نصیربوشهرآنلاین ـ سیدرضا حسینی: ماه مهر یادآور بهترین خاطرات شیرین زندگی است.دوران مدرسه، کلاس، کتاب، مدیر، معاون، دانش آموزان، صف صبحگاه و…را نمی توان با چیزی عوض کرد.چند دهه قبل منهم مانند دیگر دانش آموزان روز اول مهر پا به مدرسه گذاشتم چه صحنه های زیبایی بود همه با سرهای تراشیده و مضطرب در گوشه […]

نصیربوشهرآنلاین ـ سیدرضا حسینی:

ماه مهر یادآور بهترین خاطرات شیرین زندگی است.دوران مدرسه، کلاس، کتاب، مدیر، معاون، دانش آموزان، صف صبحگاه و…را نمی توان با چیزی عوض کرد.چند دهه قبل منهم مانند دیگر دانش آموزان روز اول مهر پا به مدرسه گذاشتم چه صحنه های زیبایی بود همه با سرهای تراشیده و مضطرب در گوشه و کنار حیاط مدرسه ایستاده بودیم. محسن با چشمانی پر از اشک،علی پر جنب وجوش ،محمد بی خیال،مریم و زلیخا بهت زده به بچه هایی نگاه می کردند که بی محابا دنبال هم می دویدند.صدای زنگ خبر از اتفاق جدیدی می داد.دست محسن گرفته و به زور او را به صف صبحگاه بردم.صف کلاس اولی ها از همه درهم ریخته تر بود دانش آموزان پایه های بالاتر صف ها را مرتب می کردند.آوای دلنشین قرآن آرامش عجیبی بر صف حکمفرما نمود. محسن همچنان اشک می ریخت و اضطرابش بیشتر شده بود.پس از تلاوت قرآن و خواندن دعا ،فردی که بعد فهمیدم آقای مدیر است، ضمن خوش آمد گویی از همه دانش آموزان خواست که از اول سال به فکر درس ومشق خود باشند.چند تن از دانش آموزان کلاس اولی ها از ترس پا به فرار گذاشتند که توسط ماموران مدیردستگیر و به صف برگردانده شدند. بافرمان مدیر همه به کلاس رفتیم.کلاس و نشستن برروی نمیکت ها برای همه به جز چند نفری که یک سال سابقه رفوزه شدن داشتند،تازگی داشت. نمیکت ها خیلی بلند بودند به طوری که پاهای اکثر بچه ها به زمین نمی رسید و خطر سقوط از آن وجودداشت.ناگهان مردی بلند قامت وارد کلاس شد.فرمان برپا از طرف یکی از دانش آموزان سال قبل که رفوزه شده بود،صادر شد تعدادی که معنای آنرا
نمی دانستند بهت زده به مرد نگاه می کردند.کسی حرف نمی زد نفسهایمان در سینه حبس شده بود.مرد که ظاهری زیبا وصورتی مهربان داشت به همه سلام کرد و خود را آقای قربانی ازاصفهان معرفی نمود.صدای پر مهر و محبتش در جانم نشست و هنوز آن را احساس می کنم. بعد معلم با خواندن اسامی ما،کتابهایی که روی میز گذاشته بود بینمان تقسیم کرد.حالا محسن هم اشک نمی ریخت  او جذب کتاب و سخنان معلم شده بود. زنگ اول علم آموزیم خیلی زود گذشت.ساعت بعد به دستور مدیر به خانه رفتیم.مادرم وقتی مرا دید گفت : دوست دارم دکتر بشوی .از این جمله بسیار خوشم  آمد. و باعث شد هر روز در ذهنم در مطب مشغول معاینه بیماران بشوم.بیچاره مادرم هر گز به آرزویش نرسید.راستی دوران تحصیل چه زود گذشت . هنوز چهره مهربان آقای قربانی(که هنوز صدای گرم او را هر چند مدت از پشت گوشی می شنوم) ،اشکهای محسن،فضولی های احمد ،بهت زدگی مریم،نمیکت های قراضه،تشرهای مدیر،صف صبحگاه همراه خود دارم و با آنها زندگی می کنم.

  • منبع خبر : نصیر بوشهر آنلاین