از زندگی شخصی استاد مرتضی زندپور اطلاع زیادی ندارم، هرچند بیش از دو دهه است که با او و بیش از این زمان با شعرش آشنا هستم . آنچه که رشته دوستی من با این شاعر نجیب،دوست داشتنی و خردمند را هرزمان که می گذرد، محکم تر می کند ویژگی های بالا ونیز منش پاک […]

از زندگی شخصی استاد مرتضی زندپور اطلاع زیادی ندارم، هرچند بیش از دو دهه است که با او و بیش از این زمان با شعرش آشنا هستم . آنچه که رشته دوستی من با این شاعر نجیب،دوست داشتنی و خردمند را هرزمان که می گذرد، محکم تر می کند ویژگی های بالا ونیز منش پاک و انسانیت اوست.

با این که در هر شهر و دیاری اگر شاعری بزرگ بوده ویا هست، اصولا نامش بر دیگر نام ها تا آن جا سایه می افکند،که دیگر شاعران را کمابیش در محاق قرار می دهد،اما در بوشهر چنین نشده و هرچند نام های پر رنگی چون منوچهر آتشی، محمد رضا نعمتی زاده،محمد بیابانی و… سایه های سنگین شعر جنوب هستند اما با شاعرانی نظیر مرتضی زندپور، ابوالقاسم ایرانی،امید غضنفر و… نیز روبه رو ایم که با وجود حضور آن بزرگ شاعران، خوش درخشیده اند.

در باره ی شعر استاد مرتضی زندپور نوشتن، کار بسیار دشواری است، هم به علت شخصیت و منش والای او که گاه بر شعرش سایه می افکند و هم احساس و عواطف ناب و نیز گستره ی خرد ورزی های این شاعر دوست داشتنی.چند سطری هم که در این نوشتار می خوانید همه ی دریافت های من از شعر او نیست،برشی است از یک نگاه گذرا هم.

شعر هرچه که باشد در نهایت محصول بصیرت انسان هم هست و به گفته ی آن مرد مردستان(بصیرت فرهنگی شاعر) بصیرت فرهنگی، خود معطوف به شناخت و معرفت شاعر است از هستی.شاعری که  به این معرفت برسد،از مردان آگاه زمانه است و با هستی و پدیده های محیط خود رابطه ی فعال و ناگسستنی دارد.بگو درک جهان.

هرگونه تصویری از هستی و محیط بر یک ادراک مبتنی ست،اما شاعر هنگامی که به این ادراک میرسد، خروج می کند.شعر می نویسد و هر شعرش صورت نوعی یک کشف می تواند باشد. یک دریافت تازه از جهان و هستی و گاه تصویر هایی از زندگی،نه دوران زندگی،بلکه خود زندگی. این جاست که یکی می تواند شاعر اکنون باشد،بدون قرار گرفتن زیر سایه ی گذشته، و یکی هنوز هم در گذشته های خود دست و پا می زند.

زندپور از آن گونه شاعران است که اکنون را دریافته و چنان که خواهم گفت هر شعرش یک پلان از زندگی است.از محیطی که در آن زاده شده، رشد کرده و با همه ی خوب و بد هایش پیوندی عمیق و واقعی دارد، البته واقعی نه از نوع رئالیست های کنار دانوب و می سی سی پی،تصویر هایی که در شعر های کتاب پیش رویمان(تابوت های خیس) و همچنین سروده های چاپ نشده اش دیده ام واقعیت های زندگی طیف وسیعی از شرقی های جهان سوم است که هم جنوب آتش پاره را با نخلستان های گاه بخیل آن زیسته اند و هم دریا و شرجی هایش را.

شعر زندپور با زبان ویژه اش تصویر زنان و مردان کار و خستگی و کودکان برشته شده از آفتاب بندر است :

بندر/نگاه خسته ی جاشو/تور خالی صیاد/کوچ پرندگان/تاول نشسته بر لب دریا/از انعکاس تابش خورشید/بندر، شرجی و گرگور های مشبک/ ساحل گرفته دامن دریا/گسار بسته سنگ

شعر گسار-تابوت های خیس

بسیارند کسانی که لایه های فراوانی از ذهن وزبانشان را همین گسار پوشیده است.بگو (جرم خوشباشی ها) و آن چنان زمخت شده که از دریوزگی فرهنگی، تاب دیدن چهره ی مردان بغض نهان کرده ی دریا،جاشو های خسته و گرگور های خالی از صید،بگو (روزی) غروب های دلگیر بندر را ندارند،هم از این روی به آن نه می نگرند و نه می اندیشند ،زیرا چرت خوشباشی شان پاره می شود.اما زندپور این شاعر خوش قلم با همین مردم و در  همین محیط سال ها زیسته و تجربه اندوخته است،این خلق الساعه نیست که یک شبه شاعری حرفه ای متولد شده باشد.شعر زندپور فرایند اندیشه ورزی ها و سلوک زندگی شاعرانه ی اوست،این شاعر در شعرش دنبال فلسفه بافی نیست.برای اثبات آنچه محصول دریافت او از حیات و چیستی آن است به دنبال توجیه کردن و کشاندن ذهن مخاطب به حاشیه نمی رود. این شاعر در برابر پدیده ها توجیه گر نیست او تحلیل گر است.اصلا در شعر و هنر و در اینجا به صورت خاص شعر،شاعر ملزم به توجیه و حتی بسیاری مواقع تحلیل گقته های خود نیست،به ویژه در شعر زندپور که پیش تر گفتم تصویر زندگی و محیط اوست.

از همین منظر است که شعر زندپور نه لفاظی است و نه بازی با الفاظ در معنای خاص آن.هر شعر او مضمونی واحد با بیانی خاص و تصویر زیبا دارد.شاید در ابتدای امر و در صورت ظاهر هر سطر از شعرش تصویری منحصر به مضمونی متمایز و جدا از دیگری باشد،اما در کلیت کار، شعر های او سکانس های مختلف از یک داستان بلند به نام زندگی است؛ با تاکید بر اینکه در مجموعه ی حاضر تا حدودی محدوده و جغرافیای خاص (محل زندگی گذشته و دوران میان سالی شاعر) را پر رنگ تر می بینیم.

در هر حال با این که استاد زندپور برای شعرش به صورت خاص وظیفه قائل نیست،گوشش هم پر است از گفته های امثال گوتیه،لوکنت دولیل ، هوگو و… یعنی می داند که هنر و در این جا شعر خاستگاهی دارد و هر خاستگاهی بازتابی در ذهن شاعر. زندپور همه ی این دریافت ها را در کنار مطالعه و آموزه هایش از شعر معاصر،مدیون تاثیر محیطی است که در آن پرورش یافته.می بینیم که در بیشتر شعر های کتاب(تابوت های خیس) هم چه پر رنگ این محیط ،مردم و زندگی آنان جریان دارد.گو اینکه پس از جنگ و وقایع بعد از آن این شاعر صمیمی هم مانند بسیاری از هم وطنان مجبور به ترک دیار شد،اما سر نوشت اورا از نزدیک ساکن شیراز و هم نشین خانه ی دل ما کرد،که این نعمتی برای امثال من بود.با این همه سال، نزدیک به دو دهه دور بودن از زادگاهش هرچند نه به صورت دائم،باز هم جنوب و دریا،ساحل و موج و … سر انجام هم مردم صمیمی بوشهر هر کدام جایی در دل شعر او برای خود نگه داشتند.

ساحل خموش/امواج مهربان/مرغی شنا کنان/چشمان من/در انتظار رویش خورشید/آغاز زندگی دوباره همین جاست/من گام مینهم/به روی ساحل خاموش/تو دست میدهی/به آب ساکت دریا/گویی که سال هاست دریا،رفیق توست/…                                                             شعر نقطه شروع-تابوت های خیس

زندپور شاعری است که اگرچه شصت و هفت بهار از زندگی را پشت سر گذاشته و آغاز شاعری اش او را با نسل شاعران پیش از انقلاب همسو می کند، اما آنچیزی را که هنر مندان و در این جا (شاعران) پس از هر تحول اجتماعی و انقلابی به دست می آورند،یعنی باید بدست بیاورند ،او نیز کشف کرده و بر خلاف بسیاری از شاعران هم نسل خود و حتی نسل جوانتر، هیچ گاه دنبال مضامین معهود و دستمالی شده و طبعا الفاظ متناسب با آن مضامین دوره گرد های قدیمی و (چینی بند زن ها) نرفته است. زبان زندپور با زبان شاعران اکنونی بیشتر دم ساز است، البته گاه و در برخی از شعر هایش این زبان با زبان شاعران دو سه دهه ی پیش همخوانی پیدا می کند که می تواند جداگانه مورد بحث قرار گیرد.

رویم گذر گه تاریک لحظه هاست/سردم،اگر چه گرمترین شعله/با من است/ رویم مپوش از صداقت تو حرف می زنم                                                                              آیینه-تابوت های خیس

از کنار این نکته هم نباید به سادگی گذشت،یعنی (چیستی زندگی). زندپور در شعر هایش (چیستی زندگی) را آن گونه که هست به تصویر می کشد،هم با تلخی ها و هم شیرینی هایش،اما امیدوار. او می داند  که به قول فرانسواز ساگان(گل سرخ اگرچه زیباست اما خار هم دارد) و این زندگی در کنار همه ی زیبایی ها که شاعر هم با نگاه افلاطونی اش به شعر آنها را تصویر گر است و امید به بهتر شدن یا حیات دوباره دادن به (بهتر های) پیشین نباید فریب ظاهر خندان آن را خورد.

دیدی بهار من/که خزان فصل کوچ نیست/اینک نگاه کن/ در دشت ها/ زوزه ی شوم شغال ها/بر کاج ها/ قار قار کلاغ ها/جامم تهی شده است/جامی که همنفس سبز عشق بود/در غربت زمین/چشم انتظار قطره شبنم نشسته ام/تا در کنار جویبار نگاهت/ لبی تازه تر کنم.                                               کوچ-تابوت های خیس

گونه ی دیگر شعر های زندپور در مجموع چه آثاری که در فرم های کلاسیک نوشته شده اند و چه انواع شعر آزاد،عاشقانه های اوست.عشق در شعر زندپور کمتر صورت فردی به خود می گیرد که این یا از زیرکی های شاعر است یا نوع نگاه او به پدیده ای تحت عنوان دوست داشتن،عشق،غنا و…

زندپور در کتاب حاضر (تابوت های خیس)  اشعار عاشقانه  در مفهوم رایج آن ندارد.من در ذهن خودم برای این گونه شعر ها که در کتاب حاضر چندان پر رنگ نیستند ، خلاف آثار کلاسیک او به ویژه در غزل ها که اصولا خاستگاه مغازله هستند،عنوان (دوست داشتن) را به جای عاشقانه ها انتخاب کرده ام.

پاسخ و چرایی این ادعا هارا باید در زندگی نامه ی شاعر یافت و من در این نوشتار وارد حوزه ی زندگی نامه ی شاعر نشده ام.می دانم دیگر اهالی قلم این کار را خیلی پر رنگ تر از من انجام میدهند به ویژه هم شهریان زندپور. مجال بحث در این باره را فعلا نداریم پس بماند برای بعد تنها به خاطر داشته باشیم که زندپور هم مانند هر شاعر دیگری عشق سهم بزرگی درزندگی و شعرش داشته و دارد.اما این شاعر به خاطر آن منش ویژه ای که دارد برای اظهار عشق در شعر هایش هم شرم حضور دارد.!!!

با اینهمه عشق و دوست داشتن و بیان آن از زبان این شاعر و در شعرش منحصر به خود اوست و نشان میدهد زندپور عاشق است و عاشق شوریده ای هم هست اما برای معشوق هیچگاه، حتی در جوانی اش،غش و ضعف نکرده و با هر پشت چشم نازک کردن معشوق هم دست به خودکشی نزده است،البته کبوتر هزار بام هم نیست. برای او عشق چیزی است والا تر از این حرف ها،در صفحه های پیش نوشتم شعر زندپور چیستی زندگی است.او به زیباترین زبان عشق خود به معشوق  وطبیعت را پیوند می زند،زندپور برای عشق تالار آیینه نمی سازد.او از پرنده و درخت،دریا و بهار، دوباره ای می سازد که فصل یک رویش تازه است،شعری می سازد که زندگی است…

گم شده بودم/نگاه تو/چشمانم را طراوت تازه داد/رها شدم/ در گیسوان بلندی که/ مرا به سوی خود کشاند/دریا وسوسه ام کرد/بازگشتم با خورشیدی در پیشانی/و آیینه ای در بغل/اینک کدام ستاره/مرا به سوی خود می کشاند.                                                                               وسوسه-تابوت های خیس

و در نهایت در شعر(مرگ شب) از کتاب (تابوت های خیس) بسیاری از ناگفته های من را می توانید پیدا کنید.باهم می خوانیمش:

ای مهربان/بتاب!/ تا از حضور تو شب بگریزد/نهال ها ریشه بگیرند/آن گاه/ شانه های این درخت کهن/جایگاه خیزش گنجشک ها شود/ در لحظه ی طلوع/ مرگ چه حقیر است/زندگی آهنگ تازه ای است/بتاب،تا خنده/ به لب های سرخ گل بنشیند/چشمان این مسافر تنها در انتظار توست!                شعر مرگ شب-تابوتهای خیس

  • نویسنده : شاپور پساوند
  • منبع خبر : نصیر بوشهر