🔷️ به بهانه سالروز ورود عشق و ایثار ✍️ محمد غمخوار گفتم به روال معمول برای سالروز ورود آزادگان یه متن احساسی و شاعرانه بنویسم و خیال خودم را راحت کنم که حالا یه چیزی نوشتم. مثلا بنویسم روزی که آمدید بوی شرف و مردانگی انگار در آسمان وطن پراکنده شد و موج زیبای احساس […]

🔷️ به بهانه سالروز ورود عشق و ایثار
✍️ محمد غمخوار
گفتم به روال معمول برای سالروز ورود آزادگان یه متن احساسی و شاعرانه بنویسم و خیال خودم را راحت کنم که حالا یه چیزی نوشتم. مثلا بنویسم روزی که آمدید بوی شرف و مردانگی انگار در آسمان وطن پراکنده شد و موج زیبای احساس بر زمین گسترده گشت. یا بنویسم چهره‌های رنجور اما سرشار از ایمان راسخ و زیبایی بی‌نهایت و قدم‌های استوارتان بر جاده‌های مملو از احساس شادی مردمانی منتظر، یادآور غروری بی‌پایان بود که مرزهای جهان را درنوردید و یا از همین جملات کلیشه‌ای…
اما یک روز یا حالا یک غروب، با چشم خودم دیدم تصویری از اسارت چندین آزاده و جانباز در تهران، توی یک خودرو که ظاهر و شرایطش دور از شأن آن‌ها بود؛ خودرویی که با میله‌های سنگین فلزی بسته شده بود و بیشتر شبیه قفس به نظر می‌رسید.
گفتم در مورد همین بنویسم. دوستی آزاده داشتم، گاهی می‌رفتم پیشش تا قصه غصه‌هایش را توی زندان‌های عراق برام بگه. می‌نشست دل‌سیری خاطره می‌گفت: از کتک‌ها، کابل‌های زمخت، سیلی‌ها، مشت و لگدها و تونل‌های وحشت. بعدش سکوت می‌کرد.
همیشه سکوتش برام دردناک‌تر از فریادش بود. فریاد و خاطره‌گویی‌اش همراه با هیجان و افتخار بود اما سکوتش همراه با بغض و اشک. از اینکه فراموش شده… از اینکه همرزمانش به خاطر پیگیری حق و حقوقشان، در سرزمین خودشان، با محدودیت‌ها و شرایطی روبه‌رو می‌شوند که یادآور روزهای سخت گذشته است. به خاطر دوستان مشترکی که همچنان دل‌واپس خانواده‌ها هستند و دلواپس مردم.
گفتم کمی تلطیف کنم و مثلا شعری هم واسه‌شون بنویسم. اما اصلا دیگه شعر و احساس جایگاهی ندارد. دلم برایش می‌سوزد گاهی که می‌روم تا حالی از او بپرسم. دلم گاهی واسه خودم هم می‌سوزد که نمی‌توانم چیزی بگم که آرام‌بخش باشد و دلش را آرام کند. البته می‌دانم که مردم قدردان آن‌ها و فداکاری و مردانگی و مرام‌شان هستند. گاهی یک جمله می‌گویم که می‌دانم آرام‌تر می‌شود: می‌گویم مردم خیلی دوستتان دارند، حتی نسل جدید و جوان‌ترها دوستتان دارند. همین برایتان کافی نیست؟ سری تکان می‌دهد و لبی به لبخند باز می‌شود. دلم قرار می‌گیرد که شاید راضی شده است…

  • نویسنده : محمد غمخوار