نصیربوشهر – سهیلا شعبانی – بعدازظهر یکی از روزهای سرد پاییزی همه دیدند که در اتاق شمالی چه اتفاقی افتاد. بعد از آن مینا تمام طنابهای لنج را از خانه بیرون ریخت. عمو که انگار نه انگار چیزی شده، مدام زیر لب غر میزند که: «آخه ننه باجی تا کی باید تو این هلفدونی سر […]
نصیربوشهر – سهیلا شعبانی – بعدازظهر یکی از روزهای سرد پاییزی همه دیدند که در اتاق شمالی چه اتفاقی افتاد. بعد از آن مینا تمام طنابهای لنج را از خانه بیرون ریخت.
عمو که انگار نه انگار چیزی شده، مدام زیر لب غر میزند که: «آخه ننه باجی تا کی باید تو این هلفدونی سر کنی؟ یه نگاه به خودت بنداز؟ چی مونده برات به خدا؟» آشفته در حیاط چهارگوش قدم میزند و سیگار پشت سیگار روشن میکند.
ننه باجی گوشهای کز کرده و با دست روی زمین را جارو میکشد،انگار در این عالم نیست. مینا همهچیز را می بیند. دهانش تلخمزه است. چادر سیاهش را برمیدارد و در میان هیاهو و شلوغی خانه به بیرون میرود. لحظه ای مکث کرده و به اطلاعیهی روی دیوار خانه نظری میاندازد. چشمهای مضطربش را روی هم میگذارد:《 آه》 آسمان بالای خانهی پدری ابری و تاریک است، مینا آشفته و پریشان است. انگار چیزی درونش را میخورد. ساعتها بی هدف کوچهها را طی میکند، و دوباره به جای اولش برمی گردد. کنار دیوار میایستد و دستی روی شکم برآمدهاش میکشد. به آسمان نگاه می کند. هوا نیمهتاریک است. در نظرش اما کوچه روشن است.باد پردههای فیروزهای اتاقها را به حرکت وامیدارد. خودش را میبیند که کنار نردهی یکی از درهای اتاق پنجدری ایستاده و کوچه را تماشا می کند. لبخند میزند.« آمد… آمد!» پدر که در ابتدای کوچه نمایان میشود، پلهها را دوتا یکی طی کرده،خود را به او میرساند. مینا با گرمی نفسهای پدر آرام میگیرد. فکر میکند، این دفعه چقدر پدر دیر برگشت، احتمالاً بهخاطر خرابی هوا بوده.
بعد روزی را به یاد میآورد که پدر همینجا نشسته بود، روی همین کرسی چوبی بزرگ کنار در، و با دقت تورها را صاف میکرد. مینا از او پرسیده بود: «اینبار آخره دیگه؟» پدر سر تا پای دختر را برانداز می کند و با لبخندی ساختگی میگوید: «شاید دخترم… شاید دیگه دریا نرم.» از شنیدن کلمهی شاید، دل مینا می لرزد. خوب میداند که به این راحتیها نمیتواند پدر را از رفتن به دریا بازدارد. صدای دختر ناخدا عباس مدام در گوشش تکرار میشود: «دخترم این جور نگو، یوقت دلش می گیره، آخه دریا باعث نشاط و سرزندگی پدرته.»
مردی گاری به دست از کوچهی تنگ و باریک میگذرد، بعد زن بلندقدی می آید که مانتویی سورمهای به تن دارد، گمانم کارمند یکی از ادارات اطراف باشد. به مینا که میرسد، میایستد و به او نگاه میکند. کیف روی شانهاش را جابهجا کرده،لبه ی پایین مانتوی سورمهایش را صاف می کند و میرود. مینا با دقت همهچیز را زیر نظر دارد. دوباره مرد گاری به دست میآید. صدایش کمی خشدار و دو رگه است. سرفهکنان میگوید: « تف به این روزگار، خدا رحمتش کنه، چه مرد خوبی بود.» مینا هیچ نمی گوید، خودش راجمع کرده و به دیوار میچسبد. گاری به دست رد می شود،بعد چادرش را روی صورت کمی پائین آورده،دستی روی شکم برآمده اش میکشد: «امیدوارم پدرت به سلامت برگرده. حیف که در این شرایط سخت پیشم نیست.» دوباره نگاهی به کرسی چوبی میاندازد. روزی را می بیند که پدر روی کرسی چوبی کنار در نشسته و طنابها را جمع می کند.آنروز ننه باجی به پدر گفت: « شنیدم، که همه جای دریای خلیج فارس پیداشون شده. خیلیها را به بهانههای مختلف از لنج کشیدند بیرون و زندان کردند. بهتره دیگه از خیر سفر بگذری، دلم بدجور شور افتاده.» پدر، زیر چشمی به مینا نگاه می کند. حرفی نمی زند، حتی لبخند هم نمیزند.
مینا به خود میآید، اطراف را برانداز می کند. کسی را نمیبیند. غمگین و افسرده روی زمین می نشیند و به دیوار سنگی تکیه میدهد. در نظرش کوچه هر لحظه تنگ و تنگتر میشود. رو به خانه پدری میگوید: « چه برسرت خواهد آمد؟ حالا ما ماندیم و خانه ای قدیمی، با یک عالمه اتاق، قالیچه و ظرف مسی. اینها به چه درد میخورند؟ هیچ ارزشی ندارند. قشنگی خانه به آدمهایی بود که در آن زندگی میکردند.» «افسوس که مادر آرزویش را به گور برد. وحالا نوبت به…»
خاطرهی روز عقدکنانش را به یاد می آورد. با مادر توی حیاط نشسته بودند، مادر از دوری و بیخبری پدر یک ریز اشک میریخت. جای خالی پدر را بیش از همیشه احساس میکرد. مینا او را بغل گرفت و گفت: «مادر اینقدر خون به دلت نکن، به لطف خدا امیدوار باش» اما انگار نه انگار، اشک میریخت به پهنای صورتش و هقهق میکرد. تا آن وقت ندیده بود که او این طور گریه کند. مادر دست مینا را به گرمی در دست گرفت و گفت: «میدانم که روزهای آخر عمرمه، آرزوی دیدن پدرت را به گور می برم. ان شاالله که خوشبخت بشی دخترم، دعای من همیشه بدرقه راهته.» مینا دست های مادر را بوسید: «این چه حرفیه؟ به دلم افتاده که حتماً پدر میاد. صبر داشته باش.»
پیچش دردی درون خود احساس میکند. نفس عمیقی می کشد،دستش را به دیوار میگیرد و بلند میشود. برای چندمین بار اطلاعیهی روی دیوار را میخواند: «یعنی خواب میبینم؟» از دالان تاریک رد میشود. وحشت دارد، مبادا نگاهش به طناب های ریخته در دالان بیافتد. شاید تقصیر طنابها بوده؟! بهسرعت می گذرد، گوشهای از حیاط میایستد، به اتاق شمالی نگاه میکند. بیشتر اوقات پدر در آنجا بهسر میبرد، روبه پنجره، درست همان جایی که مادر مینشست، و ساعتها به کوچه و دریا یا شاید هم طنابهای ریخته در کوچه خیره میشد.
هوا سنگین و غمبار است. حرفهای عمو مدام در گوشش تکرار میشود : «آخه چرا اینقدر بزرگش میکنید. دو سال که چیزی نیست. عبدی پسر میرناصر، ششسال تو زندان عراق اسیر بود. حالا خوبه که ناخدا بعد دوسال برگشته.» پدر همهی حرفها را می شنید. عمو نمیدانست که پدر فقط یکبار شانس زندگیکردن دارد و با اتفاقی که در اسارت برایش افتاده، گمان میکند این شانس برای همیشه از او گرفته شده.
یادآوری خاطرات مجالش نمیدهند. انگار همین دیروز بود که همینجا نشسته بودند، همه اینجا نشسته بودند. منتظر، دل نگران، بعد رفتند به استقبال پدر… ننه باجی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، زودتر از بقیه رفته بود. بعد همه دیدند که چه بر سر پدر آمده!..
ابرهای سیاه سراسر آسمان را گرفتند. مینا برگی از درخت نارنج میچیند، بو میکند. کنار حوض قدم میزندو به زنهایی که مشغول آشپزی هستند، خیره میشود. بوی حلوا سراسر حیاط را فرا گرفته. یقین دارد که دیگر قدرتی در بدن ندارد. حیاط دور سرش می چرخد، دستی به لبهی حوض می گذارد و مینشیند: «چقدر سخت گذشت! همین چند وقت پیش بود که این جا لبهی حوض نشسته بودیم. یکی گفته بود: «دو سال تو زیرزمین تاریک موندن، خب معلومه آدم وکور میکنه.» عمو گفته بود: «خودمون میبریمش تهرون، مداواش میکنیم.»
پدر نشسته بود، همینجا لبهی حوض. ساکت و غمگین، خیره به جایی نامشخص.خودش گفت: «دخترم، خبر ندارند که هر روز اسارت به اندازهی یک سال گذشت. هنوز صدای ضجه های پدر در اتاق شمالی در گوشش بیداد میکند.
با صدای عمو که بیتابانه در حیاط میچرخد به خود می آید: «ننه باجی… ننه باجی…» درون مینا چیزی میسوزد. به ننه باجی نگاه میکند بیچاره ننه. با آن لباس مشکی و عینک تهاستکانی شکستهتر از قبل به نظر میرسد. از بس اشک ریخته چشمهایش دیگر نای دیدن ندارند. عمو هربار با چهرهی عبوس و ترشکرده سرش را به سمت مینا میچرخاند و نگاهش میکند؛ گویی میخواهد فکرش را بخواند. مینا، با دست آب حوض را تکان میدهد. میوهها در حوض به حرکت درمیآیند. پدر را میبیند که سیبهای ریخته در حوض را به سویش پرت میکند، او می خندد و آب بر سر و روی پدر می پاشد.
حالا جای خالی مادر را بیشتر حس میکند. اگر مادر بود، این اتفاق نمیافتاد. حتماً پدر را آرام میکرد. بیچاره مادر که بیشتر ساعات روز، روبروی پنجرهی اتاق شمالی منتظر و دل نگران، چشم انتظار آمدن پدر می نشست. گاهی هم مات می ماند. «خیره به چی؟ نمیدانم.حتی متوجه امدن من به اتاق نمیشد. شاید هم به روی خودش نمیآورد. میرفتم و از پشت شانههایش را نوازش میکردم. می بوسیدمش. هیچ نمیگفت فقط برای لحظهای کوتاه لبهایش از خنده باز میشد.خدا مادر را دوست داشت که نگذاشت چنین روزی را ببیند. دریغا! که خانه بدون او ماتمسرا شد. تنها شدم…»
تکههای کاغذ ریخته، کنار حوض حواسش را به خود جلب میکند. مرکب نوشتهها پخش شدهاند. مینا به آن مینگرد، و زیر لب میگوید: «با اطلاعیه چهکار داره!»
خاطره آن روز از ذهنش دور نمی شود، که پدر به اتاق کوچک شمالی رفت. ننه باجی خسته و درمانده کنار حوض نشسته بود.کمی بعد عمو هم به اتاق شمالی رفت. ناگاه، نعره عمو پیچید در خانه: ای خداااا، رنگ به رو نداشت، زرد زرد شده بود. مینا با عجله خودش را به اتاق رساند…
در افکار در هم و برهم غرق است، که زنی، آبکش به دست کنارش مینشیند و شتابزده میوههای ریخته در حوض را جمع میکند. نگاهش نمی کند. زن حرف میزند و حرف میزند: «خدا رحمتش کنه، آرزو داشت، همهی خانواده تو این خونه درندشت، دور هم جمع باشند؛ اما با اسارتش و دقکردن مادرت، همهچیز بههم ریخت…»
مینا انگار چیزی نمی شنود، زل زده به عمو که صورتش از سرفه سرخ شده، چندقدمی برمیدارد و کمی آنطرف تر لبه حوض مینشیند، وبا صدای بلند داد میزند: «آخه ننه، جان من، حرف گوش کن، مگه چندتا بچه مونده برات که اینجور اعصاب منو خورد میکنی؟ بابا این خونه خرابه رو بکوب بره. آخر عمری هم خودت سر و سامون میگیری، هم من کار ساختوسازو شروع میکنم. هی میگی خاطره دارم، خاطره دارم، عمرم اینجا گذشته!. مادرمن! تموم شد رفت، دیگه کسی جز من برات نمونده. آخه خودت بگو کجای حرفم بیحسابه؟!»
ننه با لب و لوچهای آویزان، می خواهد حرفی بزند؛ اما قدرت تکلم ندارد. یکدفعه، چیزی درونش می ترکد.: «چه… چه حرفها… خودت خسته نکن، این حرفها تو گوشم نمیره. قباحت داره والله، هنوز کفن اون خدابیامرز خشک نشده. لااقل، از دخترش خجالت بکش. میخواستم اینبار که شوهرش از سفر امد، ازش خواهش کنم که بیان پیش خودم زندگی کنند تادخترم تنها نباشه؛ اما با این کارات، روم نمیشه حرفی بزنم. این بیچاره جز ما کسی نداره. اینقدر خون به دلش نکن، گناه داره بنده خدا.» مینا از افکارش بیرون می آید، زیر لب میگوید: « دلم برای عمو میسوزد. چقدر بیچاره است. توان حمل خودش هم در این دنیا ندارد. نمیتواند درک کند مصیبت بزرگ مرگ را.»
حرف ها چون پتکی خاطرش را می آزرد، عمو : «کی گفته افسرده شده؟ حرف در نیارین، که هیچیش نیست. میبرمش تهرون تا چشماش مداوا کنه، حتما دوباره می ببینه.» همسایهها: «مال تاریکی و تنهایی زندان عراقه.»
و دوباره عمو است که خونسرد و بی تفاوت میگوید: « ننه رضایت بده خونه رو بکوبیم زمین. مگه چقدر دیگه زندهای؟!. آنوقت این دختر هم توی یکی از واحدها کنار خودت نگه دار.» مینا آرام و قرار ندارد. بغضش می ترکد. گریه امانش نمیدهد، و با صدای بلند هق هق سر می دهد. او همهچیز را دیده بود، درست توی اتاق شمالی که پدر از پنکهی سقفی آویزان مانده بود.
- نویسنده : سهیلا شعبانی
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Wednesday, 9 July , 2025