی برخوردار است و به مردم نیز داد و دهش می کند. اما فردوسی در این داستان در بعد قداست می خواهد به خواننده این مفهوم را برساند که مردمان به دلیل اینکه یک شخص فرزند یک شخصیت با داد و دهش باشد نیز برای آن شخص قداست به وجود نمی آورد و قداست از دیدگاه فردوسی دایمی نیست و برای مثال از پدر به فرزند منتقل نمی شود.

یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
مراو را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسر و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده‌هزار
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین

فریدون

پس از جمشید، بزرگترین پادشاه و پهلوان ایرانی در حماسه ملی ما فریدون است. فریدون از نژاد جمشید پسر آبتین و فرانک است. فریدون، چهل سال مانده از روزگار ضحاک و در اوج ستمگری های او زاده می شود. در آن زمان، کردار فرزانگان، نهان ـ هنر، خوارـ جادویی، ارجمند ـ راستی، پنهان و گزند آشکار شده بود. دیوان در همه جا بدی میکردند و سخنی راست جز پوشیده بر زبان نمی آمد. دو اژدها بر دوش ضحاک بودند که نماد خونخواری و بیرحمی به شمار می آمدند و بر آن بودند که جهان را از مردمان تهی کنند. پدر فریدون بوسیله ضحاک کشته و مغز او خوراک ماران می شود و فرانک به بیشه ای می گریزد و فریدون را به فردی می سپارد. فرزند با شیر گاوی به نام پرمایه پرورش می یابد. هنگامی که ضحاک از داستان فریدون و پرمایه آگاهی می یابد، فرانک فریدون را برمی دارد و از ایران می گریزد و ضحاک نیز پرمایه را می کشد. فریدون پس از آنکه پرورش می یابد و بزرگ می شود، به خونخواهی پدر کمر می بندد و کاوه آهنگر نیز بر ضحاک شورش می کند. مردمان به سوی فریدون می آیند و او را به شاهی برمی گزینند. فریدون به جایگاه ضحاک می تازد، از دجله بی کشتی می گذرد و دژ ضحاک را می گشاید و دو دختر جمشید، شهرناز و ارنواز، را از بند می رهاند. ضحاک که در آن روزها به هندوستان رفته بود، از کار فریدون آگاهی می یابد و پنهانی وارد کاخ می شود و فریدون را با شهرناز می بیند و از حسادت با خنجر بر آنان حمله می برد که فریدون با گرز گاوسر بر سر او میکوبد. »ولی او را نمی کشد بلکه در بند می کند؛ زیرا یزدان به او هشدار می دهد که اگر ضحاک را بکشد، زمین پر از مار و کژدم خواهد شد. فریدون پس از پیروزی بر ضحاک، پیوند خود را با توده مردمان استوارتر می کند. به گردش می پردازد و فرمان به آبادی جاهای ناآباد می دهد، زمانه را بی اندوه می سازد و آموزگار نیکی می شود، گنج می بخشد و نیکی می کند و در پانصد سال شهریاری خود، بنیاد نیک می نهد:

 ورا بـد جـهان سـالیـان پـانـصد                    نـیـفـکنـد یـک روز بـنـیـاد بـد

اما فردوسی حتی برای فریدون که به مانند منجی برای مردمان بود قداست دایمی قائل نبوده و فریدون را مانند همه مردم عادی می داند و آنچه فردوسی درباره فریدون می گوید خطاب به همه مردم است:

فــریــدون فـــــرخ فـرشته نـبود
ز مشـک و ز عـنبر سـرشته نـبود
بـداد و دهش یـافـت آن نیـکوئی
تـو داد و دهش کن فریدون توئی

اسفندیار

«اسفندیار» که در فارسی میانه «اسپَندَدات» یا «اسپَندیات» خوانده میشده، به معنای آفریده ی خدایی، یکی از بزرگترین پهلوانان شاهنامه است. کهن ترین منبعی که نام اسفندیار ذکر شده اوستاست که از اسفندیار به عنوان فردی شجاع و دلیر و پاسدار دین زرتشت یاد شده است. اسفندیار فرزند شاه ایران «گُشتاسپ» و «کتایون» دختر پادشاه روم بود در شاهنامه و بسیاری از منابع نام گشتاسپ یا ویشتاسپ به عنوان پادشاهی ذکر شده که زرتشت پیامبر به دربارش رفت و گشتاسپ او و دینش را پذیرفت. زرتشت نیز اسفندیار که در آن ایام طفلی خردسال بود، در آب حیات غسل تعمید داد و او رویین تن شد. به این معنا که هیچگونه آسیبی از تیر و تیغ و شمشیر به وی نمی رسید. اما اسفندیار هنگام غسل چشمانش را بسته بود به همین علت تنها بخش آسیب پذیر او، چشمانش بود. البته شرح غسل تعمید اسفندیار توسط زرتشت در شاهنامه نیامده اما به رویین تن بودن او بارها اشاره می شود. رستم مدتی است به دربار نیامده است گشتاسب گمان دارد پهلوان بدعهد و بیوفا شده است، به اسفندیار که طالب تخت و تاج پدر است فرمان می دهد که به سیستان برود بند بر پای یا دست رستم نهد و او را به خواری به درگاه آورد. اسفندیار پدرش را پند و اندرز می دهد تا از درخواست نامعقول خود بگذرد. نصحیت خردورزانه شاهزاده سودی به بار نمی آورد. گشتاسب بر سر آنچه گفته است می ایستد و بر اجرای حکم پا می فشارد. اسفندیار دلشکسته از بدعهدی پدر از مادرش کتایون چاره کار می طلبد. مادرش کلام شاه را ناصواب می داند پسر را اندرز می دهد که به آنچه از قدرت و شوکت دارد بسنده کند و به سیستان نرود. اسفندیار سرمست از افتخارات و فتوحات به مادر گریان و نگران توجه نمیکند و به سیستان لشکرکشی می کند. در راه نشانه های فاجعه را پیش رو می بینند ولی باز هم اعتنا نمی کند. وقتی به نزدیک سیستان می رسد پسر خود بهمن را با پیامی پر از ستایش و سرزنش به نزد رستم می فرستد، از رستم می خواهد بگذارد او را دست بسته پیش شاهنشاه برد. رستم از دیدن پیک اسفندیار شاد و خرم می شود ولی از تبعات پیام دل آزرده و پراندیشه می شود. در پاسخ پیغامی پرستایش و نیایش می فرستد و شاهزاده را به مهمانی دعوت می کند. خدمات خود را به شاهان و ایران برمی شمارد و اسفندیار را از پرخاشجوئی برحذر می دارد. می پذیرد که همراه او پیش گشتاسب برود و اگر گناهی کرده است پوزش بخواهد، پیغام محبت آمیز رستم سودی نمی بخشد. رستم به دیدن اسفندیار می رود و او را می بیند و در آغوش می کشد. هر دو با هم می خورند و شادی میکنند لیکن شادیای که اندوه و فاجعه ناگزیر درپی آن است. اسفندیار شاهزاده ایران که پهلوانی ها و دلاوریهای او را فقط با هنرنمائی های رستم می توان سنجید از گشتاسب دستور دارد رستم را دست بسته به درگاه شاه برد .در این داستان رستم در سراسر شاهنامه، نماد خود مداری اخلاقی است. یعنی در تمام موقعیت ها، خود برای خود تصمیم می گیرد و آزادگی و استقلال خویش را محترم می دارد و در عین حال به طیفی وسیع از اصول اخلاقی نیز پایبند است.

استقلال و آزادگی رستم را بیش از هر جا در ارتباطش با شاهان می توان یافت. رستم پهلوانی است که بارها در موقعیت حکومت کردن و برخورداری از تاج و تخت قرار می گیرد، اما هر باره دارنده ی فره ایزدی را بر می گزیند. رستم در برابر کیقباد، کیکاووس، و تا حدودی کیخسرو نقش تاج بخش را ایفا کرد. با این وجود همواره نسبت به شاه وفادار بود و هرگز در فکر غصب جایگاه وی نیفتاد. با این وجود، وفاداری او به شاه بیشتر وفاداری به نقش اجتماعی و موقعیتی ملی است، نه شخص خاص. چنان، که اتفاقاً همواره به همراه پدرش با شاهان ایرانی درگیر کشمکش است. بی گمان یکی از درون مایه های اصلی داستان رستم و اسفندیار، آزادی است و بعدی از آزادی که در این داستان مورد توجه فردوسی بوده، فرمان نبردن کورکورانه است. پیروی چشم و گوش بسته از دستور، در خور شأن انسان آزاد و آزاده نیست و همین عامل باعث از میان رفتن فر کیانی و قداست اسفندیار در مقابل رستم می شود.

بــزد تـیـر بر چـشم اسفندیار
سـیـه شد جهان پیش آن نامـدار
خــم آورد بالای ســرو سـهـی
ازو دور شــد دانـش و فــرهـی
نگون شد سـر شاه یزدان‌پـرست
بیفتاد چـاچی کمانش ز دسـت
گـرفته بش و یـال اسپ سیاه
ز خـون لعل شد خـاک آوردگـاه
چنین گفت رسـتـم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بـار
تـو آنـی کـه گـفتی کـه رویین تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنـم
مـن از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

  • منبع خبر : نصیر بوشهر