*بره ی آقا معلم* خاطرات یک سپاه دانشی .. قسمت اول عبدالرحیم کارگر تا کلاس ششم ابتدایی در بندر بوالخیر تنگستان درس خواندم و چون دبیرستان در منطقه نبود پدرم که ناخدا بود و دستش به دهنش می رسید مرا برای ادامه تحصیل ودر سن سیزده سالگی به بوشهر فرستاد؛حال آنکه بسیاری از بچه های […]

*بره ی آقا معلم*

خاطرات یک سپاه دانشی ..
قسمت اول

عبدالرحیم کارگر

تا کلاس ششم ابتدایی در بندر بوالخیر تنگستان درس خواندم و چون دبیرستان در منطقه نبود پدرم که ناخدا بود و دستش به دهنش می رسید مرا برای ادامه تحصیل ودر سن سیزده سالگی به بوشهر فرستاد؛حال آنکه بسیاری از بچه های روستا به خاطر تنگی معیشت از ادامه تحصیل باز می ماندند .در آن سال ها تحصیل کاری سخت و پرمشقت بود.
از بوشهر تا روستای مان که امروزه یک ساعت راه است گاهی ما از صبح تا غروب در راه بودیم؛ به خصوص اگر زمستان بود و هوا بارانی .لذا ما گاهی چند ماه در شهر و به دور از خانواده می ماندیم تا آینده ای غیر از بوم* و جاشویی و دریا برای خود ورق بزنیم .
آن زمان تنها وسیله ی رفت و آمد میان شهر و روستای ما یک یا دو وانت پیکاب و لندرور بود که تا به بندر می رسیدی دمار از روزگارت در می آمد و این خود حکایتی داشت .خودرویی که ۶نفر ظرفیت داشت ۱۲نفر عقب و جلو می نشستند و گاهی دو نفر هم روی باربند ماشین جا خوش می کردند .
اگر دریا جزر بود از کنار دریا و‌گاهی هم میان کلوت ها و تپه ها به نام کهما*می گذشتند و قبل از بوشهر هم راه مسیله داشتیم که فقط تابستان رو بود.خلاصه اینکه تا بوشهر باید سه تا چهار مدل جاده عوض می کردیم .بر اثر تکان های شدید ماشین و ناهمواری جاده عده ای به تهوع و عده ای هم به استفراغ می افتادند و مثل این می مانست که تو را درون بشکه ای بگذارند و بشکه را بغلتانند.
گاهی هم باید چند نفر پیاده می شدند تا ماشین را از چاله ای یا شیبی بگذرانند و خلاصه اینکه سفر در این جاده عذاب آور بود و ما عطای دیدار روستا را به لقایش می بخشیدیم و حتی در روزهای تعطیل هم در همان شهر می ماندیم .
هفت سال راهنمایی و‌متوسطه را مانند چند نفر دیگر از بچه های هم روستایی در این شهر ماندم و پس از سال ها دوری از روستایم گاهی تنگستان و خانواده و مرارت های بی شماری که دیدم سرانجام دیپلمم را گرفتم .
سال ۱۳۵۰ است و گرمای طاقت فرسای جنوب خود را به شهریور رسانده است و ما به جای سربازی وبا توجه به طرح محمد رضا شاه جذب سپاه دانش شدیم تا پس از آن به شغل شریف معلمی که آن سال ها قرب و ارزشی داشت بپردازیم .در پوست خود نمی گنجیدیم که یعنی معلم شده ایم .
سازمان با یک نامه مرا به آموزش و پرورش بهبهان معرفی کرد.
با یکی دیگر از بچه های بوشهر که رحیم نام داشت و اهل کنگان و سنی مذهب بود عبوری عازم بهبهان شدیم .در آن سالها که جاده ها حتی بین استانی خراب و ماشین نایاب بود با کلی دردسر و محنت سرانجام شب به بهبهان رسیدیم.
سراغ منزل رییس اموزش و پرورش را گرفتیم که او را یافتیم .رییس به هر کدام از ما پتو و بالشتی داد و در مدرسه ای روی فرشی خشک شب را به صبح رساندیم. صبح زود شادمانه عازم آموزش و پرورش شدیم .
آموزش و پرورش آنجا در خانه ای قدیمی با چند اتاق و کارمند مشغول رتق و فتق امور معلمین بود .
ابلاغی به دست ما دادند به ادرس:
زیدون،روستای برج یوسفی.
پس از چند ساعت طی مسیر و مقداری هم با پای پیاده سرانجام عصر به روستای دورافتاده ی برج یوسفی رسیدیم .خاک و غبار تمام هیکل مان را پوشانده بود .
مستقیم به مدرسه رفتیم و نخست آبی به سر و صورت زدیم .مدرسه ای تازه تاسیس با سه کلاس درس ،دفتر مدرسه و یک انباری که در فضایی کاملا بیرون از روستا قرار داشت .اهالی محل که آنزمان توجه خاصی به معلمین روستا داشتند دو عدد لحاف و زیر انداز و متکایی به ما دادند تا شب را در آن مدرسه بگذرانیم .
آنها شام مختصری هم برای مان آوردند .
یک فانوس که در گوشه ای از انبار مدرسه نهاده بود پاک کرده و روشن نمودیم .
هوا روشن و‌مهتابی بود و در آن گرمای تابستان ما خود را بالای پشت بام مدرسه رساندیم تا شب را در آنجا بخوابیم.
خستگی راه و سکوت و خاموشی فضا ما را به خوابی عمیق فرا خواند .
هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صدای واق واق سگهای محل و زوزه ی گرگ ها در هم پیچید .رحیم مرا بیدار کرد و گفت پایین را نگاه کن .چند گرگ داشتند اطراف مدرسه
پرسه می زدند تا با غافلگیری سگ ها خود را به آغل گوسفندان روستا برسانند و شکمی از عزا در آوردند .
من و رحیم ترس تمام وجودمان را فرا گرفته بود .پله ی چوبی را از ترس گرگ ها بالا کشیدیم تا کمی با خیالی راحت تر به خواب برویم ولی وجود گرگ ها و شنیدن زوزه ی آنها خواب را از ما گرفته بود .
پس از دوساعت کشمکش سگ ها و گرگ ها صدای تیری در آن نیمه ی شب فضای کوه و روستا را شکافت وتا دوردست ها پیچید .
گرگ ها پا به فرار گذاشتند و سگ ها نیز به نگهبانی خود ادامه دادند که گهگاهی صدایی می دادند که یعنی ما هوشیار و بیداریم .ما نیز پس از آن هیاهوی شبانه که کمی برای مان غریب می نمود دوباره به خواب رفتیم .
صبح زود و قبل از آنکه آفتاب از پشت کوه ها بدمد پایین آمدیم .
مرد روستایی که دید ما در محوطه مدرسه در رفت و آمدیم صبحانه ی مفصلی برای مان آورد که نون تیره و شیر وپنیر محلی بود .
این را برای تان گفتم که در آن زمان ها معلمین در روستاها جایگاه و پایگاه ویژه ای داشتند .از تامین مواد غذایی بگیر تا حل و فصل امور اختلافی در روستا ..
یکی از خاطراتی که برایم باقی مانده است تعیین کدخدا بوسیله ما دو معلم بود.سالی که ما در آن روستا بودیم بر سر تعیین کدخدای محل اختلاف پیش آمد که بخشدار منطقه ما را عنوان هیات داوری به بخشداری فراخواند و به نوعی در تعیین کدخدا نقش ایفا نمودیم که البته سال بعد نتوانستیم در آن روستا بمانیم و با ما بد شدند.

  • نویسنده : عبدالرحیم کارگر نصیر بوشهر انلاین