‌‌‌‌‌زنده‌یاد شاهرخ مسکوب:   فردوسی نیز مانند زرتشت شاعری سخن دان و آرزومند شناختن و دانستن است، اما تصور او از خدا شباهتی به تصوری که زرتشت از خدا دارد، ندارد. در اندیشه زرتشت میان آفریدگار و آفریدگان ورطه گذرناپذیر وجود ندارد. در این مقام زرتشت در گفت‌وگو با اهورامزدا، در ساحت بی‌زمان یا همه‌زمان […]

‌‌‌‌‌زنده‌یاد شاهرخ مسکوب:

 

فردوسی نیز مانند زرتشت شاعری سخن دان و آرزومند شناختن و دانستن است، اما تصور او از خدا شباهتی به تصوری که زرتشت از خدا دارد، ندارد. در اندیشه زرتشت میان آفریدگار و آفریدگان ورطه گذرناپذیر وجود ندارد. در این مقام زرتشت در گفت‌وگو با اهورامزدا، در ساحت بی‌زمان یا همه‌زمان قدسی به سر می‌برد. او در عین وصل، خواهان دیدار آغاز و انجام و دریافتن همه زمان‌ها، آن زمان «معنوی ـ عاطفی» است که گاه مولانا و حافظ هم به آن دست می‌یابند. در این حال بی‌خویشی و وصل، زرتشت نگران گذشت زمان نیست.

 

اما در اندیشه فردوسی، شناخت خدا فراتر از توانایی ادراک ماست، تا چه رسد به همنشینی و گفتگو با او. فردوسی به منزله مسلمانی هوشیار در اندیشه همزبانی با خدا نیست و به منزله انسانی پایبند خرد، در زمان آفاقی به سر می‌برد و می‌داند زیستن بسته به مردن است. و چون گفتگو با خدا محال می‌نماید، به آن غایب همیشه حاضری روی می‌آورد که از همه، و بنا به روایتی زروانی، از اهورامزدا و اهریمن هم تواناتر است. و آن چرخ، فلک، سپهر، زمان بی کران، دهر است!

 

پس حکایت حال او شکایت از بیداد زمان است، می‌خواهد چرایی بیداد زمان را بداند. و با این همه می‌داند که بیهوده می‌پرسد، پاسخی بر پرسش او نیست و زمان مادری فرزندکش است. پس برای گریز از گزند مرگ به سخن روی می‌آورد.سخن چون پناهگاهی برای حضور در گذشته و آینده: زنده کردن مردگان و زنده ماندن خود. از مرگ درگذشتن و مانند آزادان و پهلوانان حماسه، به تن مردن و به نام ماندن.