داستان دریشکت ۲ بعد از ضرب و شتم کدخدارسول توسط صفر علی منی، دیگر، هیبت واقتداری برای کدخدا نماند. مردم همه جا نشستند و قدرت کدخدارسول را کوچک جلوه دادند. خبرها از گوش کدخدا هم دور نماند. او به حرکات مردم حساس شده بود. اگر می‌دید دو نفر با یکدیگر حرف می‌زنند، فکر می‌کرد دارند […]

داستان دریشکت ۲
بعد از ضرب و شتم کدخدارسول توسط صفر علی منی، دیگر، هیبت واقتداری برای کدخدا نماند. مردم همه جا نشستند و قدرت کدخدارسول را کوچک جلوه دادند. خبرها از گوش کدخدا هم دور نماند. او به حرکات مردم حساس شده بود. اگر می‌دید دو نفر با یکدیگر حرف می‌زنند، فکر می‌کرد دارند درباره داستان دریشکت صحبت می‌کنند.
او در قضیه دریشکت شکست خورده بود و خود را بازنده کامل می‌دید. باید راهی برای تلافی می‌یافت. شاید اگر می‌خواست می‌توانست یکی-دو نفر را فلک کند تا زهر چشمی گرفته باشد. اما کدخدا، دلِ رحیمی داشت. وجدانش رضایت نمی‌داد که خاری در پای کسی، حتی صفر علی منی رود. اما هول و هراس از سخنان مردم، آرام و قرارش را ربوده بود. دیگر روحیه مجلس‌داری هم نداشت. از مردم گریزان شده بود. اگر تلافی نمی‌کرد، دیگر کدخدایی‌اش چه معنایی داشت؟ «کدخدای بی‌تک، به کولی بی‌سگ می‌مانِست». این حرف ورد زبان مردم بود. کدخدا رسول روزها و شب‌های طولانی در خلوت خود نشست و فکر کرد، آن قدر فکر کرد تا بتواند راهی برای تلافی بیابد، راهی که نه خاری به پای کسی رود و نه آن قدر کوچک باشد که به چشم نیاید. بلکه برعکس او می‌باسیت ضربه‌ای کاری بر مردم لاور می‌زد، ضربه باید چنان سهمگین باشد که در تاریخ ثبت شود و تا نسل‌های طولانی از یادها نرود. همان طور که کار صفر علی منی هرگز فراموش نخواهد شد. او لاور را بارها از نظر گذرانید. مردم گردن‌فراز و مغرور آن را یکی‌یکی در نظر آورد. اگر می‌توانست به غرورشان ضربه‌ای بزند، شاید به هدف خود می‌رسید. سرچشمه غرور مردم لاور کجا بود؟ در اصل و نسب‌شان، در منش و رفتارشان، در جهازات و ثروت‌شان، در بندرگاه و اسکله و گمرک و گارد مسلح و بهداری و دبستان‌شان.
کدخدا با اصل و نسب مردم لاور چه می‌توانست بکند؟ منش و رفتارشان هم که دست کدخدا نبود. اما ثروت‌شان قابل خسارت زدن بود، سال‌ها پیش، بعد از این که مردم لاور، نامدار احمد ابول را کشتند، گروهی از دشتی آمدند و جهازات مردم لاور را سوزاندند. آیا او هم می‌توانست همین کار را تکرار کند؟ شاید! اما کدخدارسول که غارتگر نبود، او تا آن روز برگ درختی از خانه کسی نبرده بود. می‌مانْد آخرین چشمه غرور مردم لاور. یعنی ارگان‌های دولتی مستقر در لاور. کدخدا با خود گفت اگر بتوانم یکی از این ارگان‌ها را تعطیل کنم، آن وقت غرورمردم لاور را شکسته‌ام. عزیزترین ارگان برای مردم لاور، چشم چراغ فرزندان آن بندر، دبستان بود. کدخدا تصمیم گرفت دبستان لاور را تعطیل کند. این بهترین گزینه بود. بدون این که خاری در پای کسی رود، ضربه‌ای بزرگ از سوی کدخدا بر لاور به شمار می‌رفت.
دبستان لاور زیر نظر خورموج بود.بنابراین او در اولین فرصت به خورموج رفت. چند روز در این شهر ماند. با بزرگان خورموج نشست‌ها برگزار کرد. بستگان قدیمی‌اش را دید و بالاخره راهی برای ورود به دفتر رئیس «اداره فرهنگ خورموج» یافت. رئیس از صبح زود منتظر حضور کدخدا بود. هر دو نشستند، رئیس از کدخدا رسول پذیرایی کرد، با هم چای خوردند و رسول با کمی شرم و خجالت نیت قلبی‌اش را به رئیس اداره فرهنگ گفت. رئیس که بارها درخواست برخی روستاها برای تعطیلی مدارس را شنیده بود. تعجب نکرد. اما از کدخدا دلیلش را پرسید. کدخدا هم بهانه‌هایی آورد که ما خودمان مکتب‌خانه داریم و چه نیازی به دبستان است. صحبت به درازا کشید و کم‌کم رئیس به نیت قلبی کدخدا پی برد. دلش سوخت ولی نمی‌خواست مدرسه را تعطیل کند.
رئیس پیشنهاد کرد که حاضر است دبستان لاور را به روستای مجاور، یعنی بلنگستان منتقل کند که محل سکونت کدخدا بود. مخصوصاً که مدرسه مکان معینی هم نداشت و هر سال در خانه شخصی برپا می‌شد. کدخدا خوشحال شد. با طیب خاطر پذیرفت. او حالا دو ضربه به حیثیت لاور می‌زد از یک سو دبستان لاور را تعطیل می‌کرد و از سوی دیگر دبستانی در بلنگستان می‌گشود.
اما مشکل کوچکی باقی بود. او برای سال نخست باید یک معلم خوب هم می‌آورد تا در این دبستان تازه تأسیسش تدریس کند. یک معلم خوب، معلمی قدیمی بود. اولین معلمی که به لاور آمد و دبستان را افتتاح کرد و آموزش نوین را در این بندر پایه نهاد، خداکرم عماری، شهره آفاق بود. کدخدا از رئیس فرهنگ خواهش کرد تا هر چطور هست در مهرماه، خداکرم را هم به عنوان معلم به بلنگستان بفرستد. قول و قرارها بین کدخدا و رئیس اداره فرهنگ نهاده شد و کدخدا برگشت.
اواخر تابستان ۱۳۳۷ بود. مردم لاور منتظر حضور آموزگار بودند. اما کمی در حضور معلم تأخیر افتاد. اواخر شهریورماه خداکرم عماری به لاور وارد شد. برق در چشمان مردم درخشید. معلم قدیمی لاور، بهترین معلم دنیا، به روستا آمده بود. همه اهالی دورش حلقه زدند، او را به خانه بردند. از او پذیرایی کردند. حال و روزش را پرسیدند. از ورودش اظهار شعف و شادمانی بسیار کردند. اما خداکرم خوشحال نبود. انگار چیزی در دل داشت که نمی‌توانست بگوید. او مدام سکوت می‌کرد و به فکر می‌رفت. کم‌کم مردم متوجه شدند که غمی در صورت خداکرم عماری نهفته است. همه ساکت شدند تا او بگوید. سکوت طولانی شد. خدا کرم دهانش را گشود، اما اشک امانش نداد. اهالی هم به گریه افتادند. مردم اشک می‌ریختند، اما نمی‌دانستند چرا اشک می‌ریزند؟ بالاخره خداکرم دهان گشود. با کلماتی بریده‌بریده گفت که برای افتتاح مدرسه نیامده، او مأمور انتقال مدرسه به بلنگستان است؟ هنوز سخنان خداکرم تمام نشده بود که هق‌هق مردان حاضر در مجلس بلند شد. همه با هم گریه می‌کردند و اشک می‌ریختند. بقیه اهالی هم صدای گریه را شنیدند و به محل مجلس آمدند. هیچ صحبتی نبود فقط هق‌هق گریه بود و اشکی که صورت همه را می‌شست و به پایین سرازیر می‌شد.
کمی بعد اسناد و مدارک مدرسه را هم آوردند و تحویل آقای عماری دادند. او علیرغم میلش مدارک را برداشت، بلند شد، بدون این که چیزی بگوید، فقط اشک ریخت و از مجلس خارج شد. خدا کرم رفت و کوهی از غم بر لاور فرود آورد. دبستان لاور به دست شریف‌ترین معلم دنیا تعطیل شده بود. آن روز، غمی چنان بزرگ بر بندر لاور سایه گسترد که هرگز کسی شبیه آن را به یاد نداشت.
دبستان لاور به بلنگستان رفته بود. در بلنگستان، کدخدا رسول دو تا از اتاق‌های خانه خودش را به دبستان اختصاص داده بود. اتاقی هم در اختیار معلم گذاشت. مهرماه شروع شد. اما مردم لاور رغبت نکردند بچه‌هایشان را به این مدرسه بفرستند. آن‌ها مبهوت کار کدخدا بودند.
دبستان لاور تا درگذشت کدخدا رسول در سال ۱۳۴۰ خورشیدی در بلنگستان ماند.
با من بمان
مهدی حاج‌حسین محمودی.
.