*گذری به روســتاو تاریخ بلفـــــــــــــــــریز.* به✒️:حسین روئین تن(حــرمهاحر) ……من در دهات کوچکی بنام *(ابوفیروز = ابولفیروز واینک بُلفریز)* دیده به دنیا گشودم. زندگی روستایی ودهات نشینی خصلت های خاص خودش را دارد. هیچگاه یک شهرنشین حلاوت یک روز روستا را نمیتواند درک ولمس کند. سپیده دم روستا، با آوازگنجشککان مأوا گرفته در کُنارهای روستا که […]

*گذری به روســتاو تاریخ بلفـــــــــــــــــریز.*

به✒️:حسین روئین تن(حــرمهاحر)

……من در دهات کوچکی بنام *(ابوفیروز = ابولفیروز واینک بُلفریز)* دیده به دنیا گشودم.
زندگی روستایی ودهات نشینی خصلت های خاص خودش را دارد. هیچگاه یک شهرنشین حلاوت یک روز روستا را نمیتواند درک ولمس کند.
سپیده دم روستا، با آوازگنجشککان مأوا گرفته در کُنارهای روستا که اشتهای وصف ناپذیری برای دمیدن شفق وروشن شدن روز دارند، آغاز میشود.آنها آنقدر با جیکجیکشان وهروله کردنشان برای اومدن صبح غوغا میکنند که صبح را مجبور به بیدار شدن میکنند.
گله داران برای به صحرا و به چرابردن دامها در تکاپو، سگه گله با عو عویِ خود آمادگی خود را بچوپان ابراز واعلام میدارد. وصدای قافله سالار گوسفندان که زنگی دُرشت در گردن دارد و همیشه لیدر است برای عزیمت بسوی مرتع است گسیل میشود.
زن های ده که قبلا شیردوشی کرده اند، پایه های مَـــلّارها را پهن میکنند، وزندگی تشریک مساعی ده آغار میگردد یکی شیرمیدوشد یکی ماست میبندد یکی چاله را گرم میکند دیگری از دوغ ها لــــورَک میسازد، ودیگری چاس را اماده میکند، نسیم خنکی ار لابلای نخیلات واشجار ده میوزد و دلت را جلا میاورد. هرکسی به سهم خودش، گوشه هایی ازحَجرالاَسوَد زندگی را برای چرخاندن میگیرد و بی ریا کار میکند، *کارشان تاریخ مصرف ندارد، عملشان نیز نیاز به گارانتی ندارد.*
امروز میخواهم از *وضعیت زائــو وزایش در روستا* برایتان بگویم وانتظار دارم درنشر این چکامه جهت پرهیز از بفراموشی سپردن فرهنگ ورسوم ده نشینی وروستایی دریغ نفرمایید. جا دارد اشاره کنم که برای ترویج فرهنگ نیاکانمان نیاز به سواد بالا وقلم والا ندارد ، هرچ بسادگی تر باشد دلنشین تراست پس این مسئولیت از گردن شما به بهانه عدم قلمداری ساقط نمیگردد.
*⭕قابله یا طیه؟*

قابلهء الحق قابلِ روستایِ من بلفریز، شادروان *دی مِش سکینه* بود.
پیرزنی خمیده پشت،که محبوب و بنوعی مادرومحرم بچه ها ومادران دِه بود. زنی دوست داشتنی که هنوز بعد از سال ها سالفوتش چهره مهربان وسخنان خوبش تو گوشم آوای بی صفتی دنیا را مثل اُمِّ کُلثوم باصدای حزین میخواند.(چ کج رفتاری ایچرخ).

★ *دی مش سکینه نه تنها قابله وطیه که طبیب ده بود.*
او از مخلوط کردن انواع داروه های گیاهی، معجونی برای زائو ونوزادش میساخت که فوق تخصص های سهمیه ایِّ وسفارشی ورانتی امروزی ،از تهیهء یکدرصدش عاجزند.
*از کوکووبادِرِه و گُلنگین وسَربرِنجاس و شاطره وچَش بغیض وهَلپه و دُوی سیهو،وزیره وزنیون، وکُندُر و رُواتروَک و زیدی، واوشه و اُوَحل و بنگو ،برای زائو ونوزادش ،در کلنیک تجارب چندین ساله اش دارو میساخت، واَثــــراین داروها برو برگرد نداشت.*
می ارزدکه اشاره به یکی از طبابت های محیرالعقول این بی بیه پزشک (دی مش سکینه) کنم.
*⭕برداشتن ملازی(ملاج)*
در دنیای غیر مدرن دیروزی همین قدر که امکانات امروزی کم بود اما باور و اعتبارواعتماد بارور بود.
کودک بَد اشتها میشد
یا هنگام شیرخوردن آزار میدید، یاَلله دکتر *دی مش سکینه.*
?خودم شاهد این ماجرا بودم.
هرچ بود به مُتوَرّمی خارگلوی کودک مربوط میشد.
که با مراجعه مادر کودک به دی مش سکینه این طیه وطبیب مهربون هرکاری داشت،زمبن مینَهشت تا به مداوا تسریع بخشد.
اویک ریسris از پنگ خرما را از پنگ و حالا (جارو) جدا میکرد (البته ننه دی مش سکینه جهت رعایت بهداشت از پنگ نو بهره میگرفت) وانرا صاف میکرد،دقیقا وسط این چوب که اندازه ای بین سه تا چهل سانت داشت را نشانه میکردوبعد با مقداری پنبه آنرا پوشش میداد،چندین دورپنبه به اندازه دوسانت طولِ چوب را پوشش میداد،بعد با مقداری کمی آب آنرا نَم میداد بعد آنرا دقیقا از وسط میشکوند وخم میدادبصورتی که از هم جدا نمیشدند چون خاصیت پنگ مُخ (نخل) ریسه ای است وجدا شدنی نیست،بعد آنرابا داروی خودسازی که درست کرده بود بنام(گلنگین) آغشته میکرد،بعد با ظرافت خاصی وتجربه عمیقی که داشت آنرا تو حلق کودک فرو میبرد ومحل خمیدگی را پشت خار گلوی کودک میکرد و آنرا بطرف خود میکشید. واین کاردر طول هفته دو تا سه بار اتفاق میفتاد و کودک سلامت خودرا کامل بازمیافت.
جالب کار اینجا بود که از بس این پیرزن مهربان بود که بوی تنش به کودکان آرامش میداد وبا اینکه کمی درد آوربود اما هیچگاه گریه نمیکردن یا کم گریه میکردن(برای شادی روحش ازخدا آرزو کن).
به یک خاطره درمانی اواشاره میکنم وسرِ این مقوله را هَم میاورم.
?یکی از اهالی همجوار روستای بلفریز گفت، دختری داشتم در سنین شانزده سالگی که از خوراک ومیل مأکولات بری گشته بگونه ای که سیمای او دگرگون وبه زردی گرائید.
دکترهای اون زمان هندی پاکستانی یا بنگلادشی بودند، او میگوید:این دختر را بستری کردند وبندت شش ماه از درد او سردرنیاوردند. اونقده برای وصل سُرُم به دودست او سوزن زده بودند که دیگر جای نداشت واو روز به روز تحلیل و گویا هر روز، بارِ خویش بیش برای سفر آخرت مهیا مینمود. اودر ادامه گفت راستش دیگرخودمان هم عاجزشده بودیم ،هم میسوختیم که جگرگوشه مان داردذوب میشود هم دیگر طاقت دیدن غلوال شدن بدنش را نداشتیم تا اینکه نومید به خانه اش آوردیم.
درمحفلی ذکرحال بیمارمیکردم ،دومی حاضر در میان، گفت کار بدی کردین این بندخدا را کُشتین ، ایشان خوب شدنی است!!!
با این ابراز در دل برای خودم ودختر گریستم وبظاهر به گفته گوینده خندیدم.
پایان مجلس هاتفی گفت تو همه راه ها رفته ای ازوی چاره جو که خدا چاره سازست.با او اختلاط کردم و چارِه چهره نمودم.
بامن شد وگفت برویم فلان ولات ،در معیت او راهی بلفریز ودیدار دی مش سکینه واینکه اخرین امیدما بخدا واو شدیم.
شرح ماجرا بازگفتیم وشنفتیم که فردا صبح زود بی خوردن ناشتا،اینجا حاضرش کنید. گفتم بی بی ناشتا کجانا.کاش میخورد.
شب تا صبح چون مار زخمی بزخم فکر مرا چشم بستن نیامد، وپِلک برهم نهادن حرام. ومادرش شب بصبح کردبا رازو نیاز،صبح ماشینی کرایه باتفاق مادرش وخاله اش وبیمار راهی ،مقصد شدیم.
دی مش سکینه با روی باز مارا گرفت،نگاه بچشمان بگود نشسته زینب ما انداخت وماتش برد، گفت: *وُی وُی مُینَی بَــزَّه ،دلش اُفتاده* و مثل سروشی غیبی گفت:زینب ،چشمانت راببند وبرو دره خونه بی بی باکِرَم زینب س.
مارا بجزخاله اش از اتاق طباتش بیرون ساخت.
یکساعت طول کشید ،مداوا تمام شد
گفت صوا نه پَسصوا بیارینش، سی ظهرش واُمشوش سوپ جیجه طبخ کنید،باز هم میخواستیم بخندیم اما خودگیری کردیم.
عیال یک نوت دوتمنی که بوی عطرش چندمتری میومد تقدیم دی مش سکینه کرد واو دست رد زد‼️از ما اصرار واز اوانکار،!!!
خدایا کرامت را ببین، خانه دی مش سکینه یه پاشُلی بود ویک کَپَر !! خدایا از کجا میخورد الان هم که مُزد نَستانَد؟؟؟؟
به عیال اشاره ای کردم که منهـــا بدار و برویم. درراه توفکر بودم که ….خدایا…. بخانه رسیدیم حول وحوش ساعت ۱۱ونیم دختر به دهیش(مادرش) میگه دهی ،بوخاشی میاد مگه چ درست کردی ، مادرش یه کِلی زد،من داشتم پایه های کپــر را تو حیاط بستو بندمیکردم،خودم را سراسیمه به مُطبَخ رسوندم ،گفتم نکنه اَنجالها واَت واشغال ها آتیش گرفته، اومدم دیدم عیال جیگر جیجه را که پخته بود بسمت زینب برد،توی دهانش نهاد واو به آرومی شروع به جویدنش کرد، خدایا بزرگا، عظیما شکرت، او سوپ ظهر را هم اگرچه بمقدار کم اما پس از گذشت شش ماه خورد. شور ووِلوِله ای درخانه بپاخواسته بود، پسفردای نوبت ، باخود یک کیسه آرد ملیکانی با دوتا دیگونِ خاگنِه ویک خروس برای ناجی زینب باخود بردیم ،شرح ماجرا باز گفتیم وان از مابیشتر بَشّاش ومسرور گشت، مداوا طبق روال تاسه چارجلسه ادامه یافت زینب بزندگی بازگشت ، زینب شوهر کرد، دختر زینب پزشکی خوند پزشک شد وما تا این دم مدیون دی مش سکینه ایم وبرای ارامش روحش دعا میکنیم.
⭕?⭕?⭕