*انسانیتی به فراخنای همه نیکیهای جهان*
چند هفتهایست که در استخر جوانی توجهم را جلب کرده که دچار ناتوانی حرکتی در بخشی از اندام هاست. او مانند غالب کسانی که دچار ضایعات حرکتی هستند؛ بسیار میل به انزوا دارد و البته دیگران هم با رفتارهای خود انزوای این افراد آسیبدیده را تشدید میکنند.
نگارنده چون تجربه مشابهی دارد این رفتار جوان مورد نظر و واکنش دیگران برایش آشناست. یک بار سر صحبت را با او باز کردم و از او علت ضایعه را پرسیدم. پاسخ داد که چند سال قبل در حالی که سوار بر موتورسیکلت بوده تصادف بسیار شدیدی کرده، ماهها در کما بوده، جراحیهای متعددی بر روی اندامهای آسیب دیدهاش انجام شده و حالا از نقص حرکتی در دست و پایش رنج میبرد.
با گذشت پنج سال از حادثه، به نظرم رسید مراحل بازتوانی و بازگشت به زندگی عادی را بسیار کند طی میکند؛ درسش را ادامه نداده و مشغول به کاری هم نیست. کنجکاو شدم و بالاخره پدر وی را یافته و با او همصحبت شدم. پدر از رنجهای خود و هزینههای معتنابه درمان و بازتوانی فرزند میگفت. عشق پدر و فرزندی را در صحبتهای پدر بهروشنی میشد دید. از چگونگی ماهها انتظار کشیدن در پشت درهای اتاق آی سی یو برای به هوش آمدن فرزند میگفت و از تحمل رنج دوران نقاهت پسری جوان و فلج که از هر کاری ناتوان است. پدر با علاقه از انجام وظیفه پدری میگفت تا اینکه رسید به جملاتی که به تعمد نقل قول مستقیم میکنم:
«ماهها پنبه در بینی میکردم و زیر پسرم را تمیز میکردم.» بیان این جمله به طرز عجیبی از سختی کار پدر برای فرزند در این مورد خبر میداد.
همان لحظات گویی دنیا بر سرم آوار شد. گویی دیگر هیچ چیزی نمیشنیدم. بیاختیار گویی پرتاب شدم به سی و اندی سال قبل، به «آسایشگاه چهار ، قاطع یک، اردوگاه رمادی سه عراق.» پنجاه نفر اسیر عمدتا نوجوان که فقط با یک پتوی زیرانداز و مساحتی فقط به اندازه قد و پهنای یک انسان، در این “آسایشگاهها” به سر میبردند. در این آسایشگاه، حدود چهل نفر از ساکنین ضایعات سخت و غیرقابل توصیف داشتند و ده نفر بقیه خود را موظف به انجام امور افراد آسیبدیده میدانستند؛ ده نفری که شاید همگی هم در سلامت کامل نبودند.
از آن چهل نفر، چند نفر بیاختیاری کامل دفع، قطع نخاع، چند نفر دست و پای توامان در گچ و تعداد فراوانی با پای گچ گرفته شده، قادر به حرکت نبودند.
وسایل نگهداری از این افراد، برخلاف پدر داستان ما، در حد هیچ بود. مجروح بدون کنترل دفع پتویش هر روز کثیف میشد و هر روز هم توسط آن چند نفر شسته و تمیز میشد. رنج مراقبت از دو نفر قطع نخاعی که به علت نبود امکانات در همان روزهای اول دچار زخم بستر شدند و تقریبا تا پایان اسارتشان، رنج تیمارشان بر عهده آن چند نفر بود، همیشه پیش چشمانم حی و حاضر است.
ناگفته پیداست که آن چند نفر خود نیز بعضا مجروح شده و همگی هم رنج اسارت میکشیدند و صد البته چون سالمتر بودند، از مهمانی کتک عراقیها بیبهره نبودند. غذای ناکافی را هم با مجروحین قسمت میکردند و بیشتر ایام را روزه بودند؛ شاید به این دلیل که آن دو لقمه ناکافی غذا به مجروحین برسد.
نکتهای که سبب یادآوری این صحنهها شد جمله آن پدر عزیز و رنجکشیده برای تیمار پسر بود که اوج مشقت را تمیز کردن پسر میدانست و ماجرای پنبه کردن در بینی!
به یادم آمد آن چند نفر تیماردار آن جمع هیچگاه برای رفع و دفع بوی مشمئزکننده دفع همرزمان مجروح خود حتی به فکر استفاده از پنبه برای بینی! هم نیفتادند و اصولا به حدی غرق در چنین فضایی بودند که حتی بوی دائمی دفع و عفونت “آسایشگاه” آنان را نمیآزرد.
تیمار فقط منحصر به انجام امور تغذیه و بهداشت نبود و در کنار همه اینها بازتوانی فیزیکی و تلاش برای بازگرداندن مجروحین به زندگی عادی جزو دغدغههای دیگر این چند نفر بود؛ به نحوی که تا حد ممکن تحمل اسارت برای مجروحین دور از درمان، خانه، خانواده و وطن آسانتر گردد.
به لحاظ موقعیتهای ظاهری انسانی، بعضی از آن انسانهای شریف، کم کسانی نبودند. به یاد دارم یکی از آنان و البته زحمتکشترین و خندهروترین و خستگیناپذیرترین، ارشدترین فرمانده نظامی بود که در آن اردوگاه حضور داشت و به اسارت درآمده بود. البته فاصلهای غیرقابل وصف با برخی از سرداران پرمدعا و بطن برآمده و جنگندیده امروز داشت. در دیگر آسایشگاهها هم کسانی بودند که به یاری همرزمان مجروح خود برخاسته و تا پای جان بر این عهد بودند. هم اسارتیها خوب به یاد دارند که یکی از آن مددکاران، خود دستی به غایت مجروح داشت و سینه ای از آلام شیمیایی، پر درد. هر چند مدعیانی هم بودند که هیچگاه، قدمی هم برای تیمار اسرای مجروح برنداشتند و چه بسا آنان امروز پرمدعاترند و آنان که ایثار کردند گمنامی را پیشه خود ساختند.
نکته جالب و عجیب ماجرا اینجاست که داستانهای این فراانسانها هیچگاه گفته نشده است. تقریبا هیچ رسانهای به چنین موضوع بزرگی نپرداخته و هزینههای هنگفت ثبت وقایع جنگ هیچگاه شامل ثبت چنین میراث ماندگار بشری نشده است. شاید به این دلیل که باید کار آنان به جای بیان در دنیای فانی، در ملکوت بماند و مایه تفاخر خداوند به خلق چنین انسانهایی گردد؛ آنجا که در بیان قرآنی خلق انسان مورد اعتراض ملائک قرار گرفت و خداوند با تبختر و تفاخر گفت: من چیزی (از انسان) میدانم که شما نمیدانید.
مجید خورشیدی
آزاده و جانباز ۷۰ درصد
- منبع خبر : نصیر بوشهر
Saturday, 23 November , 2024